اردی بهشت

بسم الله


ساختن رویا

تبدیل رویا به تصویر!

تبدیل موهومات مغزی به کلمات نه چندان قابل فهم!


و دیگر هیچ!

آخرین مطالب

  • ۱۹ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۱ غم

 

 

دوست دارم دوباره شروع به نوشتن کنم. همیشه و بارها این تصمیم را گرفته‌ام. اما بی‌حوصله و تنبلم. طراحی از یکسو مرا به خود میکشد و نوشتن از سویی دیگر.

میشود که دوباره تویی پیدا کنم. این بار تویی که بماند...کمی غمگین و ناامیدم. انگار که در فضای غم آلودی معلق شده باشم.

فروردین بود که فراموشش کردم. بعد از اینکه فهمیدم دلدار سابقش،‌ دوست نزدیک خودم بوده... همان که....

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۱۹ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

یک زمانی،‌ در برخورد با پروژه‌ها،‌ وقتی صددرصد باب دلم نبودن،‌ با بی‌علاقگی به خاطر پول و روزمه قبولشون میکردم و چون براشون توان و خلاقیتم رو صرف نمیکردم نهایتا از نتیجه هم راضی نبودم...و به خودم میگفتم خب اینکه کار اصلی تو نیست،‌باید اون انرژی رو بذاری برای کار اصلیت! از یک جایی ببعد از خودم پرسیدم کار اصلی تو چیه؟‌ مگه چیزی غیر از اینکه بتونی هنروخلاقیتت رو توش بروز بدی و ازش درآمد کسب کنی و ثمری هم برای مخاطب داشته باشه؟‌ بعد دیدم که حتی همون پروژه‌های دوست نداشتنی هم میتونن واجد این خصوصیات بشن! اون چیزی که فکر میکنم کار اصلی منه،‌هرگز نخواهد رسید.کار اصلی من خرج کردن هنرم برای کارهاییه که در دسترسمه، هدف و اثرگذاری درست و سود مالی و چالش متوسط و معقولی داره...دیگه با این دید هیچ‌کاری به نظرم کوچیک و بی‌اهمیت نیست. الان اگر یک کاری با این شرایط بهم بدن،‌سعی میکنم حداکثر هنر و خلاقیتی که دارم رو صرف کنم و اون کار رو مال خودم کنم...من فهمیدم که ارزش یک کار به اندازه‌ی عمر و زحمتیه که پاش خرج میکنم...نه کوچیک و بزرگ بودنشو نه موضوعش...

 

 

بانوی اردیبهشتی
۲۵ آذر ۰۱ ، ۱۵:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شانزده

 

امشب ازون شباس که خیلی درد دارم

خیلی بغض دارم

و نیاز دارم باهات حرف بزنم...

چقد قشنگ بودی امروز...

ندیده میتونم بگم قشنگ بودی...

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۸ آذر ۰۱ ، ۲۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پانزده

 

داشت بهم مشورت میداد.گفت خوبه ولی بهش دل‌نبند...

توی دلم گفتم میدونم نباید دل‌ ببندم...

من از یه موقعی همش منتظر «نشدن، تموم شدن، رفتن، ازدست دادن»ام.

برای همین به چیزی دل‌ نمی‌بندم...

ولی آدمیزاد برای اینکه با یه مُرده فرق نکنه،‌ بایدبه یه چیزی دل‌ببنده...

حتی اگه یه نخ‌سیگار یازهرمارباشه...

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۸ آذر ۰۱ ، ۲۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چهارده

 

چه مرگته! منتظرش نباش!

چه رابطه بی‌سرانجامی!

از خود میرانی‌اش... و همزمان دلت تاب دوری‌اش را نمی‌آورد!

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۷ آذر ۰۱ ، ۲۳:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

این روزها دارم دنبال یک دفتر برای اجاره میگردم...اوضاع زیاد امیدوارانه نیست و پول زیادی باید بدم. اما تصمیم گرفتم که این هزینه رو برای مستقل شدن از خانواده بدم....الان بیشترین چیزی که نیاز دارم مستقل شدنه...

 

خدایا امیدم به توعه..

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۷ آذر ۰۱ ، ۲۰:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خیلی ناامیدم...کارهای دفتر جدید به خوبی پیش نمیره...و من معذبم...و شب‌ها بدن درد دارم...

مانیتور لپ‌تاپ اصلا مناسب کار گرافیک نیست. و من ناراحتم. چشم‌هام درد میگیره. و بدنم هم به خاطر میز و صندلی و جای نامناسب. یک کیبورد نو خریدم که بدرد سطل آشغال میخوره! جنس نه چندان ارزان! و ایرانی. لق میزنه!

 

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۱:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

ای بوی دوست!

شب همه شب در بر منی

یادِ مدامِ حافظهِٔ بسترِ منی

ای دوست! ا

ی خیال خوش!

ای خواب خوش‌ترین!

تا زنده‌ام، تو زنده‌ترین در سر منی...

 

#حسین_منزوی

بانوی اردیبهشتی
۰۴ آذر ۰۱ ، ۲۰:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

جمعه‌ها به قدری خسته‌ام که حتی دلم نمیخواهد نفس بکشم...

چه هفته‌ی سختی بود...و چه دو هفته‌ی سختی....نیاز به سالها استراحت و مرخصی دارم. مرخصی از دنیا و از آدمها...

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۱:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سیزده

 

 

سالها بعد،‌خاطره‌ای از عشق در من زنده میشود.. و مثل تمام خاطرات دیگر با یک آه خاتمه می‌یابد...آهی از سر حسرتی مداوم...درونم دوباره ترک میخورد...بغضی در گلوبم آهسته جابه‌جا می‌شود... و درد در سینه‌ام انتشار می‌یابد... عشق را پایانی نیست....

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۱:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

دوازده

 

نوشتن مثل معجزه است...نمیتوانم حال این روزهایم را توصیف کنم...هفته‌ عجیبی بود...به روزهای گذشته فکر میکنم. به ماههای اخیر...دلم میخواست که زندگی‌ام به پیش از تو برگردد...عشق درد دارد...من دیگر نمیتوانم دردش را تحمل کنم...من خسته‌ام...و دوست دارم یک جایی یک روزی آرام بگیرم.خوب میشد اگر آنجا میان دو کتف‌های تو بود...اما...بگذریم!

دنیا مجال زندگی به من نمیدهد. و عشق هر هزار سال یکبار اتفاق میافتد...هوا خاکستری است..و دود مثل یک لایه پتوی سنگین وضخیم آسمان را پوشانده است...

من از تو دورم. میترسم و نگرانم...محل کار جدیدم خوب نیست... و همه چیز سخت میگذرد... همه چیز این روزها سخت میگذرد...حتی حال جسمم نیز خوب نیست...اعتصاب کرده و هیچکاری نمی‌کند. احساس میکنم که دلم برای هیچ چیز تنگ نمی شود...دوست دارم از ۳۰ تیر تا ۳۰ آبان ۱۴۰۱ را پاک کنم... مدام با خودم میگویم تو سالها بدون او زندگی کردی حالا چرا جای ۴ ماه بیشتر از ۳۱ سال درد میکند؟

دوست داشتن چیز عجیبی است. تمام این سالها به عشق که فکر میکردم،‌دلم نمیخواست.. اما دست ما نیست... عشق گاهی خودش اتفاق میافتد..گاهی بدون اختیار ما....

قبلترها قلم قشنگ‌تری داشتم...حالا اما مثل سابق خوب و دلنشین نمی‌نویسم...

چیزی برای گفتن ندارم... از هر چیزی تهی‌ام...

 

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۲ آذر ۰۱ ، ۲۱:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یازده

 

امروز بی اختیار اشک ریختم... دقایقی مداوم... بی آنکه بتوانم به اندوه و به اشک پایان بدهم....چای مینوشیدم و اشک‌هایم توی لیوان چای میریخت...

خدایا میشود کمی خوشحالم کنی؟...

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۱ آذر ۰۱ ، ۲۲:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

ده

 

 

از دوری‌ات بی‌تابم....

آغوشت...

 

سجاده نشین باوقاری بودم...

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۲۵ آبان ۰۱ ، ۲۱:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نه

 

احساس میکنم سنگی بزرگ روی سینه‌ام سنگینی می‌کند. و عنقریب استخوان‌های سینه‌ام را خواهد شکست...

دوست داشتنت.

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۲۳ آبان ۰۱ ، ۲۳:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هشت

 

یه شبایی از درد دور خودم می‌پیچم... :(

هنوز حالم بهتر نشده. هنوز جات درد میکنه...دیگه هیچی برام فرق نداره. برام زنده موندن فرق نداره...این روزها میگذره...شاید...

چه تابستان نحسی بود...چه مرداد شهریور مهر آبان نحسی بود...

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۱۰ آبان ۰۱ ، ۲۲:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هفت

 

 

 

از هیچ‌کس متنفر نیستم. برای دوست‌داشتن نوشته‌ام.
تنها و خسته‌ام برای همین می‌روم.

دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه‌ای تاریک.

من غلام خانه‌های روشنم. ...

 

غزاله علیزاده...

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۶ آبان ۰۱ ، ۱۱:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هفت

 

 

دستم را که به قلم میبرم فراموش میکنم چه میخواستم بگویم...همه چیز محو میشود...ناگهان فرار میکنی...من هیچ خیابانی را با تو قدم نزده‌ام اما تو در تمام خاطرات من راه میروی...حفره‌ی بزرگی در تنم و در روحم جا باز کرده است...من هجوم یادت را پیش‌بینی نمیکردم...نمیدانم چطور می‌توانم از این حجم درد خلاص شوم...این جای خالی این هجوم هر روز بیشتر درد می‌کند...امروز در خانه تنها هستم. چقدر نیاز به تنهایی داشتم...فراموش کرده بودم که تنهایی چه شکلی است. خیلی زود فصل دوم مامان‌ها هم تمام میشود...همه چیز محو میشود و من باید برگردم به همانجا که بودم...همانجا که تیرماه ۱۴۰۱ بودم... اما من دیگر آدم سابق نیستم. نمی‌توانم همه چیز را نادیده بگیرم. چیزهایی در من تغییرکرده است که به قبل برنمی‌گردد...آدمیزاد هر روز در تکوین و تکامل است...ماهروز به چیزی متفاوت از دیروزمان تبدیل میشویم...من با قبل از تو خیلی فرق کرده‌ام. چیزی در من عوض شده است که نمی‌دانم چیست. اما همه چیز برمیگردد به این توده‌ی سرخ رنگ وسط سینه‌ام. جایی میان کتف‌هایم...که گاهی درد می‌کند. گاهی درد منتشر می‌شود در تمام تنم.

پاییز شده. و من حسرت روزهایی را می‌خورم که دستت را نمی‌گیرم و در خیابان راه نمی‌روم...چرا همه رفتنشان را می‌گذارند برای پاییز. اما من پاییز را دوست دارم. نوشته‌هایم هیچ نظم و نسق خاصی ندارند. پراکنده‌اند. مانند ذهنم که تکه‌هایش را باید از در و دیوار روحم جمع کنم. احساس می‌کنم که به وسط سینه‌ام شلیک کرده‌ای...

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۶ آبان ۰۱ ، ۱۱:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شش

 

کلمات از لابه‌لای دکمه‌های کیبورد بیرون می‌ریزد... هنوز هم بوی تورا می‌دهد...خیلی طول می‌کشد بشود یک‌نفر را فراموش کرد...امروز داشتم یادداشت‌های مال چند سال پیش را می‌خواندم...آن موقع‌ها که بهتر از الان مینوشتم و کلامم قرابت یک آدم عاشق اندوهگین و شاعر مسلک را داشت. من روزهای قشنگی را زیسته‌ام. با اینکه سالها زندگی‌ام یکنواخت بوده است. عجیب اینکه هنوز هم تشنه همان سالهای تکراری ۱۸ تا ۲۲ سالگی‌ام هستم. هنوز هم یاد آن روزها روشنم میدارد.

جوانتر که بودم خیال میکردم یک روز قرار است بالاخره خورشید قشنگتر بتابد. و غمها تمام شود. اما حالا میدانم که آن روز نخواهد آمد...تمام روزها در ترکیبی از غم و شادی‌های کوچک خواهد گذشت. هیچ روزی نه چندان درخشان است و نه هیچ روزی مرگ‌آور... دیگر فهمیده‌ام که نباید منتظر معجزه باشم...گرچه که تو معجزه کوچکی شدی در قلب من...در روزهای من... که دلم را روشن کردی... و دوباره به من حیات بخشیدی...لابه‌لای برف‌هایی که قلبم را احاطه کرده بود یک جوانه کوچک رویید... و میتوانم بگویم که آن جوانه تو بودی...

 

 

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۶ آبان ۰۱ ، ۱۰:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پنج

 

هنوز به تو فکر میکنم... خیال نمیکنم هرگز از قلبم کاملا بیرون بروی. تو هنر عجیبی داشتی که ذره ذره در قلبم رخنه کنی. تو آدم عجیبی بودی... و متفاوت! هیچوقت از اندازه خارج نشدی! توی دورانی که آدمها یا شورند یا بی نمک. تو نجیب شریف و مهربان بودی. نمیخواهم فراموشت کنم...

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۳۰ مهر ۰۱ ، ۲۲:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چهار 

 

احساس سخت و عجیب پیچانده شدن دارم...
نمیتوانم دوستت نداشته باشم...هنوز که یادت میافتم، قلبم فشرده میشود...تو عجیب هستی...نمیدانم دوباره باید چقدر صبر کنم، تا موهبت عشق به قلبم ارزانی شود...عشق یک‌ موهبت است. منکه سالهای سال، از آن محروم بودم، میفهمم...که عشق یک موهبت است...بگذار دوستت داشته باشم و عاشقت بمانم...مهربان من. من سالها عاشق کسی نشدم...من سالها عاشق کسی نشدم...و حالا تو یکباره افتادی توی دلم...دوست دارم که مراقبت باشم...تو حالت خوب نیست...و این مرا ، غمگین میکند. بی نهایت غمگین ‌ و اندوهگین و تنهایم...چقدر کلید در قفل بچرخانم و وارد خانه‌ای تاریک شوم...خسته‌ام...

 

 

بانوی اردیبهشتی
۲۶ مهر ۰۱ ، ۲۲:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

سه

 

وقتی کسی سوگوار است،‌سوگوار از دست دادن چیزی که هست،‌ یا کسی... هر چیز کوچکی کافیست تا دنیا روی سرش خراب شود...حتی اگر خاطره‌ای مال ده سال پیش باشد.

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۲۶ مهر ۰۱ ، ۱۱:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دو

 

دوست داشتن تو ،‌خلاصه همه خوبی هاست... و لبخندت گرم است... دلم برای حرف زدن با تو تنگ شده... دلم برای شنیدن نامم از میان دو لبت... دلم برای بغل کردنت...و دلم برای گرم شدن... :(

جفاکار مهربان من... برای وقت هایی که قلبم را نوازش میکردی... و چشمانم برق میزد....

 

بانوی اردیبهشتی
۲۴ مهر ۰۱ ، ۲۲:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک

دوست دارم از تو بنویسم... دلم برایت تنگ شده... این روزهایی که تجربه میکنم را میشود سوگواری نام گذاشت...سوگوار از دست دادن تو هستم...اینکه هستی اما نگاهم نمی کنی،‌بیشتر از هر سوگواری دیگر برایم دردناک است...دوست داشتم دست‌هایت را توی دستم می‌گرفتم... انگار که زخم های ریزی قلبم را پوشانده...و جای خالی ات بسیار درد میکند...با خودم میگویم،‌او تو را از سر خودش باز کرد... اما باز هم نمی توانم دوستت نداشته باشم... مرا ببخش که نیم فاصله ها را رعایت نمیکنم... مرا ببخش... گاهی از دستت عصبانی میشوم... نام من فقط وقتی زیباست که از میان لب های تو بیرون می اید... روزها توی خیابان راه میروم... آن روزی که باهم رفته بودیم کوچه ی رشتچی را فراموش نمیکنم... همانجایی که روبرویم بودی... و هنوز نمیدانستی که در قلبم نشسته ای.. یک بذر توی دلم کاشتی... یک بذر کوچک... من سالها کسی را دوست نداشتم. سالها از عشق دوری میکردم... سالها کتاب عاشقانه نخواندم. و سالها عاشق نشدم. خوشحالم که اینجا را کسی نمی خواند... و کسی مرا نمی شناسد... چقدر گمنامی خوب است...کاش کمی حواست بیشتر به من بود... دریچه ی روانم مسدود شده... نمی توانم چیزی بنویسم... چیزی بکشم یا چیزی بگویم... یا حتی گریه کنم... دوست دارم روبرویم بنشینی و غم توی چشم هایم را ببینی... دوست دارم دستم را توی دستت بگیری و دلداری ام بدهی ... از دوری خودت... این روزها بیشتر از هر چیز خسته ام... و حوصله ی زندگی کردن را ندارم. کلمه ها را با دقت انتخاب نمیکنم و نیم فاصله زدن را فراموش کرده ام....من دوستت داشتم... پس از سالها مقاومت در برابر هرگونه عشق... تو مقاومتم را شکستی...

 

بانوی اردیبهشتی
۲۴ مهر ۰۱ ، ۲۲:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

ذهنم درست مث کامیپوتری که به زحمت و با سختی بالا میآید رو به هنگ کردن است. و لپ تاپم به مقامی نائل شده که دیگر یک فایل ورد ساده را هم باز نمی کند. اخرین باری که به این حد از فشار و آشفتگی ذهنی رسیده بودم را درست خاطرم هست. نوروز 88 بود و من مثل خیلی بدبخت های هم سن و سالم پشت کنکوری حساب میشدم! تصویر نوروز آن سال را با گلدان گلهای شب بوی لب پنجره که پرده ی رقصان از باد نوازشش میکرد به خاطر میآورم. شب ها ساعت 8 به خانه برمیگشتیم و صدای زمینه ی تصویر عوض کردن لباسم تیتراژ کلاه قرمزی بود. هر شب قبل از به خانه برگشتن ازمون داشتیم! ساختمان مدرسه مان یک خانه ی قدیمی بود که برای همه چیز ساخته شده بود به جز مدرسه ! کلاس ها هرکدام یک سازی میزدند و ساز هیچکدام هم کوک نبود. و نقل مکان کردن به ساختمان پیش دانشگاهی از فتح الفتوحات هر دانش آموزی محسوب میشد! نه اینکه انجا خیلی بهتر بوده باشد نه. آنجا هم یک ساختمان قدیمی دیگر بود کوچکتر تاریک تر و تنگ تر! اما نوید ازادی از دوره ی 12 ساله ی زندان را میداد و برای همین افتخاری محسوب میشد. مثل تبعیدی ای که اخرین سال تبعید یا حبس را بگذراند...تنها جاذبه ی گردشگری ای که پیش دانشگاهی داشت، یک درخت خرمالو بود که شاخه هایش میآمد جلوی کلاس ریاضی ها طبقه ی دوم. جلوی پنجره هایی که با نرده های تنگ و به هم چسبیده اش بیشتر تداعی سالهای اسارت را میکرد.

برنامه ی درسی پیش دانشگاهی با سالهای دیگر فرق داشت. تا ترم اول درس های کل سال را میخواندیم بعد یکهو مثل فیلمهای علمی تخیلی مدرسه دگردیسی پیدا میکرد و همه چیز به حالت تستی درمیامد! هیچ کلاسی نبود و هر کس هرجا که میخواست بساطش را برای ماههای اینده پهن میکرد که فقط دوره کند و تست بزند! من میزم را همه جایی گذاشته بودم! اصلا من از اولش ادم وسواسی ای بودم هرجایی درس خواندنم نمی آمد! حتی توی چارچوب در پشت بام مدرسه را هم امتحان کردم و دیدم که به جای دیفرانسیل و انتگرال،  دارم شیروانی زنگ زده ی خانه ی همسایه با لکه ها و تمام پرنده هایی که از پنجره ها رفت و آمد میکردند را به خاطر میسپارم. جای بعدی میزم جلوی پنجره ای بود که به کوچه باز میشد. البته قرار بود باز شود. چون ما موجوداتی بودیم که هر آن ممکن بود که از یک سوراخ فرار کنیم یا کسی بیاید و بدزددمان، همه جا را مهر و موم کرده بودند. تنها دریچه ی کوچک بالای پنجره بود که اجازه ی فرار کردن میداد آن هم در حد جثه ی یک گربه. کوچه باریک بود و پنجره ی همسایه روبرویی ندیده مان فاصله ی کمی داشت! من عمدا میزم را گذاشت بودم جلوی آن پنجره و از شنیدن صدای خانواده ی روبرویی ذوق میکردم! یک روز جشن داشتند با کلی مهمان . با همه ی دست زدن ها  و جیغ ها و کل کشیدن ها توی دل من هم عروسی بود! در واقع ما داشتیم دورانی را سپری میکردیم که حتی صدای خنده از یک جای بی ربط میتوانست اتفاق متفاوتی توی زندگی مان به حساب بیاید. ما موجوداتی بودیم که توی اکواریوم بزرگ شده بودیم توی اکواریوم درس خوانده بودیم و برای وارد شدن به یک اکواریوم بزرگتر آماده میشدیم! اما هیچ اکواریومی در کار نبود. ما پرت شدیم توی یک جهان متفاوت و بزرگ به نام دانشگاه و جامعه ی واقعی! میخواهم بگویم بعدا فهیدم که حتی دانشگاه را هم نمیشود جامعه ی واقعی به حساب اورد! ما توی دانشگاهی بودیم که معمولا نخبه تر ها تویش درس میخوانند و بعدا که وارد کار و کف جامعه شدیم دیدیم که نه کسی حرفمان را میفهمد نه بقیه آنطور چیزی هستند که ما بودیم! الان که ده سال و اندی از آن روزها میگذرد هنوز هم میدانم که من و دور و بری هایم شبیه اکثریت مردم نیستیم. نه اینکه تخم دو زرده ای کرده باشیم یا چیز خاصی بفهمیم، اساسا قضیه همان اکواریوم است که هی با جهیدن ما به اینطرف و آنطرف کش امد و بزرگ شد اما هیچوقت یک ماهی نمی تواند از توی اکواریومش بپرد بیرون و اگرهم بپرد لاجرم میمیرد.... الان هنوز هم میز کارم روبروی پنجره است که فاصله ی کمی با پنجره ی همسایه ی روبرویی ندیده مان دارد. هنوز هم از صدای مهمانی ها و خنده هایشان توی دلم قند آب میشود. دیگر هیچوقت تصویر گلدان شب بوی لب پنجره با بوی فروردین ماه تکرار نشد. اما من همان ادم ماندم! و زندگی بر همان منوال و در بر همان پاشنه چرخید. توی ماههای اخیر بیشتر از همیشه خودم را دانش آموز پیش دانشگاهی سال 87 دیدم که باید با همه فشارها خودش را به یک حجمی از یک کاری برساند! و تهش هیچ چیزی نشود. اما آن روزها ما نمیدانستیم که قرار نیست اتفاقی بیافتد! منتظر یک چیز خارق العاده و خاص بودیم! حتی تا سالها بعد هم انگار همان اتفاق نیافتاده از درون قلقلکمان میداد. اما ادمیزاد هرچه از سالهای باقی مانده ی پیش رویش کم میشود بیشتر میفهمد که هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیافتد! و اساسا یک دانش اموز پیش دانشگاهی بایک مرد 45 ساله ی کارمند بانک تفاوت چندانی نمی کند. و این بزرگترین دستاورد بزرگسالی است. منتظر هیچ چیز نبودن....

بانوی اردیبهشتی
۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

شب بود. اتوبوس بوق زنان نزدیک شد...من تنها فرصت کردم که نور چراغ های زرد و قرمزش را ببینم و بوق ممتد بلندش در گوشم سوت بکشد... اتوبوس از رویم رد شد... صدای قرچ استخوان های دنده ام که خرد می شد توی مغزم پیچید. شاید جمجمه ام هم خرد شده باشد...تکه های مغزم را دیدم که در هوا پخش شدند. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و از جایم جنب بخورم...به کف زمین چسبیده بودم و داشتم تکه های استخوان هایم را از توی بافت فرش و موکت جمع میکردم.... بلند شدم.... وسط باند فرود یک فرودگاه درست روی خط سفید باند نشسته بودم...صدای مهیبی از پشت سرم آمد.. چرخ های بزرگ هواپیمای بالای سرم شبیه سایه ی یک ساختمان در حال ریزش، نزدیک می شدند....چیز زیادی از استخوان هایم باقی نمانده بود....این بار توی دانه های درشت آسفالت فرو رفتم... رگ و پی ام با زمین یکی شده بود....بلند شدم.. یعنی سعی کردم که بلند شوم.... مدت ها طول خواهد کشید تا بتوانم این حجم زمین را از توی بدنم پاک کنم....بدنم سنگین است... انگار که هر تکه از خودم را باید از توی قوطی های ادویه ی آشپزخانه یا لای لباس های توی کشو پیدا کنم....شاید هم لابه لای ظرف های نشسته ی توی ظرفشویی باشم... یا توی لیوان قلموشور که پر از آب کثیف خاکستری رنگ کدر است. قطرات رنگ از لبه هایش شره کرده...و قطرات خشم از لبه های وجود من هم.... لیوان کثیف قلموها را برمیدارم... با اشکاچ ظرفشویی به جانش میافتم... قطرات رنگ پاک نمی شوند... انگار که با ساییدن من بدنه ی شیشه ای لیوان هم خش برمیدارد... و رنگ ها هم پررنگتر می شوند....لیوان از دستم میافتد و میشکند....خیال میکنم که قبلم شبیه همین لیوان قلموشور پر از مایع خاکستری کدر شده... دانه های آسفالت را از لابه لای گوشت و رگ ها جدا میکنم... چقدر دیگر باید طول بکشد... و چند بار دیگر باید زیر این بار له شوم نمیدانم... و حتی نمیدانم که دفعه ی بعد چقدر از خودم باقی خواهد ماند... شاید هم باید که خودم را عوض کنم....

.

.

.

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۵ دی ۹۸ ، ۲۰:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

باد سرد و سوز، گونه ام را میخراشد. از قطار پیاده میشویم و تابلوی ایستگاه نشان میدهد که رسیده ایم! شهر به نظر خلوت میاید.. ساکت ... بوی برف میدهد و سرما. سوار تاکسی میشویم و پس از مسافت کوتاهی به اب انبار سردار میرسیم. تیرمان به سنگ میخورد و آب انبار تعطیل است.  پیاده روی را آغاز میکنیم. در مواجه با شهرهای تازه، دوست دارم توی خیابان هایش قدم بزنم. و از هوا تنفس کنم. ادمها و مغازه ها را با تمام جزییات شان نگاه کنم، و به خاطر بسپارم. از مغازه ها عکس بگیرم... و هم احساس تنهایی نکنم. کم کم خورشید هم بالا می آید و نورش را توی صورتمان و خیابان ها میریزد و شهر رنگ میگیرد. توی خیابان مغازه ی فرش فروش قدیمی بزرگی چشممان را میگیرد. داخل میرویم و تماشا میکنیم....مغازه بوی فرش ها و بازارهای قدیمی را میدهد. نور ملایم گرمی داخل را روشن کرده است و طرح و نقش فرش ها چشم ها را مینوازد. عکس میگیرم. از تصویر مردی که به دیوار اویخته شده...

توی خیابان سپه.، ماشین ها آرام اند! و مردم آرام تر! یاد شلوغی متروی دروازه دولت میافتم ساعت 7 صبح! بگذریم! توی خانه ی ابوترابی ها سرک میکشیم چرخی میزنیم و از آبشار نور توی زیرزمین خانه که خودش را از لایه مشبک های اجری به داخل میفرستد کیف میکنیم...به عمارت عالی قاپو و موزه ی سنگ سرمیزنیم... و نفس مان را از بوی برگ های نارنجی پاییز پر میشود. همه ی مکان های دیدنی به شکل عجیبی خلوت است! و میفهمیم که شاید موقع مناسبی را برای دیدن شهر انتخاب نکرده ایم! اما سکوت و خلوت و آرامش و حوصله ، هدیه ای است که همین مواقع نامناسب به آدمیزاد میدهد! کتابفروشی مینوی خرد قزوین! معماری سنتی که تویش کتاب هم میفروشند! اتاق انتهای کتابفروشی، مختص کتاب های دست دوم و قدیمی است... من از دیدنشان ذوق میکنم و فریاد میزنم ! کتابهای دست دوم و قدیمی، علاوه بر داستانی که توی صفحاتشان دارند، خودشان هم داستان جداگانه ای را باخودشان حمل میکنند. دست چه کسانی صفحاتشان را ورق زده و کدام چشمها خطوطشان را زیرورو کرده است. با چه کتابهایی همنشین بوده اند و رازدار کدام کتابخانه ها بوده اند.... اینها چیزهایی است که من همیشه درباره ی کتابهای دست دوم ، تخیل میکنم....

چند صد قدم آنطرف تر، مقبره ی چهار انبیا. ایوانی دارد ، که ایینه خانه ای  است پر از پرتوهای نورانی خورشید، که گرما را نثار گچبری های رنگین دیوار میکند. موقع ناهار رسیده و نمیشود که بوی هفت رنگ قیمه نثار را نادیده گرفت! که بیشتر از مزه اش میشود از بوییدنش لذت برد. از پیاده روی توی کوچه پس کوچه های شهر و دیدن مغازه های قدیمی عتیقه فروشی و داستان دور و دراز پشت شمعدانی ها و بلورها و بشقاب ها و گیلاس ها و زیر سیگاری ها که بگذریم، سعدالسلطنه را ملاقات میکنیم، بنایی با اجرهای گرم اخرایی و طاق قوسی شکل... که در دلش کافه ها و مغازه های صنایع دستی و هنری جا خوش کرده اند... انگار که در حیاط های سعد السلطنه، زمان متوقف شده است.... و میشود تا ابد نشست و به تو فکر کرد... نورِ در حال غروب خورشید،  شیشه رنگی های عمارت چهل ستون را به رقص می آورد.. بازی رنگ و نور... درخت های لخت زمستانی را از پشت شیشه های رنگی تماشا میکنم... قرمز.. سبز.. زرد... ابی ... کدامشان قشنگتر است؟ دنیا چه رنگی باشد خوبتر است؟... تو از پشت کدام رنگ نگاهم میکنی؟. ابی دوستم داری یا سبز.... دوربین را تنظیم میکنم... و جوری کادر میبندم که همه چیز فقط رنگ باشد و نور...

حسینیه ی امینی ها، تالار گرمی است پر از اصالت. همه ی سوگواری هایی که سالهای دراز به خود دیده و تمام اشک های محترمی که در آن ریخته شده، بیش از هرچیز به عظمت آن اضافه میکند... کف حسینیه با فرش های لاکی مفروش شده و هرجا را که فرش پرنکرده، کاشی کاری تزیین کردنش را به عهده گرفته و هیچ جا نیز از قلم نیافتاده است. ارسی های بزرگ با شیشه های رنگی، در روز دیدنی تر اند. دیوارها و سقف، از هنرمندی گچبری و آیینه کاری، هیچ چیز کم ندارند....دقت که میکنم طراحی هر کدام از ارسی ها با یکدیگر متفاوت است... و روی هرکدام از شیشه رنگی ها نیز، گلی نقش بسته است.... میتوانم ساعت ها  بنشینم و ریزه کاری های تالار ها را کشف کنم...

بعد از تمام روز پیاده روی، به سعدالسلطنه برمیگردیم... وقت نشستن و نفس تازه کردن است... کافه نگار السلطنه چشمم را میگیرد... داخل میشوم...انتهای سالن اول کتابخانه ی وسوسه برانگیزی.. میزی همان نزدیکی را انتخاب میکنم و مینشینم...نفس عمیقی میکشم... و میدانم که بازهم جای تو چقدر خالی است. از توی منو یک دل انگیز سفارش میدهم.. موسیقی ارامی از دیوار ها به جانم فرو میریزد...من  نگار السلطنه را ، شبیه دختر افتاب مهتاب ندیده ای میبینم..با دامنی چین دار.. لپ هایش گل انداخته و از پشت پنجره اتاق گوشه پرده را کنار زده..به حوض وسط حیاط چشم میدوزد...روسری گلدار بلندش را توی ایینه مرتب میکند...و عطر یاس و بهارنارنج توی اتاق میپیچد.. یادش میاید ننه رخت ها را صبح توی حیاط پهن کرده و الان میتواند به بهانه جمع کردنشان، چرخی انجا بزند... عماد توی حیاط ایستاده منتظر دستور بانوی خانه است...نامه ای اورده از خانه ی میرزا مشیرالدوله برای مجلس فردا شب. جیب جلیقه ش قلمبه شده...نگار را که میبیند جیبش را مخفی میکند..نگاهش را به ماهی های وروجک توی حوض میدوزد. نگار توی حیاط خودش را پشت لباس ها قایم میکند...بوی یاس و بهارنارنج عماد را مست میکند...اما جواب نامه را گرفته و دیگر کاری آنجا ندارد...لباس ها را جمع میکند... چشمش دنبال چیزی میگردد... ماهی ها دورش جمع شده اند..نگار سیب سرخ را از توی حوض برمیدارد..گونه هایش مثل دوتا سیب سرخ لطیف که بوی بهارنارنج بدهد، گل میکند... پیش خودش خجالت میکشد... و توی اتاق میرود... سیب روی طاقچه کنار بقیه سیب ها مینشیند...نگار عاشق کسی شده...اما کسی که قرار نیست بشود...من کافه نگار السلطنه را اینطور تصور میکنم...

وقت رفتن است... و صدای سوت قطار دیر یا زود بلند میشود... فرصت کوتاه پایانی را غنیمت میشماریم و جلوی امامزاده حسین یک عکس دسته جمعی میگیریم... سفر کوتاه یک روزه ای که با ان به طول چندین قرن ، در تاریخ عبور کردیم...

بانوی اردیبهشتی
۲۱ آذر ۹۸ ، ۰۱:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

لیوان چای را پرمیکنم... بخار اب داغ پیچ و تاب خوران از بالای سر لیوان به هوا فرار میکند و محو میشود... یک ماهی درون قلبم بالا و پایین میپرد... و پیچ و تاب میخورد... عاشقی همین است مگرنه ؟ شاید هم زندگی همین است...نمیدانم...از آن روز طوفانی چند ماهی میگذرد..چند ماه و چند روز و چند ساعت... روزهای طوفانی زیادی باهم نداشته ایم... اما مرا کیفیت چشم تو کافی است...

کمی از چای سرمیکشم.... و زبانم میسوزد... قلبم در پیچ و تاب است.. دلیلش را درک نمی کنم... من سالهاست که در تنهایی زیسته ام.... نه اینکه هیچوقت هیچکس در زندگی ام نبوده باشد... من هم یک زندگی عادی داشته ام.... مثل همه ی آدم های نرمال روی کره ی زمین....اما بعد، عشق را بوسیده و کناری گذاشته بودم... اما برای من هم یک روز طوفانی اتفاق افتاد... مگر نه اینکه همه ی عاشقی ها یک روز معمولی میشوند... مگرنه اینکه بعد از چند سال مهم نیست زندگی ات را با چه کسی شریک شده ای؟ پس بگذار حداقل اولش با عشق آغاز شود.... و من تصمیم گرفتم که عشق-بازی کنم... از همان روز طوفانی.

از پنجره بیرون را نگاه میکنم. هوای خاکستری اواخر پاییز، خودش را به روز توی اتاق چپانده است.. هربار که ادمیزاد برای کسی قلبش به تپش در میاید، خیال میکند که اینبار با همه ی دفعه های قبلی فرق دارد... خیال میکند که چیزی منحصر بفرد گیرش آمده که دیگر هرگز تکرار نمیشود..اما من ،افسانه های عشق را میدانم...و خیالاتش را باور ندارم... برای همین تو را که دیدم تصمیمم را گرفتم...

ابرهای ضخیم خاکستری چشم های تو را می پوشاند... و مانع از دیدنت میشود. قلبم در پیچ و تاب میافتد...اما من صبور ترم...عشق نه معجزه است... نه منبع لایزال زندگی... عشق طوفانی است، که همه ی زندگی تان را با خودش میبرد... چیزی بیش از اندازه عادی...انقدر که من بخواهم با تو از مرزهایش عبور کنم.... شاید تو بخواهی که عشق را با هرکس دیگری تجربه کنی... اما من صبورترم... من شعله ی این مستی را آرام ارام به جانت میریزم... هرچه باشد من تصمیمم گرفته ام که این بار چیزی را ناتمام نگذارم...

هوا سرد تر میشود و باران هم بفهمی نفهمی شاخه های خشک روبروی پنجره را نم آلود می  کند... دلم در پیچ و تاب است. انگار که یک ماهی به جانش افتاده باشد و مدام خودش را به در و دیوار بکوبد. دیده اید که یک ماهی وقتی به خشکی میافتد چطور به خاطر اب بالا و پایین میپرد و خودش را میکشد؟...قلب من در دام تو ماهی ای است که دارد خودش را میکشد.

کتاب را باز میکنم... و خودم را لابه لای پتو محو میکنم.. اجازه میدهم که گرمای لیوان، سر انگشت هایم را تسلی بدهد. داستان طولانی عاشقانه ای میخوانم... این روزها هرکتابی را که باز میکنم دوست ندارم تمام شود... انگار که بخواهم داستان عاشقی تا ابد ادامه داشته باشد... انگار که غریقی باشم که با خیالاتش زیر دریا خوش است.... و دست برقضا معشوق را کف اقیانوس دیدار کرده است.. چنین غریقی را از مرگ چه باک....

کتاب را ورق میزنم ... از لابه لایش فکر تو بیرون میریزد. من تنها عاشق روی کره ی زمین نیستم.... پیش از من میلیون ها انسان با عشق زیسته اند، و عشق-بازی کرده اند.... تصمیمم را میگیرم.... با خودم میگویم، آنکه روزم سیه کند این است....


.

.

.

.

 

بانوی اردیبهشتی
۱۶ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سال 88 بود تازه امده بودم دانشگاه...که لابه لای کتابفروش های انقلاب گم شدم...ده سال از آن روزها میگذرد. ماههای اول عشق بود و لذت.. فارغ از دنیایی که بیرون از ما جریان داشت، زندگی میکردیم...و در آزادی هایی که در فصل جدید زندگی مان بدست آورده بودیم ، غوطه می خوردیم... دغدغه مان رسیدن به کلاس دانشگاه بود و بعد حل مساله هایی که هر درس داشت و چقدر همگی شبیه هم بودند...یاد گرفتنشان زیاد سخت نبود... همه زمانی که برای درس خواندن میگذاشتیم را اگر جمع میکردی، کلی زمان اضافی برای کارهای دیگر میماند... واینگونه بود که زندگی دانشجویی موازی ای کنار زندگی تحصیلی مان شکل گرفت...بزرگ شدیم و رشد کردیم.... حالا که در آستانه ی سی سالگی به ان روزها فکر میکنم، هنوز خودم را دانشجویی 20 ساله میبینم که صبح یک روز سرد پاییزی، لابه لای خش خش برگ های زرد و نارنجی چنار، چهارراه های دانشگاه را بالا و پایین میکند... و گاهی سر به آسمان دارد... به امید معجزه ای...

 یادم هست بار اولی که عاشق شدم همین حوالی بود... 19 ساله بودم که آن اتفاق در من افتاد... و من برای اولین بار فهمیدم که قلبم با نگاه کسی تند میزند... و چشمم فقط یکنفر را دنبال میکند.... و هیچ نیست جز او.... آن سال برف سنگینی بارید... دانشکده سفید پوش شده بود ....زیر برف لابه لای درختان لخت دانشکده مینشستیم و من به چشم هایش فکر میکردم.... هیچوقت نشد که باهم درباره ی اینطور چیزها حرف بزنیم... توی دنیای دیگری بودیم... من او را با اهنگی خاص خودش و دنیای عجیبش در قلبم به خاطر میاورم.... و هنوز از پس سالیان وقتی آهنگ آنروزها را به یاد میاورم، اشک در چشمانم حلقه می زند... از خاطره ی اولین کسی که قلبم را اینطور سهمگین به تسخیر در اورده بود...

این سالها من عوض شدم.... اما شاکله ی شخصیتم را هنوز از آن روزگار پر شور دارم...شور ته نشین شده ای از روزگار اغاز جوانی در من هست که با عشق امیخته و بوی هوای اخر اسفند را میدهد... همیشه توی خاطراتم از آن روزها، با عنوان لحظات درخشان یادکرده ام... لحظاتی که هرگز تکرار نشدند...و اکنون در جایی دور در قلب من جای گرفته اند و ته نشین شده اند...

حالا ده سال است که  لابه لای کتابفروش های روبروی دانشگاه تهران میپلکم..و در عین حال احساس سکون و یکنواختی نکرده ام.... و هنوز قطعه ای از روحم را که با سنگفرش های انقلاب، ممزوج شده، از کف خیابان برنداشته ام.  قدم زدن جوانم میکند...هنوزهم اتوبوس های انقلاب خراسان با بوی کتاب جدیدی که همانجا با ذوق توی تاریکی شروعش میکردم در ذهنم چرخ میخورد...جوانی من شبهای روشنی داشت... با دوستانی که مثل ستاره های دنباله دار در آسمان روحم ماندگار شدند... نمیدانم که همه این شانس را دارند که آسمان پرستاره ای داشته باشند یا نه... و اصلا نمیدانم این به شانس ربط دارد یا هرکس میتواند کهکشانش را خودش بسازد... گرچه که این آسمان چند سالیست به جبر فاصله و زمان کمرنگ شده ... اما

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود....

.

.

.

بانوی اردیبهشتی
۱۶ آذر ۹۸ ، ۰۰:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

طره ای هست اگر....باد پریشانش خواست....

.

.قیچی را به زور به دستت میدهم. دسته مویی را از سرم میچینی و با زحمت مرتب میکنی. مواظبم که از لابه لای انگشت های حواس پرتت تار مویی خودش را بیرون نیاندازد و حیف نشود. بایک روبان صورتی که توی کشوی میزم همان لحظه اتفاقی پیدا میکنم، کمر موها را  میبندم و لای دفترم میگذارم. این کار را بادقت انجام میدهم...دقت میکنم که لابه لای صفحه ای باشد که از تو نوشته ام. دفترم را مابین کتاب های کتابخانه میگذارم. همه چیز شبیه عادی است. و هردو بوی موهای شامپو خورده ام را فراموش میکنیم.

*****

ساعت 8 شب زنگ در به صدا درمیاید. یعنی که هنوز عادت نکرده ای. بعد از چند دقیقه، کلید میاندازی و بالا میایی.  لباس هایت را با بی حوصلگی روی مبل پرتاب می کنی. دست و صورتت را میشویی و روبروی تلویزیون توی کاناپه ولو می شوی. همان برنامه ی همیشگی را با بی حوصلگی نگاه میکنی .نصفه ی پیتزای مانده از دیشب را سرد سرد به زور قورت میدهی. آماده میشوی برای خوابیدن. زندگی مگر همینقدر قشنگ نیست؟ قبل از خواب ، چشمت به برس مانده روی میزتوالت میافتد..برمیداری و توی سطل زباله ی کنار اتاق میاندازی.بوی شامپو می آید.  تارهای دراز باقی مانده ی لابه لای برس، از لبه ی سطل بیرون زده است. عح غلیظی میگویی و با زحمت از تخت بلند میشوی.  پلاستیک سطل زباله را گره میزنی و آن را درون سطل بزرگتر اشپزخانه میاندازی. برمیگردی و به تنهایی به خواب میروی.

من از لابه لای کتابخانه خوابیدنت را تماشا میکنم. صبح که میشود میروم و گاز را روشن میکنم. صدای سوت سوت ریز کتری که بلند میشود بیدار میشوی. دیر شده و لباس پوشیده نپوشیده ، تند تند وسایلت را برمیداری و اماده میشوی. سعی میکنی موهای پریشانت را با کش افسار کنی اما امروز هیچ کدام به فرمانت نیستند. خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم بلند شده است...از آن روز که از ته تراشیده بودیشان... میز توالت را نگاه میکنی و تازه یادت میافتد که برس را دیشب دور انداخته ای. صدای سوت کتری بلندتر میشود. من پشت صندلی اشپزخانه نشسته ام و موهایت را از توی آینه ی میزتوالت اتاق خواب نگاه میکنم. عادت داشتی صبحها همینجا روی صندلی اشپزخانه بنشینی و مرا که به قول خودت ابشار بی پایان موهای دراز مسخره ام را شانه میزنم از توی ایینه تماشا کنی. این اواخر اما، هم اینه هم صندلی بلااستفاده مانده بود....اما میدیدم که هرشب شانه ام را بو میکنی....

دست آخر،  برس خودت را پیدا نمیکنی و همانطور با حرص دسته ی پریشان اخم کرده را لای کش جا میدهی. عجله داری و حواست نیست. موقع بیرون آمدن از اتاق شانه ات به کتابخانه میخورد ، رو ترش میکنی و جوری چشم غره می روی که انگار چراغ قرمز را رد کرده و عابرپیاده ی بینوایی که تو باشی را زیر گرفته است. چند کتاب از قفسه های بالاتر که جا و مکان درست حسابی ای نداشتند از ضربه ی شانه ات به زمین میافتند. و انگار که فرصت را برای پرواز مساعد دیده باشند بال میگشایند و پخش و پلا می شوند....بوی شامپو همه جا پخش شده و صدای سوت کتری هم نمی اید.... زمین را نگاه میکنی انگار که دسته موی از شاخه چیده شده ای ، از لای هر کتابی سبز شده و روی زمین پخش میشود....

.

.

.

.

بانوی اردیبهشتی
۰۸ آذر ۹۸ ، ۲۲:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مثل همین بازی بود.اصلا مشغول بازی بودیم. نشسته بودیم و علاوه بر بازی همیشگی و هر روزمان توی این زندگی نسبتا نکبت، بازی اضافه ای هم میکردیم....انگار که همان بازی کردن در زمین طاقت فرسای عمر کممان باشد انگار که به قدر کافی خسته نشده ایم.. باید چیزی را که در زندگی نداشتیم توی بازی رعایت میکردیم. تعادل! بازی تعادل بود. هرکس نقشش را با اضافه کردن چیزی از وجودش به مجموعه بازی میکرد. و باید هیچ چیزی به هم نمیریخت... مثل هر روز که نفس می کشیم زندگی میکنیم. خراب میکنیم و درست. نابود میشویم و از نو .... هیچ چیز نباید به هم بریزد. هیچ چیز به هم نمی ریزد... سرم را بالا کردم...چشمم افتاد توی چشم هایش.. و بعد موهای مجعد یکی درمیان سفید و مشکی اش را که از زیر کلاه بافتنی احتمالا کهنه ، بیرون زده بود. نه از سرِ بلند بودن ...از سر بی تفاوتی و بی حوصلگی...از سر زندگی و مرگ چه فرقی میکند مگر... یک کت کهنه ی گشاد خاکستری قهوه ای مندرس به تن داشت. و دست هایش....دو تا ورق قرص خالی .... و یک چیزی شبیه  سرنگ های تزریق خودکار که مثل خودنویس ساخته اند....بگی نگی میشد گفت که میلزرد...لبخندم مچاله شد و در خودم فرو رفت. پرتقالی که اینطور وقت ها یکهو توی گلویم ظاهر میشود و همانجا جا خوش میکند را کمی قورت دادم پایین تر... دستم رفت سمت کیفم... و بعد کیف پولم.... موقع اینطور مواجهه ها ، همیشه چشهایم مثل اسلحه ای که هدف را گم کرده بال بال میزند...شاید هم خودش عمدا اینکار را میکند...هرچه که هست خون به صورتم میدود ...و شرمنده می شوم بیخود و بی جهت... خجالت می کشم حتی از کمک کردن.... مریم قبل از من اسکناسی را درآورده بود و به دست پیرمرد داده بود... زن کافه دار، با اخم کنار پیرمرد ایستاد.... از اولش هم حوصله نداشت انگار ... پیرمرد بعد از نگاه ملتمسانه ای به زن، اسکناس را به او تعارف کرد. و بعد سرچرخاند و نگاهمان باهم تلاقی کرد.... زن اما نشان داد که کسی اینجا از اون استقبال نمیکند و در ورودی از جایی که ایستاده فاصله دارد.... هیچ چیز سر جایش نبود. نه پیرمرد و نه من .  عقب نشستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم. قطره ی ریزی را که در گوشه ی چشمم جمع شده بود، پیش از آنکه دو نگاه تیز مقابلم را متوجه کند،  با دست رفع و رجوع کردم... و به بازی تعادل ادامه دادم... اما تعادل در تمام من برهم خورده بود... تعادلی که در بازی سرنوشت نبود. نه در فقر نه در ثروت . نه در زندگی و نه در مرگ... سعی داشت نبودش را با همین چیزها لاپوشانی کند....


.

.

.

 

بانوی اردیبهشتی
۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۹:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

عجیب نیست که تو همه جا هستی، و هیچ کجا حضور نداری؟

همه ی آدمهای نسبتا نرمال دنیا ، رویاپردازی می کنند. من هم شبیه ی همین آدمهای نرمال رویایی داشتم. رویایم چیز عجیبی نبود. یک زندگی معمولی داشتم خوشحال و دلگرم کنار تو تا ابد می ماندم. اما راستش را بخواهی، زیاد خاطرم نیست که چقدر حضور داشتی، اما میدانم که یکهو خیالت را جمع کردی و ازین جا بردی. من شبیه کسانی را که حافظه شان به دو نیم تقسیم شده، خیالت را از یاد بردم! راستش اصلا مطمئن نیستم که هرگز وجود داشته ای. اما یک روز به خودم آمدم و پس از مدت ها دوباره در رویاهایم غرق شدم. تا چشم کار میکرد فقط خودم بود . نه تو را پیدا میکردم نه هیچ کس دیگر را. دنیای خالی از سکنه ای که معلوم بود ساختنش مال امروز و دیروز نیست و خلوتی که میشد دانست سالهاست پای بنی بشری بدانجا نرسیده است. ترسیدم... شبیه کسی که بعد از 60 سال دوباره توی آیینه با خودش مواجه میشود. فهمیدم که مدتهاست دنیایم را به تنهایی ساخته ام... وکسی را به داخل راه نداده ام. من توی همه ی خیال پردازی هایم تنها بودم.

.

.

.

 

بانوی اردیبهشتی
۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۹:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



احساس می کنم که این روزها دارم یه سری تغییراتی می کنم... شاید که دچار تروماتایز شدن مداوم و چرخه وار شدم. احساس تو خالی بودن و پوچی دارم. سرگشتگی و گمگشتگی. تنهایی و تنفر. انقدر که نمی تونم خودم رو تحمل کنم. من نمی تونم خودم رو تحمل کنم چطور از آدم دیگه ای توقع دارم که تحملم کنه.... حدودا دوماهی میشه که پروسه ی رواندرمانی رو شروع کردم.. احساسم نسبت بهش هرروز در نوسانه. نمی دونم هنوز خوبه یا نه. نمی دونم که می تونم درست شم یا نه... در کل تغییرات مثبتی کردم ولی هنوز نمی دونم که چه اتفاقی میافته دچار بی حسی مفرط شدم... و یه اضطراب فراگیر عجیب.... و شاید ترس....

ماه پیش مسافرت رفته بودم جزیره ی هرمز. تجربه ی ناب و خوبی بود. یه جزیره ی دور افتاده ی خلوت به شدت به فردیت من نزدیکه. و دوست دارم که اونجا رو حداقل 6 ماه از سال برای زندگی انتخاب کنم. احساسم نسبت به آدمها در نوسانه. گاهی به شدت ازشون کناره می گیرم و گاهی دوست دارم که دوست های جدیدی پیدا کنم...






بانوی اردیبهشتی
۲۳ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


به گمانم باید کمی بیشتر به خودم احترام بگذارم.

برای وقت هایی که نمی توانم کار کنم

برای این روزهایی که زیاد درد می کشم

وشب ها در کابوس هایم خودم را قطعه قطعه می کنم

باید به خودم و احساسم احترام بگذارم

به آرامشم.

به اینکه مجبور نیستم کارهایی را که از حد توانم فراتر است انجام بدهم.

احساس بی ارزش بودن می کنم

فقط به خاطر تو...

فقط وقتهایی که تو مرا تایید نمی کنی...

فقط برای اینکه من توی زندگی ات جایی ندارم.

این روزها همچنان درگیر پایان نامه ام. و تصمیم گرفتم کتاب سومی که تصویرگری میکردم را نپذیرم.... ناشر هنوز پول کتاب قبلی را نداده... و زندگی تصویرگران سخت می گذرد!!!





بانوی اردیبهشتی
۰۶ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله


وقتی عاشقی یعنی اینکه اگه دنیا رم بهت بدن ، اگه همه دنیا برات کف بزنن اگه همه مواظبت باشن اگه همه بهت افتخار کنن، اگه همه دوستت داشته باشن ، اگه همه بگن تو بهترینی....

ولی اگه اونکه باید، بهت نگاه نکنه ، هیچکدوم از اینها برات ارزش نداره... اخرش اشک تو چشمات جمع میشه و قلبت میشکنه..... اخرش.... تف توی این دنیا.... :"(

دلم برات تنگه.. و کم کم بوی فاصله داره به مشامم میرسه...

و مثل همیشه من کاری از دستم برنمیاد...





بانوی اردیبهشتی
۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


نمیدونم که از کی انقدر خودسانسوری توی من نهادینه شد... شاید توی نسل ما... ماهرگز تداعی ازاد رو یاد نگرفتیم. ما حتی با خودمون روراست نبودیم.. و یاد نگرفتیم....

چرا من نباید راجع به این موضوع انقدر تو دار باشم که از وقتی زندگی مشترکم از هم پاشیده هنوز نتونستم بر احساس خشم و انتقامم غلبه کنم و هنوز نبخشیدمش.... و هر روز این لکه سیاه بزرگ رو توی روحم با خودم جابجا می کنم....










بانوی اردیبهشتی
۰۳ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


من توی رویاهام

صبح از خواب بیدار میشم... توی اپارتمان نقلی م که طبقه ی اخر یه برج بلند و افتاب گیره. پرده ها رو کنار میزنم و نور میپاشه به اطراف.

یه دختر 37 ساله ام. با تجربه ی یک عشق شکست خورده در سالهای دور....و یک مدرک دکترای فلسفه ی هنر

یه اتاق توی اپارتمانم دارم که از کف تا سقف پر از کتابه و میز کارم هم توی همون اتاق ه.

صبحونه می خورم و به سمت استودیوی انیمیشنم میرم...مدیر و موسس یکی از استودیوی های نوپا ولی موفق م که اسکار بهترین انیمیشن سال قبل رو برده.... ولی سرمو به مدیریت بند نکردم و خودم هنوز تصویرسازی کات اوتی می کنم...

همه دوستایی که دوستشون دارم رو توی استودیو دور خودم جمع کردم....

یک ماه کار میکنم و یک ماه میرم سفر با کوله. خیلی جاهای دنیا رو دیدم تاحالا.

یه قسمت از چیزی که دوست دارم توی ده سال اینده باشم... و احتمالا هم رویام توی ایران نیست....

دنیای ایده الی که می تونم برای خودم تصور کنم... که ادم ها هیچکدوم به هم دیگه بدی نکن. و همدیگه رو قضاوت نکنن.. سفر کردن رایگان باشه بشه مجانی همه جای دنیا رو دید...

بشه به همه ابراز عشق کرد بدون اینکه ازت سوء استفاده کنن...

من توی رویاهام یه مرکز خیریه دارم که همه ی سالمندای بدون سرپرست بی پول که مجبورن دست فروشی کنن رو نگهداری می کنه....

توی رویاهام هیچ ادم مریضی توی دنیا نیست....







بانوی اردیبهشتی
۰۳ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


میدونی. یه نقطه ی تاریک توی مغزم و زندگی هست. یه نقطه ی درد. یه نقطه که نمی تونم توی وجودم حلش کنم. و هر چند وقت یه بار مجبورم باهاش مواجه بشم... مجبورم... و این درد مواجه همیشه با من همراهه... انقدر که مثلا مجبور بشم برم اینستاگرامی که اذیتم می کنه رو چک کنم.... ازش اسکرین شات بگیرم و به خاطر بسپرمش.... و بجنگم... با سیاهی اش توی وجودم بجنگم...

چقدر دلم میخواست روبروت میشستم و دستت رو میگرفتم و گاهی از خودم برات می گفتم.... گاهی... قیافه من شبیه ادمهای عاشقه اما من عاشق نیستم... یک دوستی بهم گفت که من تورو عاشقانه دوست دارم...

دلم برای از نزدیک با تو مواجه شدن تنگ شده... چون من همیشه فاصله م رو با تو حفط میکردم... و تو همیشه محرم نازک ترین و خصوصی ترین لایه های قلبم بودی.... من خوب می تونم ادای عاشق ها رو دربیارم... اما عاشق نیستم...

متنفرم از این زندگی ای که برای خودمون درست کردیم....

من مدت هاست باتو حرف نزدم.... من نیاز دارم که راجع به درونیاتم و اون چیزای لعنتی ای که توی مغزم می چرخه باهات حرف بزنم..

اما تو وقت نداری...

نمی تونم توصیف کنم. اما تو روی نقطه ی درستی از مدار رفاقت من افتادی.

و بالاخره پناه اوردم به کاغذ....

و وبلاگ نازنینم

تو نقطه ی روشن زندگیمی....




.

بانوی اردیبهشتی
۲۸ دی ۹۷ ، ۲۱:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


چندسال پیش بود که تازه این وبلاگ رو راه انداخته بودم، وبلاگی رو دنیال می کردم.. مثل فضای همه ی وبلاگ ها ناشناس . بدون عکس بدون مشخصات. زندگی و حال و هواش رو دوست داشتم...شیرین بود برام... همسن من هم بود تقریبا. از سال اول دانشکده عاشق دختری شده بود. و کش و قوس بسیار داشت رابطه شان. دختر رفته بود المان و با کس دیگری ازدواج کرده بود، و از او هم جدا شده بود. چند باری توی موقعیت های مختلف همدیگر را دیده بودند توی این ده سال. امروز که بعد از یکسال دوباره وبلاگش را چک کردم دیدم باهم ازدواج کرده اند... بعد از این همه سال و بعد از این همه اتفاق....انگار یک چیزی هری توی دلم فروریخت.. که تو از کجا میدونی که فردا و یکسال دیگه رو چطور می گذرونی... شاید معجزه ای توی زندگی تو اتفاق میافته.. شاید.... و چقدر احساس غم کردم که عاشق کسی نیستم... عاشق شدن یک درده و عاشق نبودن یک درد... دلم سوخت برای اینکه روزهای درخشانی که می تونست با عشق بگذره و درخشان تر بشه، با عشق پنهانی ای گذشت که هرگز نتونستم ابرازش کنم و جلوی چشمم نثار کس دیگه ای شد...

دلم سوخت برای خودم که از این ببعد عاشق هرکسی بشم هیچ دوست قدیمی ای نیست... همه اش ادمی که تازه به هم رسیدیم.... من چیزهای کهنه رو بیشتر دوست دارم... من ارتباط برقرار کردن با ادمها رو دوست دارم... اما همیشه با ادمهای اشتباهی ارتباط برقرار کردم... انقدر که دلسردم کردن... پناه اوردن به وبلاگ و نوشتن اخرین سلاح من بود... وقتی توی دنیای واقعی کسی نبود که باهاش حرف بزنم... کسی بود اما وقتش رو نداشتن.. من هم از تایپ کردنی به تایپ کردن دیگه ای پناه اوردم... وبلاگ رو دوست دارم چون ادمها ناشناس با هم ارتباط برقرار می کنن... و همدیگه رو ورای هرچیزی که هستن از پشت کلماتشون فهم و درک می کنن...

من به وبلاگ هایی که 5 ساله چک میکنم انقدر وابسته شدم که دلم براشون تنگ میشه...



بانوی اردیبهشتی
۲۸ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


به گمانم حال بدم برای کتابهایی است که مدت هاست نخوانده ام. حدودا یک ماه

کتاب های الکترونیکی را دوست ندارم.

کتابخانه هایی که عضو هستم کتابهای مورد علاقه ام را ندارند.

و بعلت گرانی کتاب و مابقی وسایل بیشمار کارم، امکان خرید همه کتابهایم را ندارم.

و افسرده ام از کتاب هایی که نخوانده ام .


روزهای کشدار و گرم تابستان طعم گس ی دارد . و همینطور طعم تنهایی

پایان نامه نیمه کاره ای که اصلا حوصله تکمیل کردنش را ندارم.





بانوی اردیبهشتی
۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


سالهاست و مدت هاست در مفهوم زن بودن دچار علامت سوال و تردید بزرگی شده ام . و همه را مرهون لطف و خدمات شما انسانهای مزخرف بزرگواری هستم که با من معاشرت و برخورد داشته اید. به جز دوستانم که خودم شخصا در انتخاب و حذف آنها نقش دارم بقیه انسان های زندگی ام مرحمتی روزگار بوده اند.

انسان هایی که دوست دارند تو را برای خودت تعریف کنند.  وتوی تعریفی که خودشان دوست دارند بگنجی . مساله اینجاست که اساسا تعریف مشخصی هم ندارند و اصلا تا به حال فکر نکرده اند! فهمیده ام فکر کردن پدیده ی غریبی است که بسیاری ابناء بشر با آن بیگانه می نمایند!

قدیم تر ها بچه تر که بودم نظراتم به کلی با امروز فرق داشت. دانشجوی دوره کارشناسی بودم مغز پر شرو وشوری داشتیم... اخرهای دوره لیسانسمان که شد بچه ها کم کم شروع کردند به ازدواج کردن و متاهل شدن و همه ما مثل همه موجودات زنده ی دیگر شوق این حرکت و این اتفاق را داشتیم! همه خواستگارها هم به نظر آدمهای خوبی می آمدند! البته بماند که توی دانشگاه به شخصه همه را گاز می گرفتم و پاچه ی همه کس و همه چیز را می گرفتم که الان به نظرم کار غیرضروری ای می آید اما آن موقع ها اخلاقم این طور بود!

همگی مان شوق ازدواج و تجربه ی همسر داشتن و مادر شدن داشتیم. حاضر بودیم به خاطر ازدواج توی زندگی مان تغییر مسیر بدهیم. عاشق مهمانی دادن و مهمانی گرفتن خرید لوازم آشپزخانه و لباس بچه و اینطور چیزها بودیم.

حتی بعضی از دوستانم ترم اخر دانشگاه که ازدواج کردند درسشان را رها کردند... نه اینکه فکر کنید دانشگاه آزاد واحد شنگولستان را رها کرده باشند دانشگاه تهران را که اینهمه برای قبولی اش هر پشت کنکوری ای شوق دارد رها کردند.

من نیز بعد از پایان ترم 9 ازدواج کردم. با مردی که نیمه گمشده ام به نظر می آمد..با همه ی ان شوق و ذوق ها و انگیزه ها و انگار شیرجه زدم توی دنیای رنگ و وارنگ و پر حاشیه زنان و زنانگی و همه روزمرگی های مربوط به آن ... همه ی آن چیزهایی که آخرش به اینجا ختم می شود که وجود مستقل خودت را از دست بدهی و تنها با همسر یا مادر تعریفت کنند.

اما مدتی بعد از همسرم جدا شدیم. و من بعد از درآمدن از اغمای روحی زندگی جدیدی را آغاز کردم.

با چیزی دگرگون شده در درون خودم.

و اکنون چند سالی می شود که از آن ماجرا ها می گذرد. به نظرم می رسد که راه جدیدی در زندگی ام پیدا کرده ام... به همه ی روزمرگی هایی که زن ها خودشان را  در آن غرق می کنند و دنبال کار مفید دیگری نمی روند می خندم....الان دیگر حاضر نیستم به خاطر هیچ کس از مسیری که در زندگی ام به سختی پیدا کرده ام دست بکشم... و نمی خواهم وجودم در کسی ذوب شود... احساسات زنانه ام را دور نریخته ام. به رسیدگی به امور خانه علاقه دارم. غذا پختن و وقت صرف کردن برای آن را دوست دارم.اگر دوستی برای نگه داشتن فرزندش نیاز به کمک داشته باشد استقبال میکنم، اما دیگر نمی توانم دچار زنانه زدگی بشوم! دوستان بسیاری دارم که تمام هم و غمشان در آوردن رنگ موی مورد علاقه شوهر و خریدن مبلمان هماهنگ با گلدان ته حیاط است. کسانی که صورت های گرانبها و مغزهای ارزان قیمت دارند....

خانه هایی که ویترین های کریستال و ظروف نقره اش از کتابخانه اش قیمتی تر است... و البته جامعه ما نیز اینگونه زنان را بیشتر دوست دارد.

در این سالها با مرد هایی مواجه شده ام که اینگونه زنان را می خواستند اما حاضر نبودند بهای آن را بپردازند!و در اخر همسرشان را بابت اینهمه ولخرجی و هزینه و کم عقلی سرزنش می کردند.  این ها همان مردانی هستند که پیش از ازدواج زنان را از اشتغال تحصیل و حضور در جامعه منع می کردند، و حالا از تبعات داشتن همسری که خود پسندیده اند سر باز می زنند.

انسان هایی که مدام به زنانی که به دنبال استقلال فکری و مالی و روحی بوده اند اینگونه تلقین کرده اند که شما زن نیستیند و احساسات ندارید. حق ندارید از خرید لباس های متنوع یا چیزهای دیگر لذت ببرید و بدتر از همه اینکه حق ندارید ازدواج کنید. انسان هایی که همه چیز را مطابق با الگوی ذهنی خود می سنجند. و همه چیز را از دریچه نگاه خود می بینند و می پذیرند.

مردانی که در نهایت می فهمند به زنان عاقل و رشد یافته نیاز داشته اند.... اما چیز دیگری انتخاب کرده اند....




بانوی اردیبهشتی
۰۴ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


مغزم را مچاله می کنم تا کار کند. مغزم را جمع می کنم تا بفشارمش تا بتوانم به کارهایم سروسامانی بدهم به این زندگی بیهوده مزخرف تکراری.

پایان نامه نیمه کاره ای که از رفت و امدو کاغذبازی اداری خسته شده و مغزم از خواندن بی نهایت مطالب بی سروته.

فکر مرگ رهایم نمی کند، شبیه آدامسی که به لباس چسبیده مدام کش می آید و جای جدیدی را کثیف می کند...شبها خوابش را میبینم. توی غذایم می بینم. هرگونه موجود محتضری را که میبینم آدامس دیگری به لباسم می چسبد.

برای فراموشی به کتاب ها چسبیده ام. بلکه ذهنم آزاد بشود برای مدت کوتاهی اما افاقه نمی کند. هر کتابی خودش موضوع جدیدی برای وسواس ایجاد می کند. شبیه راسکلنیکف جنایت و مکافات شده ام. جنایت نکرده مکافت کدام عمل را تحمل می کنم؟ نمی دانم.

مدت هاست که تصویرسازی نکرده ام. دستم خشک شده.و مدت هاست از کاری لذت نبرده ام. به ناگاه انگار دنیا سیاه  وسفید شده باشد... چقدر بیهوده...چقدر بیهوده...

بانوی اردیبهشتی
۰۴ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

زیاد هم بد نبود کتاب!
لیا همان ارمیا بود،  ارمیایی که زن شده بود. گرچه درست تر بخواهم بگویم ارمیا هم هیچوقت مرد نبود. مردانگی داشت اما جنسیت نداشت، لیا هم،  مادرانگی و مردانگی داشت اما جنسیت نداشت. هیچکدام از شخصیت های کتاب های نویسنده هرگز جنسیت ندارند،  حتی قیدار!
زنانگی و مردانگی را مخلوط دارند. و پیش از هرچیزی انسان اند.
از این بابت راضی ام.
خوشحالم که امیرخانی از ژانر منِ او دست برداشته و ژانر بیوتن را ادامه داده است.
رهش از همان جنس است.
همان ارمیا(لیا) یی که از همه عالم جداست باهمه فرق دارد و کسی فهمش نمیکند. از پشت یک شیشه نگاهش میکنند مثل دیدن ادمی در موزه.
اما رهش به مراتب ضعیف تر از بیوتن بود
هیچکدام از کاراکترها،  شخصیت پردازی قوی ای نداشتند، همه چیز خاکستری بود،  و هنوز بعد از این همه سال ارمیا بیشتر از همه جلب توجه میکرد! و روز به روز هم عجیب و غریبتر میشود، ارمیایی که خود امیرخانی است...
و مزه تلخ واقعیتی، که پیش و پس از همه ی مباحث فنی و ادبی در جان مخاطب ته نشین میشد.
طراح گرافیک چه طرح جلد خوبی برای کتاب درنظر گرفته بود.
اما کاش شخصیت پردازی و قوتی مثل ارمیا در بیوتن داشت، که بتوانیم به درونش فرو برویم. لیا عمق چندانی ندارد. با اینکه سعی کرده همه حرف هایش را در همان لایه ای که هست بزند.
از سیاست و شهرداری تا نوکیسه های شمال شهری و به رخ کشیدن وجه ی تهوع آور فرهنگشهر ساخته شده...
جا داشت که داستان طولانی تر و با توصیفات و جزییات ریزتر و دقیق تری باشد، اما نویسنده خلاصه گویی پیش گرفته و از هرچیزی به اشارتی بسنده کرده و به اندازه کافی تکه پرانی.
تکه پرانی ای که حق جامعه هدف بود!
شاید هم خواسته مانند ایینه، کسانی را صرفا متوجه خودشان کند.
و پایان کتاب که مانند همه ی داستان های قبلی بی نهایت باز بود.
در کتاب های قبلی امیرخانی،  علی رغم باز بودن پایان،  شخصیت ها به حدی از رشد و تکامل خود میرسند و به نتیجه ای در درون خودشان،  گرچه که ما نمیتوانیم عاقبتشان را از روی دست نویسنده بخوانیم-- که البته حق هم همین است چون عاقبت همه امور را خدا میداند--- اما در رهش شخصیت ها حتی به تکامل هم نرسیده اند و کتاب تمام میشود.
انگار که نویسنده در فکر نوشتن جلد دوم رهش، عمدا آن را نیمه تمام  رها کرده باشد،  مانند بیوتن که جلد دوم ارمیا بود، و خاطرم هست که سالها پیش پس از خواندن ارمیا هم همین احساس الان زا داشتم!

 
و جان کلام داستان،  پرداختن به چیزی که باید باشد و نیست.  یا چیزی که
 بودیم و چیزی که از خودمان ساختیم. داستان بیشتر از آنکه درباره شهر باشد درباره ساکنان شهر است.
امیرخانی همیشه سراغ چیزی رفته که کمتر کسی به ان نگاه میکند. انگار که وجه فراموش شده ای از ما را بخواهد به یادمان بیاورد.
این بار شهر فراموش شده،  آدمهای شیشه ای مسخ شده،  و لیایی که خود بدل از شهر تهران است و عصیان کرده علیه همه ی علا ها!  و مدام باید یاداوری کند که این خانه من است،  و شما مهمانی بیش نیستید!
شهری که در نهایت مجبور میشود بچه اش را بردارد و از خودش بیرون بیاید چرا که خودش دیگر خود نیست. خودش دیگر جای زندگی نیست.
از خودش جدا میشود و با فرزندش میبارد!!! روی سر همه کسانی که او را به این روز انداخته اند.
روی سر این شهر که دیگر چیزی از خودش در آن نمانده است. از زنانگی از شهر بودگی.
روی سر این وارونگی.
با خودم فکر میکنم رمان باید اصلا اسمش وارونگی باشد نه رهش. بعد میبینم که دقیقا وارونگی است. شهری که وارونه شده و دیگر شهر نیست و بدرد بلعیدن میخورد. شهری که خودش از خودش فرار میکند.
.
.
.
پ.ن:
 

گرچه که میتوان ساعت ها درباره ی سیر نویسندگی امیرخانی و اینکه با قرارگرفتن در میانسالی جنبه های اجتماعی و دردگونه داستانهایش پررنگ تر شده،  صحبت کرد،
اما اینها را نوشتم تا بگویم،  بیاید نقاط ضعف کتاب را به لحاظ داستانی و شخصیت پردازی کنار بگذاریم، و به چیزی که شده ایم فک کنیم.
بانوی اردیبهشتی
۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بعد از دانشگاه تهران و مجموعه دانشجویی مون ،  دیگه هیچ وقت هیچ جا و گروهی پیدا نشد که بتونم خودمو متعلق بهش بدونم

بهش تعلق خاطر پیدا کنم

احساس کنم میتونم توش بزرگ شم

کار یاد بگیرم

مداومت کنم به کارم

ادمی باشه که بخواد چیزی یادم بده

وهمیشه تو حسرت این چیزها سوختم 

هرجایی که قرار گرفتم امادگی داشتم تا اگر شرایط مناسب بود برنامه ریزی بلند مدت کنم اما هیچ وقت شرایط مناسب نبود

جاهای زیادی بودم تو گروههای مختلفی

اما اکثرا بیشتر از یکی دوماه طول نکشید

یااگر طولانی شد من خودمو هرگز جزوش ندونستم مثل حوزه یا مثل خیمه...

دلایل مختلفی بوده...بعضی جاها کار مناسب من نبود بعضی جاها من ادم مناسب کار نبودم بعضی جاها ادمها مناسب نبودن بعضی جاها منو نمی خواستن 

اون قدیم ها تو دانشگاه تهران و مجموعه هم همه چیز ایده ال نبود...من همین الانشم از دست اون دوران و ادمهاش شاکی ام،  اما انگار روحیه ای متفاوت باعث میشد که من در نهایت بتونم موندگار بشم و دوران مفیدی برای زندگیم ایجاد کنم...

نمیدونم دلیلش دقیقا چیه...شاید سنم ایجاب میکرد...سن سرنوشت ساز زندگی ادمیزاد،  شاید جوونی و انرژی ام،  شاید روحیه انعطاف پذیری بیشترم. 

شاید هم دوره فعلی زندگیم از اون موقع مفیدتر میگذره حتی و من توقعم انقدر رفته بالا که متوجهش نمیشم...ولی چون دوران قدیمم با توقع پایین م تو ذهنم ثبت شده در مجموع خاطره ی مفید و رشد و دهنده ای برام ایجاد کرده

اما میدونم که حالم اون موقع بهتر بود. و احساس مثبتی نسبت به روند زندگیم داشتم

الان شاید چیزهای بیشتری داشته باشم،  اما احساس مثبتی نسبت به اینده و روند زندگیم ندارم 🙁

یه جایی نوشته بود زندگی به دو بخش تقسیم میشه دورانی که ما در ارزو و امید اینده ای بهتر و درخشانتر تلاش میکنیم و دورانی که احتمالا توی همون اینده بهتر و البته سراشیبی ناگزیرش هستیم میدونیم که دیگه چیز درخشان و امیدوار کننده ای پیش رومون قرار نخواهد داشت.

مرز تقسیم کننده این دواتفاق برای هرکسی متفاوته... من هنوز به اون مرز نرسیدم،  اما میدونم که هرروز دارم بهش نزدیکتر میشم و همش فکرمیکنم روزی که به اونجا برسم اونچیزهایی رو که میخواستم بدست اوردم یانه

 الان دارم کم کم به این احساس میرسم که شاید قرار نیس دیگه هرگز به جایی مجموعه ای و ادمهایی تعلق داشته باشم....

در واقع همیشه دنبال خانواده ی دوم اجتماعی ای بودم که بشه توش کار هم کرد ولی توی پیدا کردنش موفق نبودم.

در واقع احساس بی خانمان و بی خانواده بودن میکنم 😐 علاوه بر اینکه هیچ وقت توی گروه دوستی بلند مدت و منسجمی عضو نبودم. ☹️ 

حتی همون دوران مدرسه. شاید مسخره به نظر بیاد ولی انقدر با هیچ کس دوست نزدیک نبودم که زنگای تفریحو به تنهایی میگذروندم 

نمیدونم توی کشورهای دیگه که ادمها حتی توی زندگی فردی شون هم تنها زندگی میکنن و توی محیط های بی روح کار میکنن چطوری دووم میارن...

بانوی اردیبهشتی
۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

همیشه باکتابها مانوس بوده ام و از آنها الهام گرفته ام...بی آنکه مالک همه شان بوده باشم... یادم هست دوران دبستان مدام کتابخانه مدرسه را زیر و رو میکردم...نمیدانستم به دنبال چه چیزی میگردم انگار که گمشده مدام در ذهنم مرا به خود فراخوانده باشد... جستجویم ادامه پیدا کرد،  بی آنکه گمشده ام را یافته باشم در این مسیر با کتابهای بسیاری آشنا شده ام... به بیراهه های بسیاری نیز رفته ام...سالها فکر میکردم باید همه ی کتابها را تحت مالکیت شخصی خودم دربیاورم دیوانه وار کتاب میخریدم، باید همه ی آنها را دسترس میداشتم. از تمام موضوعات مورد علاقه و مورد نیازم بهترین ها را گزینش میکردم،  با وسواس عجیبی شبیه انتخاب همسر بین کتاب های مختلف تصمیم میگرفتم. 

در گذر زمان علایق و نیازهای فکری ام دقیق تر و تخصصی شده اند، و اما هنوز گمشده ام رانیافته ام.

از شعر و ادبیات آغاز کرده بودم سپس به سمت روانشناسی،  کتابهای فلسفی مذهبی،  تاریخی، دفاع مقدس، روانشناسی خانواده و موفقیت، داستان های عامیانه ایرانی و سینما رفتم،  پس از آن به مطالعه فلسفه هنر تاریخ هنر و نقد ادبی و هنری پرداخته ام... 

هرسال موسم نمایشگاه که فرا می رسید از خودم میپرسیدم چه چیزی درست است؟ چه کتابهایی را باید کنارم داشته باشم؟ و از نرسیدن به جواب این پرسش دیوانه میشدم.... لیست های تهیه شده ی هرسالم با سال گذشته متفاوت به نظر میرسید و از اینکه علایق مختلف و گسترده ای در کتابخوانی داشته ام از خودم شرمنده بودم! 

احساس میکردم که باید مجموعه ای در زمینه ی تخصصی رشته ام داشته باشم... اما وسوسه داشتن و خواندن کتابهای دیگر، رهایم نمیکرد. موقع تهیه لیست برای خرید کتاب،  همیشه درگیر این وسواس بوده ام که کدام نوع کتابها را باید داشته باشم و کدام نوع را از کتابخانه های اینترنتی تهیه کنم و کدام را از کتابخانه ها امانت بگیرم و بخوانم. وسواس بهترین انتخاب... اما بهترین چه بود؟.....

و اما اکنون به بینشی رسیده ام که تاکنون از آن غافل بوده ام... امسال موقع تهیه لیست برای نمایشگاه کتاب،  اتفاق متفاوتی در ذهنم افتاد. مطابق معمول لیست را با دست گشاده تهیه کردم و بعد به هرس کردن آن پرداختم. و کتابهایی را حذف کردم. 

وقتی دو لیست را با هم مقایسه کردم به نتیجه ای رسیدم. من بر خلاف همیشه،  با ناخوداگاهم لیست را هرس کرده بودم و در نهایت به کتابهایی رسیده بودم که هرکدام به نوعی پازل وجودی مرا تکمیل میکرد. 

باید بگویم از چیزی که میدیدم احساس رضایت و با تک تک اسامی احساس نزدیکی میکردم. 

پس از سالها انگار که آرام گرفته بودم. و وسواس و سرگشتگی ام در انتخاب فرونشسته بود....بعد از مدتهای مدید در انتخاب همراهانم هیچ چیزی را جز نیازها و ابعاد خالی مانده ی وجودم در نظر نگرفته بودم.

بانوی اردیبهشتی
۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

می توان گفت هنر پست مدرن در دوران معاصر باعث گسست معنایی هیولا وزشتی در لفظ و تصویر شده است. هنرمندان تصاویری را خلق کرده اند که وقتی  در کلمه توصیف می شوند،  جزو معانی زشت و ناهنجار قرار میگیرند،  اما هنگامی که  در قالب تصویر متجلی می شوند، زیباو خوش آیند هستند! چطور می توان با معنایی که همواره در تاریخ تعریف زشتی داشته است، زیبایی افرید؟ در هنر قدیم و زمانی  که موجودی به نام دیو در هنر شرق و گروتسک در هنر غرب متولد شد بین معنا و تصویر زشت اتحاد برقرار بود وقتی چیزی در دسته ی تعاریف زشت قرار میگرفت تصویر آن نیز ناگزیر زشت بود.اما با این تفاوت که در هنر شرق زشتی از معنا به تصویر رفت و در گروتسک زشتی از تصویر به معنا منتقل شد.در هنر شرق دیوان پرستیده می شدند و مظهر زیبایی بودند،اما هنگامی که خدای واحد توسط دین زرتشت عرضه شد،ناگهان خدایان قبلی (اخلاقا!) پلید شدند و تصاویردیوان هم به واسطه ی معنای جدیدشان بد و زشت شد. در هنر غرب ابتدا تصاویر زشت با الهام از اسطوره های تلفیقی یونان و حیوانات خلق شدند و بعد به انها معنای گروتسک یا زشتی الحاق شد.اما اکنون در هنر پست مدرن هردوی انها (شرق و غرب) به هم پیوسته است، زشتی ها همان معنای گذشته را دارند اما تصاویرشان تنها زشت و ناخوشایند نیست و به صورت زیباو خوش ایند نیز تجلی پیدا میکنند. علی الخصوص در هنر شرق و ایران. و کم کم شاهد این موضوع هستیم که کفه ترازو به سمت تصاویر خوش ایند سنگین تر شده است.و اگر متاخر تر بررسی و حتی پیش بینی کنیم هنر در جایی قرار گرفته است که پا را از این نیز فراتر بگذارد، معنای زشت و تصویر زشت دگرباره بایکدیگر متحد می شوند و اینبار انگاره ی خوش ایند در ذهن مخاطب عوض می شود. بدین ترتیب همان تصاویر زشت برای ذائقه مخاطب خوش ایند جلوه می کند. و معنای سنتی زیبایی ،خوش ایندی ،کاتارسیس و والایی دگرگون می شود. نگارنده بر این باور است که میان معنا، کلمه و لفظ توصیف کننده معنا و تصویر متناظر با آن معنا تفاوت وجود دارد،اما قائل به برتری مطلق هیچ یک نمی توان بود.

بانوی اردیبهشتی
۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله


من توی دانشکده بابت اینکه نظرم با بقیه متفاوته باید عذر خواهی کنم!
:|
لازم به ذکره من صرفا نظرمو اعلام میکنم حتی اعمال نمی کنم! و صرف همون اعلام هم باید عذرخواهی کنم :|
من باید بابت متفاوت بودن خحالت بکشم.





بانوی اردیبهشتی
۱۲ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



دانشگاه رو پیچوندیم!

اما من باید پروپوزالم رو سریع بنویسم تا استاد صادقی رو از دست ندم :(

نگرانم و مضطرب

ماه رمضون.

گرسنگی

تحقیق

خیال





بانوی اردیبهشتی
۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله


وقتی دل آدمیزاد وقت و بی وقت میگیرد چه کار می شود کرد!؟
انگار با یک استیک کوب افتاده اند به جانش .
وقتی دارم گریه می کنم هم میتوانم پیغام های خنده دار بفرستم و خوشحال باشم.
و وقتی واقعا خوشحالم می توانم گریه کنم.
بهتر است با یک چوب بیسبال به سراغ کله ام بروم . :|








بانوی اردیبهشتی
۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



دلم برای وبلاگم تنگ شده بود!

نمیدونم اخرین بار کی پست گذاشتم اما حدس میزنم برمیگرده به قبل از شلوغ شدن برنامه ی این ترم!

ترم وحشتناکی که زمان برای خواب هم نمیذاشت چه برسه به وبلاگ .

اما تموم شد...

شاید باورش براتون سخت باشه اما دلم برای استاد تنگ میشه.

خیلی عجیبه که ادم توی چند تا دنیای موازی زندگی کنه.. و چند تا شخصیت موازی داشته باشه.

دنیاهایی که وقتی میری توی هر کدومشون اون یکی برات بی معنی میشه!

یا اینکه بین جملاتت پرت وپلا میگی و یهو با یکی دیگه حرف میزنی

یا اینکه همزمان با دو نفر حرف میزنی

یا همزمان دوتا دیالوگ رو توی ذهنت پیش میبری

نمیدونم بهش میگن زبان پریشی  روان پریشی زمان پریشی یا چی

خلاصه هرچی ک هست یه چیزی پریش شده!



بانوی اردیبهشتی
۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




این ادمایی که صبحها ساعت هفت،  با گرم کن ورزشی و کتونی،  در حالی که دارن آهنگ انرژیک گوش میدن،  تو خیابون ورزش میکنن،  بیشتر از همه چی منو تحت تاثیر قرار میده :| 

بگیر بخواب برادر من! بگیر بخواب

حیف اون بالشتی که زیر سر تو باشه :/ 




بانوی اردیبهشتی
۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




دیشب خواب طوفان و گردباد میدیدم

یه ابر سیاه بزرگ که روی اسمون تهران بود و بعد شروع کرد چرخیدن دور برج میلاد

بعد رفت بالا و سرعت گرفت

بعدشم کل شهر خاکستر شد! :|

البته زنده موندیم!



بانوی اردیبهشتی
۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




وقتی دارید به یه چیزی فکر میکنید و به نظرتون مهم و اذیت کننده میاد

برای یکی تعریفش کنید

اونوقت میفهمید چیزی که داره اذیتتون میکنه چقدر احمقانه و ناچیز و بی اهمیت ه!



بانوی اردیبهشتی
۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



من وقتی یه صحنه ای رو می بینم دیگه بقیه شو نمیبینم! یعنی در واقع بقیه شو با تخیل خودم میبینم!

بدون اینکه دیگه توی واقعیت باشم!

مثلا وقتی استادامونو میبینم که از راهروی طبقه سوم دارن سرک میکشن و منو نگاه میکنم چیزی که مغزم میبینه اینه که الان به کرکس تبدیل میشن پر میزنن میان رو سرم و تیکه تیکه ام میکنن :|||




حالا من بین اینهمه کرکس چیکار کنم

با اون اخلاق....




بانوی اردیبهشتی
۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله




همیشه ته ته خاک خورده ی ته نشین شده ی وجودم

یک میل سرکوب شده به هنجار شکنی اجتماعی وجود داشت و دارد!

مثلا اتش زدن ، تخریب ، سرقت  و ....

برای همین از همه ی فیلمها و کاراکتر های مجرمانه استقبال میکنم!





بانوی اردیبهشتی
۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



دلم گرفته به اندازه هزار سال

نمیدانم به تمام شدن تعطیلات ربط دارد یا نه.

اما احساسی در من هست که توانایی لذت بردن را از من گرفته است.

و توانایی خندیدن

و بی دغدغه بودن

بزرگترین چیزی که توی دنیا دوست دارم این است که بنشینم و کسی برایم از خودش بگوید از زندگی اش و از تجربیاتش . حتی نه لزوما با خودم . تماشا کردن حرف زدن ادمها با همدیگر را هم دوست دارم!


دلم به اندازه هزار سال گرفته

بعضی از ادمها هستند که وقتی دروغ می گویند خودشان هم باورشان میشود...

از این ادمها متنفرم!

چون باعث میشوند فکر کنم که چیزی در من اشکال دارد...

روزها دارد سریع می گذرد...

و من نمیدانم که چه چیزی انتظارم را می کشد.

حس میکنم که با نزدیک شدن به سی سالگی سرازیری ای در من بوجود میاید که توان خطر کردن را در من از بین میبرد

روی دیگر سکه من اما بی قید و بند به دنبال هرچیزی است که بشود تجربه کرد و بتوان از این جا گریخت.

فرار بزرگ.

توی اکثر خوابهایم دارم از چیزی فرار میکنم.

و با وحشت از خواب بیدار میشوم!


بعضی ادمها هستند که وقتی دروغ می گویند خودشان هم باورشان میشود

ادمهایی که دروغ توی چشمهایشان خیلی خیلی دور است و باید ساعتها نگاه کنید تا ببینید.

من از این ادمها فرار میکنم






بانوی اردیبهشتی
۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



به آزادی های پس از تو فکر میکنم.

به اینکه خوب شد رفتی یا نه .

انگار مغزم نمیخواهد دست از ارزیابی بردارد!

نمیدانم این مغز نمره بده را از کی توی کله ما جا گذاشته اند...

اما می دانم که من تا قبل ذهنم انقدر ها هم پرواز نمیکرد.

من مثل دریانوردی که از خانه اش حرکت کند و به جزیره ای برسد به جزیره ی تو رسیدم و بعد دزدان دریایی من را از ان جزیره بیرون کردند. قاعده اش این بود که من در جزیره ی تو ارام بگیرم و بمانم ... و هر ارام گرفتنی یعنی پایبندی ای که تو را ازرفتن باز میدارد و از گشودن بال

ادمها سه دسته اند ..یا از جزیره دوم بیرونشان میکنند یا توی جزیره ارام میگیرند و برای همیشه از دریانوردی خداحافظی میکننند یا دونفری با هم جزیره را ترک می کنند..

ومن از دسته سوم بودم که سفرم را بدون تو اغاز کردم... شروعی جدید... با قایقی که دیگر ان قایق نبود و با بال هایی که ان ها نبودند...

اما من از تو گذشتم و رفتم

به سوی جزیره هایی جدید و به سمت چیزی بینهایت که پیش رویم است

با هزار تا راه جدید و ازادی ای که دوباره بدست اورده ام و مزه اش با ازادی پیش از تو هزار بار فرق میکند و شیرین تر است.

من دوباره بالهایم را گشودم و حالا دیگر بهشان اجازه میدهم هرجا که خواستند بروند..

من خوشحالم که از جزیره تو رفتم .

پیش از رسیدن به جزیره ی تو همیشه چشمم دنبال جزیره ای بود که در ان بیاسایم و ماندگار شوم برای همین همه ی موهب های مسیر م را نمیددیم. اما حالا چشم به راه هیچ جزیره ی دیگری نیستم حتی شاید اگر باشد هم نبینمش

دیگر هیچ مقصدی مرا از دیدن زیبایی های مسیر باز نمیدارد.

چون به دنبال مقصدی نیستم.

من خودم به مقصد م تبدیل شده ام...

شاید روزی قایق رانی دیگر را ببینم...





بانوی اردیبهشتی
۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۵۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله


دلم برای روزهای روشن اسفند تنگ شده....روزهایی که صبحش آفتاب جور دیگری میتابد و روزهایش تار نیست.
اما روزهای فروردین همیشه روزهای سبز من اند...
روزهایی که همیشه طلایی اند..
روزهایی که توی تپه های پرچمن دانشکده تربیت بدنی یا دانشکده فیزیک مینشستیم و به شعاع های طلایی خورشید لای درخت ها نگاه میکردیم...
و بعد بیست فروردین که میشد همیشه میرفتیم سالگرد اقا سید مرتضی...
وبعدش هم به یاد همان روز با هم پیوند خوردیم....
دلم برایت و برای بیست فروردینت که همیشه به یاد تو میگذرد تنگ شده ... گرچه که خاطرات شیرین تلخ شده هم لابه لای تار و پود فروردین ها نهفته است..
نمیدانم خاطره ی خوبی که بعدا با یاداوریش به اشک مینشینی ، بازهم جزو خاطرات خوب محسوب می شوند یا نه...
اما من دوست دارم فروردین ها همیشه با همین طعم به خاطر بیاورم...
با طعم چشم های اقا سیدمرتضی...
و بعد با طعم چیزهایی از جنس ذوق ها .
روزهای روشن فروردین که جنب و جوش ها همه با حال پیاده روی توی اتوبان و چمن های دانشکده تربیت بدنی و درخت های پشت امفی تئاتر دانشکده فیزیک و تالار همایش وزارت کشور است....
خاطره های فروردین همگی باهم قاطی میشوند و توی قلبم به لبخند تبدیل می شوند....
امسال فروردین ماه را به تو نزدیکم....
میتوانم توی ساعت بین کلاسها بیایم بهت سر بزنم....




بانوی اردیبهشتی
۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



یه جور ناامیدی عجیب دارم از قبول کردن سفارش ها

بارها هم شده که ادمها پیام دادن و گفتن که فلان جا یا برای فلان کار تو رو لازم داریم

بعد من گفتم باشه

بعد رفتن و دیگه پیداشون نشده

من مسخره ی شما نیستم!

کسایی هم که سفارش دارن و انجام میدم نهایتا پولشو نمیدن

وضعیت غم انگیزی ه!

خیلی غم انگیز تر

 انقدر که دیگه وقتی سفارش میاد انگیزه ای برای انجامش ندارم ترجیح میدم برای دلم و برای دانشگاه کار انجام بدم.



بانوی اردیبهشتی
۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


وقتی یه مدت زیاد عاشق باشی...

مثلا ده سال

یه خصوصیت داره عشق

اونم اینه که دیگه کم کم مرزی وجود نداره

دیگه لازم نیس فلان اهنگ یا فلان بو رو بشنوی تا یادش بیافتی

دیگه حتی با بی ربط ترین اهنگ ها

بی ربط ترین مکان ها

 بی ربط ترین رایحه ها

یاد ش میافتی

لازمان و لامکان.

وقتی هم که میری کنار برج ایفل

یا مثلا داری توی فلان خیابون فلان ایالت امریکا قدم میزنی

یاد اون روزی میافتی که توی حیاط دانشکده

یا توی امفی تئاتر می دیدیش

پس از او نمیشه فرار کرد...



بانوی اردیبهشتی
۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله




توی آثار همه ی هنرمندا

همه ی خطوطی و لکه هایی که از خودشون به جا میذارن

چیزی هست

که بی صبرانه منتظرن کسی پیدا بشه تا درکش کنه!

کسی که با نگاه کردن به اثر اون هنرمند به دریچه ی قلبش راه باز کنه.

همه ی هنرمند ها منتظر همچین کسی هستن

شاید اصلا برای همین چیزی خلق میکنیم. برای اینکه خودمون رو منتشر کنیم...یک هنرمند به تعداد اثار هنری ش وجود داره و به همون اندازه زنده می مونه....

شاید خدا هم برای همین چیزهایی رو خلق میکنه...



بانوی اردیبهشتی
۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




کم کم دارم باور میکنم که چندین شخصیت متفاوت توی من زندگی میکنه!

نمیدونم اینهمه تمایلات متناقض از کجا اومده!

شاید بهش سندرم شخصیت متغییر و نا پایدار هم بگن!   :|

هرچی که هست خودمو کلافه کرده.

خیلی اسونه که ادمیزاد یه شخصیت و حال ثابت و پایدار داشته باشه ولی من ندارم!

مثلا وقتی ازین تست های شخصیت شناسی میدم بسته به موقعی که دارم اونو جواب میدم ممکنه هربار جواب یه چیز متفاوت و جدید باشه. و همیشه مشکلم با اینجور تست های شخصیت شناسی این بوده که همه ی گرینه ها راجب من صدق میکرده و هرگز نمی تونستم یه گزینه رو به دیگری ترجیح بدم!

شاید تعامل و زندگی کردن با ادمی مث من سخت باشه ... ادمی که غیر منتظره است. گاهی دوست داره از روی یه صخره بپره توی دهن کوسه ها گاهی اوقات خودشو روزها توی یه گوشه اتاق تاریک حبس میکنه

ادمی که گاهی وقتها انقدر حرف میزنه که سردرد میگیره و گاهی وقتها انقدر حرف نمیزنه که زبونش تو دهنش میچسبه!


خوشحال میشم یه روزی یکی رو پیدا کنم که شبیهم باشه.



بانوی اردیبهشتی
۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله




احساس میکنم همیشه کارهام توام با یه عصبیت خاصی بوده ...یه عجله یه هول ... یه چیز خاصی که زودتر تمومش کنم برم سر کار بعدی...

به خاطر همین نه هیچکاری خوب از اب درمیاد و نه خود ادم از کاری که داره میکنه لذت میبره

درست اینه که تو اهنگ مورد علاقه ات غرق بشی بدون اینکه صدای محیطو بشنوی بعد با ارامش و طمانینه و لذت قلمو رو روی کاغذ حرکت بدی ...و بعد اجازه بدی خودش مسیر خودش رو تعیین کنه... هیچکس بهتر از خود اثر هنری نمیدونه که چه طور باید خلق بشه...پس بهتره دستت اجازه بده که اون مسیر خودشو طی کنه...

من گاهی وقت ها که دارم اینطوری کار میکنم احساس میکنم توی یه تپه بلند مشرف به دریا نشستم و باد میاد و من دارم کار میکنم ودیگه متوجه اتفاقات اطرافم نیستم....


با خودم قرار گذاشتم هرموقع که خسته بودم رو به نوشتن اختصاص بدم... اون موقع هایی که انقدر خسته ایم که هیچ کار مفیدی ازمون برنمیاد و انقدر هم خسته نیستیم که نتونیم هیچ کاری بکنیم... بهترین کارها اونان که مستمر انجام بشن... همیشه و در طولانی مدت .... اینجوری حتما یه اتفاق مثبت میافته...

همه مون کلی وقت تلف شده توی زندگی مون هست که هیچ کاری نمیکنیم و انقد کوچیکن که متوجه نمیشیم داریم هیچ کاری نمی کنیم. همون موقع ها ست که زندگی ادمها ساخته میشه... همون کارهایی که توی اون وقت های کوچولو کوچولو می کنیم یه روز یه جاتلنبار میشه و یه اتفاق بزرگ میافته.

یکی دیگه از لذت های زندگی سر و کله زدن و غرق شدن توی دنیای کتاب هاست.... من به تعداد کتابهایی که توی عید خوندم احساس میکنم مسافرت رفتم و با ادمهای جدید اشنا شدم بدون اینکه از جام تکون بخورم!

و زندگی کردن توی یه دنیای جدید خیلی لذت بخشه.



بانوی اردیبهشتی
۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



وقتی ترانه های انگلیسی گوش میدم از اینکه نمیفهمم چی میگن اعصابم خورد میشه!

نه اینکه اصلا نفهمم ها در کل میدونم چی میخواد بگه!
برا همین میرم متن اهنگو پیدا می کنم و بعد ترجمه اش میکنم و بعد سعی میکنم حفظش کنم و بعد بدین گونه از گوش دادن ترانه های انگلیسی لذت میبرم و باهاش میخونم!

:|

مریض هم خودتونین


پ.ن: یکی از بزرگترین موهبت هایی که توی زندگی نصیب من نشد ه اینه که بتونم توی خونه با صدای خیلی بلند اهنگ گوش بدم ، حیف  اسپیکرای به اون خوبی نیس که ادم اخرش با یه هندزفری دوزاری آهنگ گوش بده :(

من ازونام که تو ماشین سیستم میبندن و صداشو یه جوری بلند میکنن که شیشه ها بلرزه! با موسیقی جاز






بانوی اردیبهشتی
۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
بسم الله


طراحی واقعا خسته ام می کنه...
امروز چهارده فروردینه درست یک ماهه که من توی تعطیلات نوروزی ام! خیلی هم زود گذشت.... اما هنوز کارهای دانشگاه تموم نشده .. نگران پایان نامه ام.... که هیچ استاد راهنمای درست حسابی ای هم توی دانشکده پیدا نمیشه....

شب ها قبل از خواب کتاب میخونم فیلم من پیش از تو رو می بینم برای بار هزارم بعد یه فیلم دیگه میبینم... بعد ساعت چهار و نیم میشه و من تا پنج و نیم توی رختخواب غلت می زنم و بعد اذان صبح رو میگن و من نماز میخونم باز غلت میزنم تا ساعت شیش صبح میشه و من خوابم میبره تا ساعت یازده یازده و نیم ظهر.... اینم کار هرروز من!
البته هر شب من ... چون روزها که فقط میرسم کارهای دانشگاه رو انجام بدم و همزمان اهنگ فیلم من پیش از تو رو گوش بدم!
گمونم ادمی که هر شب قبل از خواب یه فیلم تکراری رو نگاه می کنه و هر بار هم مث دفعه اول اشک میریزه خل باشه!
و روزها هم اهنگ همون فیلمو گوش بده و دوباره تحریک شه شب برای بار هزارم اون فیلمو نگاه کنه!

دیشب داشتم به گذشته های دور خودم فکر میکردم .... و اینکه چقدر همه روی نوشتن من حساب باز میکردن چقدر قلمم خوب بود ....توی دانشگاه سرمقاله نشریه مون ، متن کارت عکس ها ستون های توی نشریات مختلف... و اینکه چقدر از اون زمان فاصله گرفتم و اصلا نفهمیدم چی شد که نوشتن رو گذاشتم کنار ..البته دلیل اصلیش مشکلی بود که برای دستم پیش اومده بود که نمی تونستم مداد رو دستم بگیرم... الان تازه شاید چند ماهی باشه که حال دستم بهتر شده و میتونم بنویسم .... هرگز انقدر وقت نداشتم که هر روز پای کامپیوتر باشم و تایپ کنم ... علاوه بر اینکه دکتر و خودم کار کردن با کامپیوتر رو برام غدغن کرده بود! فکر کنید یه تصویرساز چطور میتونه کامپیوتر و ترک کنه...

اما حالا دوباره میتونم بنویسم با دستم ... و حتی میتونم دوباره زبان فرانسه خوندنمو شروع کنم شاید یه روز رفتم ایتالیا :|






بانوی اردیبهشتی
۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
بسم الله



حکیمی میگفت :
چرا خودتو جمع و جور نمیکنی؟.....





بانوی اردیبهشتی
۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




آیا میدانستید من میتوانم خواب دنباله دار ببینم؟

آیا می دانستید من وقتی دارم خواب میبینم ، اگر تصادفا بیدار شوم ، و اگر دوباره بخوابم میتوانم ادامه خوابم را دنبال کنم؟

آیا میدانستید وقتی دارم قسمت دوم خوابم را دنبال میکنم میتوانم ان را با داستان دلخواه خودم ادامه بدهم؟

دلتان بسوزد! 😀


تا دانستنی های بعد خدا یار و نگه دار.



بانوی اردیبهشتی
۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

بسم الله



اگر چیزی که میخواهم بنویسم را همان موقع ننویسم از ذهنم فرار می کند و بعد می رود یک جایی تلمبار می شود و سنگینی می کند توی قلبم!

ادمیزاد برای بار اول که عاشق می شود فکر می کند خب من هم مثل همه ی ادمهای دنیا باید عاشق می شدم و الان وقتش بود!

اما بعد که میگذارد و میرود فکر میکند او واقعا چه کسی بود!؟

و دوباره احساس عشق به همین سادگی به سراغ ادمیزاد نمیاید....

انگار به رازی تبدیل می شود که هرروز پیچیده تر می شود...

و انگار که همان حس ساده علاقه شدید قلبی ساده سابق نیست... منتظر چیزی اسرار امیز تر است برای اتفاق افتادن...

چیزی اسرار امیز تر....




بانوی اردیبهشتی
۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



فکر میکنم که باید دست از این کارهای احمقانه بردارم و خودم باشه! برای همیشه...

همیشه ناخودآگاه بدون اینکه بفهمم سعی میکردم خوشایند باشم ...جوری که مردم دوست دارند جوری که تو دوست داری...

اما بالاخره جوری شد که نه من دوست داشتم نه مردم نه تو !

پس من خودم میشوم و به درک که کسی خوشش نمیاید! اگر هم یک روز تو یی بود که دوست داشت ، ممنونش می شوم.


یک بخش وحشی توی وجودم هست که نمیدانم چکارش کنم ...سرکش وحشی... چیزی که تصویرسازی مهارش نمی کند.... بخش دیگری هم هست که آرام و متن و موقر و ساکت است...شبیه یک دریای آرام در شب...آن بخشی که ساعت ها کتاب میخواند و شعر می گفت و حالا با قلموی خیلی ریز نقاشی میکند...

اما بخش وحشی و سرکش درونم هر چه بیشتر به بخش آرامم بها میدهم ، سرکش تر میشود..... و جایی که نباید به گونه ای که نباید سرریز می کند!


از هفته پیش تا الان هر شب و هر روز کتاب میخوانم نمی توانم کنترل کنم و زمین بگذارم از کار و زندگی افتادم و پروژه های دانشگاه زمین مانده شاید اگر تبلت و لپ تاپم را توی زیر زمین حبس کنم مشکلش حل شود... همه کتاب هاهم گریه دار اند!


تا بیست روز دیگر بیست و شش سالگی را تمام میکنم و وارد بیست و هفتمین سال زندگی ام می شوم...

حالا انگار شمارش معکوس ها تا سی سالگی میخواهد شروع شوند.... البته که چیز خاصی نیست...

اتفاق خاصی نمیافتد و من کنار میایم با همه چیزش...

با موهای سفیدم که بیشتر شده است با چین های کنار چشمانم ... با اندکی افسردگی که هر روز بیشتر می شود با مقدار زیادی سکوت ... و همچنان وحشی درونم که هر روز بدتر و فروخورده تر میشود... یک روز پوستم را میشکافد و بیرون میاید شبیه پروانه ای که پیله را پاره می کند و من ان روز به چیزی تبدیل می شوم که بسیار بهتر از خودم است...


شاید سال جدید شعر گفتن را دوباره شروع کنم...



بانوی اردیبهشتی
۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



ما آدمها ، وقتی پشت این وبلاگ ها و اینستاگرام ها یمان پنهان میشویم، خیلی مهربانتر می شویم.

چیزی که توی دنیای واقعی پیدا نمیکنیم اینجا هست.

هم صحبت.

انگار وقتی کسی را نمیبینی و نمیتوانی راجب ظاهر جنسیت اعتقاد و خیلی چیزهای دیگرش قضاوت کنی همه چیز راحت تر پیش می رود...

آدمها دوست داشتنی می شوند...

علیرغم اینکه فکر میکنیم آدمها توی دنیای مجازی خود واقعیشان نیستند ، اما من برعکس ، فکر میکنم آنچیزی را که واقعا درونشان میگذرد را میشود همین لا لو ها پیدا کرد...

توی واقعیت وقتی زل میزنند به چشمهایت گرفتار هزار جور قضاوت و فکر و پیش زمینه و نفرت و اینها میشویم...

کاشکی توی دنیای واقعی مان هم همینقدر باهم مهربان تر بودیم!





بانوی اردیبهشتی
۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله



دارم یک کتاب مفصل درباره تاریخ جادوگری ، انواع آن و ریشه های آیین های عجیب اسطوره ای میخونم.

روش های مختلف کشتن کسی که ازش منتفرید و دستتون بهش نمیرسه رو توضیح داده!

علاقه مند شدم وارد صنف جادو گرها بشم.

فعلا از شرایطش موی دراز ژولیده شونه نزده رو دارم! و انگیزه برای کشتن یکی دو نفر .




بانوی اردیبهشتی
۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


غصه ها که نوشته می شوند

کمتر وحشتناک به نظر میرسند!

تا وقتی که تو ذهن با هم لول میخورند و هرروز بزرگتر میشوند.








بانوی اردیبهشتی
۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




رمان پاییز فصل آخر سال است را که خواندم ، دیدم همه ی چیزهایی که میخواستم بگویم تویش نوشته شده..‌ تصمیم گرفتم یکدانه اش را همیشه آویزان کنم به گردنم و هرکس چیزی پرسید کتاب را نشانش بدهم...

احساس گناه های شبانه

بی قراری و وحشی بودن روجا

و خودازاری و دلتنگی لیلی

و غیر عادی بودن همه ما....

ما اگر غیرعادی نبودیم انقدر دنبال چیزهای عجیب و غریب نمیگشتیم و انقدر ادم عجیب دورمان جمع نمیشد...اگر غیرعادی نبودیم الان سرخانه و زندگی خودمان بودیم،  قشنگ شوهر داری میکردیم و بچه مان را بزرگ

نه اینکه دنبال ماجراجویی و مهاجرت و عشق های رویایی و مستندسازی و مسافرت های عجیب و کتاب ها و داستان ها و مجسمه سازی و پیانو یادگرفتن سر پیری و کلاس اواز و خریدن ساز بدون اینکه بلد باشیم و گریم های عجیب هالووینی برای عکاسی و پوشیدن جوراب تا به تا و خانه ی مجردی و هزار تا چیز دیگر باشیم :|







بانوی اردیبهشتی
۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



آدم ها برای هم تمام نمی شوند...

مثلا وقتی دو نفر راه میبینم که همدیگر را دوست دارند ، دست همدیگر را عاشقانه گرفتند و قربان صدقه هم میروند حرص میخورم ، بعد یاد هزار بارمی میافتم که تو قربان صدقه ام نرفتی و من چقدر دلم میخواست...

اولش میدانستم دوستم داری ، بعدش هم ، اما یهو بعد که رفتی دوست نداشتن هوار شد روی سرم ... بعد فکر کردم چطور نفهمیده بودم... آن اواخر وقتی حرف میزدم تو حتی نگاهم نمیکردی...

وقتی قربان صدقه ات میرفتم خیره میشدی بدون هیچ حالتی و فکر میکردی .

من انقدر توی دوست داشتن م غرق بودم که ذره ذره رفتنت را نفهمیدم تا اینکه تو مجبور شدی بهم بگویی برو

و من تازه فهمیدم....

به هیچکس نگفتم اما من بعدش مدتی تب کردم...

روزها میخوابیدم و شب ها گریه میکردم...

جرات ندارم یواشکی اینستاگرامت را نگاه کنم میترسم یکهو دستت را توی دست عشق جدیدت ببینم و کپ کنم! یا وقتی دارم انگشت دوم از سمت چپ دست چپت را میبینم چیزی باشد که دوست ندارم...

فقط گاهی عکس پروفایل تلگرامت را از دور نگاه میکنم

خیلی دور...

.


بانوی اردیبهشتی
۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



چه طور می تونی منو فراموش کنی؟

من هنوز فراموشت نکردم!

متاسفانه!

در اکثر اوقات شبانه روز توی ذهنم داریم باهم دعوا میکنیم!

 گاهی هم نه

اما

اصلا نمیدونم فراموشم کردی یانه

به گمانم کردی

اما نمیدانم چه طوری

کاش یک نفر روشش را به من هم یاد میداد....

من به فراموشی نیاز دارم.

گرچه که به نظرم خودم نمیخواهم فراموش کنم...

مرض دارم :|




بانوی اردیبهشتی
۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله


امروز به تمام وبلاگ های دوستان واقعی دوره دانشگاه سر زدم تقریبا همه شان یک دو سه سالی می شود به روز نشده اند...

عجب...

شاید وبلاگ نویسی یکی از همان تفریحات دوران دانشجویی باشد که بعد از فارغ التحصیلی و ازدواج کردن و بچه دار شدن به فراموشی سپرده میشود...

از کسی خبر ندارم.نمیدانم تازگی ها چه کار می کنند...

انها هم از من...

اما خوش حالم که همان چند نفر محدود هم که من را توی اینجا می شناختند به فراموشی سپردندم!

چه کسی ما را مجبور کرده است که ناشناس باشیم.... وبخواهیم ناشناس بمانیم....


پ.ن: دانشگاه دور شده ... غم ریخته توی دلم...راه به این دوری...حوصله ندارم...



بانوی اردیبهشتی
۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۳۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



فکر میکنم...

فکر میکنم که برای سالی که تازه شروع شده و داره نفس های اول تازه اش را می کشد چقدر برنامه دارم...یعنی دوست دارم..دلم میخواهد کنار یک پنجره که پرده ی ابی تیره دارد و گلدان پشت یک میز چوبی بنشینم و از ارزوهایم در سال جدید برایت تعریف کنم...

دلم میخواهد این ترم هم مثل ترم پیش معدلم بیست باشد.... (نامبرده دانش اموز اول دبستان نیست و دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد میباشد ) نمیدانم اما انقد حجم توهین ها و انکار ها روی سرم زیاد بوده هست که دوست دارم به هر طریق ممکن و غیر ممکن باخودی و بیخودی خودم را ثابت کنم.

شما حال یک انسان مریض را نمیفهمید. پس منصرفم نکنید.

دوست دارم امسال برند مخصوص خودم و کارگاه مخصوص خودم را داشته باشم و اولین محصول منحصر به خودم را تولید کنم و بفروشم!

شاید یک چیز تزیینی خیلی کوچ در حد سنجاق سینه باشد اما مهم است که در راه کردن یک کار جان باختن!

مخصوصا تازگی ها که به پاپیه ماشه هم خیلی علاقه مند شدم....

ترم بعد حتما باید واحدهای درسی ام تمام شود و تا خرداد سال بعد هم کارهای پایان نامه ام را انجام بدهم... باید از پاییز کلاس زبان رفتن را هم شروع کنم....

تصمیم دارم از اینجا بروم ...بروم دکتری را یک جای دیگر بگیرم.....

هر روز که بیشتر می گذرد از ادمهای اینجا بیشتر بدم میاید...

نمیدانم چرا. هیچ تضمینی هم وجود ندارد که جای دیگری خوش حال شوم اما دوست ندارم تا اخر عمرم فکر کنم چرا رفتن را تجربه نکردم....

اما میدانم همینکه بخواهم بروم دلم برای مادرم میگیرد... وبرای همه ی دوستهایی که.... ایکاش انقدر سرشان به کار خودشان نبود که مجبور شوم بروم یک جای دیگر دنبال تنها نبودن بگردم.... انقدر دور...

مثل حس روجا موقع رفت توی داستان پاییز فصل اخر سال است...

میدانم که هر شب گریه می کنم....

اما اینجا هم حال بهتری ندارم.

شاید اگر کسی باشد که دل ادمیزاد را خوش کند به بودنش من هم از رفتن صرف نظر کنم... با اینکه یکی از دلایل مهم م برای رفتن این است که دکتری درست و حسابی برای هنر اینجا نیست.... اما دلیل واقعی اش همان است که گفتم...

به دنبال روزخوبی که از من فرار می کند...

شاید فکر میکنم همه ی اینجا را گشته ام.. و پیدا نکرده ام....

و برای گم کردن همه ی ان چیزهایی که اینجا ناراحتم می کند.


بگذریم....

دوست دارم امسال داستان هایم را بنویسم و برایشان خودم تصویرسازی کنم و حتی اگر شده پول چاپش را خودم بدهم کتابش کنم .

نمیدانم این حس عجیب حقارت در من از کی شروع شد...گمانم همان دو سه سال پیش که تو این حس را در من زنده کردی و بعد بقیه . چیزهایی درون هنرمندان هست که دایم باید خودشان را محک بزنند و مورد محک واقع بشوند و دیگران تاییدشان کنند.

توی همه ی ادمها هست اما توی هنرمندان بیشتر...





بانوی اردیبهشتی
۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



این حس نیاز به نصیحت کردن و موعظه کردن یک ادمی که نمیشناسید رو از کجا میارید؟

اصلا شما از بقیه چه چیزی میدانید به جز صورتی که پشت یک نقاب مجازی پنهان شده.

انگار بعضی ها یک مصلح درون دارند که باید برای همه چیز راهکار بدهد همیشه باید حرف مفیدی بزند که بدرد بخورد همیشه باید درمانگر کل شناخته شود!

دست از این کارهای مسخره بردارید .




بانوی اردیبهشتی
۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله


این استاد ها اعتقاد عجیبی دارند توی له کردن دانشجو

مخصوصا اگر از نوع استاد هنر باشند که حتما ثابت می کنند یگانه نابغه ی دنیای هنر ایشانند!

همین :|





بانوی اردیبهشتی
۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله

از بلاهایی که یهویی وقتی خوشحالیم سرمون میاد میترسم...
البته آخرین باری که خیلی خوشحال بودم سه سال پیش بود اونم که یهویی بعدش بلای مزبور سرم اومد و فعلا جای نگرانی نیس ، چون هنوز خوشحال نیستم اونقدی که یه بلای دیگه سرم بیاد.
ولی یعنی واقعا قراره از خوشحالی بترسیم؟...
.
.

بانوی اردیبهشتی
۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



گاهی دلم برای دوست داشتن تنگ میشود.

دوست داشتن کسی که حتی از فکر کردن به او هم سردرد میگیرم.

گاهی دلم برای آن اسفندهای همیشه شیرین تنگ می شود...

روزهایی که هرگز برنمیگردند...

گاهی دلم برای خنده های از ته دل تنگ می شود.

سالی که گذشت سال پرماجرا و پر مخاطره ای بود...پر از مرگ... و پر از رفتن و پر از ناگواری.

از همان اول تا آخر

اصلا انگار سال ۹۵ را باید از زندگی قیچی کرد و انداختش دور

گرچه که تلخی های سال ۹۵ حالا حالا ها جبران نمیشود.

.

هرچه زودتر برو..

.


بانوی اردیبهشتی
۲۹ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله



حواسم هست

به اسفندی که از راه میرسد...

و به سالی که تمام میشود...

به اسفندی که چهار روز ش گذشته..

بی آنکه اتفاق خوبی افتاده باشد

چرا اسفند

رنگ ندارد؟


😢

پ.ن : من میترسم.

ترسی کهنه توی وجودم مانده...

چسبیده

ته نشین

گرد گرفته

.

من از امسال میترسم...

بگذار چشمهای م را ببندم و جلو را نگا نکنم

یا شاید

چشمم را ببندم و خودم را پرت کنم تو بغلت

.

.


بانوی اردیبهشتی
۰۴ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



من اگه بدونم

لبخندم

باعث خوشحالی حتی یک نفر میشه

حاضرم واقعا خوشحال باشم


.

.

پ.ن : همیشه بخند...

.


بانوی اردیبهشتی
۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله


ترجیح میدم تف بندازم تو صورت اونی که ازش بدم میاد ، تا اینکه جلو روش بخندم و پشت سرش فحش بدم.
نخطع.
.
 .
.
پ.ن : خیلی منافق اید!
همکلاسی های عزیز!
ننگ بر همه تان باد!
.
.

بانوی اردیبهشتی
۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله


دچار مینیمال بودگی شدم.
نمیدونم چطور میتونید تو وبلاگاتون قد یه کتاب مطلب بنویسید
ولی من مدتی ه کلا لزومی نمیبینم نه چیزی بگم نه چیزی بنویسم
عجب...
.
.
پ.ن : هیچ کار مهمی انجام نمیدم...
به جز نفس کشیدن
و سرگردون بودن
و اعتماد نداشتن.
.
من اینجوری نبودم
بیاین این باور مسخره رو از تو مغزتون دربیارید
آدما یه شبه عوض نمیشن...
یا شما حواستون نبوده
یا اونا خیلی بازیگرن.
.

بانوی اردیبهشتی
۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله



هوس خونه مجردی کردم با چند تا رفیق
گاهی حتی توی یک کشور دیگر
بلاد غربت
از یک سنی ببعد مستقل نبودن سخت می شود...
.
.
تو میفهمی
.

بانوی اردیبهشتی
۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



من خیلی خوشبخت و خوشحال بودم.

که الکی فکر کردم کسی توی زندگیم کم است!

که الکی دو دستی خوشبختی ام را تقدیمش کردم.

فکر کردم خوشبختی ام تکمیل تر میشود

اما برداشت و برد

من ماندم بدون خوشبختی

اینجا

حالا

من حالا هم خوشبختم ، اما

رنگ ندارم.

.

.


بانوی اردیبهشتی
۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله


بعضی چیزا چرا وقتی ازشون میگذره پررنگ تر میشن؟
.
.
.

بانوی اردیبهشتی
۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله
.
.
اسفند می آید...
یعنی که زمستان تمام می شود...
اسفند باید با خودش مژده ی بهار بیاورد...
مژده ی عاشق شدن...
اسفندی که خوش خبر نباشد
و کسی عاشق نشود
ابتدای پاییز است...

.

.

بانوی اردیبهشتی
۲۹ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



میاید توی کلاس و یک بند از پسر / دختر / همسر هنرمندش تعریف میکند.

یک ریز حرف میزند و هر ده دقیقه یکبار سوالی میکند که حتما در جواب بگویی چقد عالی شد استاد.

ما کسی را نداشتیم ازمان تعریف کند..هیچوقت هم کسی قربان صدقه مان نرفت.. نه در خفا نه در آشکار...

یک ادم ساده بدون کنجد !

نه هنرمندی را به ارث بردیم. نه رانت بابایی را! ...

پدر و مادری ساده داشتیم که شب و روز رنج کشیدند و زحمت... برای بچه ها، برای زندگی...

خیلی خیلی ساده تر از ما...

یک روز دست به زانویمان گرفتیم و بلند شدیم سرمان را انداختیم پایین شروع کردیم راه رفتن...

هی هم نرفتیم ادم جمع کنیم که ازشان تایید بگیریم...

ما تایید و تصدیق کسی را محتاج نبودیم.

ما خودمان یک روز به جایی میرسیم..اگر هم نرسیم ، حداقل سرافرازیم که منت کسی را نمیکشبم...

ما آدمهای خیلی ساده و معمولی ای هستیم.



.

 ...

.

.





بانوی اردیبهشتی
۲۶ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



نمدانم چرا بعد از گذشت ربع قرن تجربه زندگی کردن در ایران! هنوز عادت نکردم مثل بقیه مردم باشم.

این هفته ، هفته اول ترم ، دانشکده هنوز آماده نیست و از دانشجوها کسی جز من ، و تک و توک دانشجوهای دکتری ، کسی نیست.

اساتید هستند کم و بیش اما سر کلاس نمیاین!

چون کسی عادت نداره که از اول ترم یا اصلا از اول هر کوفتی اون کار رو شروع کنه.

حتی کتابخانه برای استفاده باز نیست.

توی هرکلاسی میرم کثیف و پر از خاکه

حتی وقتی توی همون خاک ها میشینم که بلکه چهار تا اتد بزنم برا چند فریم که وقتم الکی هدر نره بلندم میکنن که برو یه جای دیگه اینجا کار داریم :|

و من همچنان هرروز میام شاید یکی از کلاس ها تشکیل شد توی دانشکده نیمه تعطیل...

من احمق یا بیکار نیستم. فقط میخوام همه چی روی برنامه اجرا بشه.

دوس دارم با یه اسلحه ای که حالت رگبار داره ، برم توی دفتر رییس دانشکده و بهش بگم وقتی دانشگاه هنوز اماده نیس چرا الکی میگید شروع ترم ۲۳ بهمن :\

عادت ندارین کسی سر موقع بره جایی؟ :|





بانوی اردیبهشتی
۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



بالاخره رفتیم قبرستون!!!

مکان دانشکده ماهم رفت مرقد امام...

هعی... دریغ.

چرا باید توی یک بیابون بی اب و علف دانشگاه بسازن؟

چرا هر چیزی که مربوط به خودشون باشه رو شمال شهر میسازن؟ و هرچی که مربوط به مردم باشه رو در بدترین نقطه شهرر..

.

.باید بریم دیوارها رو رنگ کنیم.




بانوی اردیبهشتی
۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


داشتم فکر میکردم چقدر با لپ تاپ م خاطره دارم! این رفیق قدیمی... که شبانه روز کنارم بوده ... شبانه روز.. و همراه خوشحالی ها و ناراحتی هایم!

هفت سال تمام...

باهم دانشگاه رفتیم سرکار رفتیم ورکشاپ رفتیم... باز دانشگاه رفتیم...پروژها ... و ووو

هعی... کاش آدمها هم...





بانوی اردیبهشتی
۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله




دلم برای چیزهایی تنگ است
که هیچ کاری برای دوباره بدست آوردنشان نمی توانم انجام بدهم...
دلم برای چیزهایی تنگ است که هیچ شده اند...
دلم برای هیچ هایی تنگ است...
به اندازه ای که دستم را توی جیبم فرو کنم و تمام یک پاییز و زمستان را قدم بزنم.
انگار
آدمهایی که دلتنگ نمی شوند
کمتر هم دلتنگی به سراغشان میاید...
.
.

بانوی اردیبهشتی
۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




هیچ وقت حسرت زندگی کسیو که کم میشناسین نخورین... شماها نمیدونید اون آدم چقدر میتونه بدبختی برای پنهان کردن داشته باشه..

و چقدر ممکنه دو روی سکه ی زندگیش متفاوت باشه....

از دلایلی که دیگه پست نمیذاشتم اینستاگرام همین بود... چون تنها نتیجه ای که داشت این بود که آدما حسرت موفقیت های نداشته مو میخوردم... این روی سکه ام آدمی بود که هنرمندم و توی کارش موفق ، ) که حتی همینم نیست( اون روی سکه که نمیدیدن من بودم و .... بگذریم.‌‌

بیاین این بازی کثیف خوش به حالت رو تموم کنیم...

.


بانوی اردیبهشتی
۲۶ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



یه سری چیزا هست که همیشه واقعیت داره!

مثل اینکه آدمی که قراره تنها باشه چه توی دنیای واقعی چه توی دنیای مجازی تنهاست!

نمیتونم سر پیشنهاد های و محیط های کاری با خودم به تفاهم برسم... نمی دونم چرا هیچ جا نیست که دوست داشته باشم کار کنم.. یعنی هست ولی همیشه یه پاش میلنگه... همیشه یه چیزیش مشکل داره.... کم کم دارم به جادو جمبل اعتقاد پیدا می کنم! احساس میکنم این همه به نتیجه نرسیدن برای یه زندگی معمولی غیر طبیعی ه :|




بانوی اردیبهشتی
۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله



هدر قبلی وبلاگم از روی سروری که آپلودش کرده بودم پاک شد :(

مجبور شدم عکس جدید انتخاب کنم....

و دیدم چی بهتر از تار عنکبوت :|




اما بعد :

عکس هدر از آقای حسن الماسی

بانوی اردیبهشتی
۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۱:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله


واقعیتش اینه که دیگه حوصله شو ندارم
نه اینکه نخوام ها
حوصله شو ندارم
مهمونی
دورهمی
اینور اونور رفتن
قرارهای رفاقتی
غیر رفاقتی
اون موقع که حوصله  و ذوقشو داشتم
زدین تو دهنم...
دیگه حوصله تونو ندارم.

بانوی اردیبهشتی
۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



هر چی گوشه تر

کنار تر

بی سر و صدا تر

سرت تو کارت خودت تر

بهتر....

کم رقیب تر

کم حسود تر

موفق تر....

بانوی اردیبهشتی
۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله


وقتی آدمیزاد
حس میکنه دوست داره با کسی بیشتر آشنا بشه
یا مثلا حرف بزنه ، یا بیخودی  قدم بزنه دلش باز شه ، یا راجب یه خاطره مشترک باهاش حرف بزنه ،
باید بتونه بره بهش بگه همه اینا رو !
حتی اگه نه هیچ قصدی داشته باشه و نه قرار باشه باهاش دوست بشه یا هر چی!
ولی تو جامعه ی ما...
انقد آدم مریض زیاد شده
انقدر که همه چیز وحشتناک شده
انقدر که باید از حیثیت و حرف و قضاوت و آبرو بترسیم...مخصوصا ما حوا ها...
....
بگذریم.
باید ازینجا برم...
هم شما خلاص شین هم من....


بانوی اردیبهشتی
۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



به هر حال

غر زدن همیشه کار خوبی است!

مخصوصا برای ما زن ها

آخیش

بانوی اردیبهشتی
۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر