بسم الله....
اتفاقی همان روز قرار می گذارم ببینمت...ت
که چشمانم پر از اشک شود...که داری می روی کربلا...
اتفاقی میرویم دانشگاه...
اتفاقی میفهمیم دارند میروند...
همین الان...
و می دویم....
می دویم...
و می روند...
و امسال می مانم..
توی سنگر تهران
فراخوانده مان...
میرویم پیش 5 تا رفیق همیشگی مان... شورای همیشگی مان...
اما
هرگز یادم نمی رود..
9 اسفند 86 را ...که فراخواندی ام...و قول هایی دادی...که اگر پا پس نکشم ... تو هم پشتم را خالی نکنی...
حالا همان روزهایی است که من فقط به تو امیدوارم...و تو باید به قولت وفا کنی...
حسن اولئک رفیقا....
خدایا...
پ.ن : امروز طبقه ی حساس رو دیدم.... موقع بیرون امدن از سینما حال بدی داشتم! :|
متاسفم....