اردی بهشت

بسم الله


ساختن رویا

تبدیل رویا به تصویر!

تبدیل موهومات مغزی به کلمات نه چندان قابل فهم!


و دیگر هیچ!

آخرین مطالب

  • ۱۹ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۱ غم

۵۹ مطلب با موضوع «او نویســـــــــــــی ها» ثبت شده است

 

شب بود. اتوبوس بوق زنان نزدیک شد...من تنها فرصت کردم که نور چراغ های زرد و قرمزش را ببینم و بوق ممتد بلندش در گوشم سوت بکشد... اتوبوس از رویم رد شد... صدای قرچ استخوان های دنده ام که خرد می شد توی مغزم پیچید. شاید جمجمه ام هم خرد شده باشد...تکه های مغزم را دیدم که در هوا پخش شدند. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و از جایم جنب بخورم...به کف زمین چسبیده بودم و داشتم تکه های استخوان هایم را از توی بافت فرش و موکت جمع میکردم.... بلند شدم.... وسط باند فرود یک فرودگاه درست روی خط سفید باند نشسته بودم...صدای مهیبی از پشت سرم آمد.. چرخ های بزرگ هواپیمای بالای سرم شبیه سایه ی یک ساختمان در حال ریزش، نزدیک می شدند....چیز زیادی از استخوان هایم باقی نمانده بود....این بار توی دانه های درشت آسفالت فرو رفتم... رگ و پی ام با زمین یکی شده بود....بلند شدم.. یعنی سعی کردم که بلند شوم.... مدت ها طول خواهد کشید تا بتوانم این حجم زمین را از توی بدنم پاک کنم....بدنم سنگین است... انگار که هر تکه از خودم را باید از توی قوطی های ادویه ی آشپزخانه یا لای لباس های توی کشو پیدا کنم....شاید هم لابه لای ظرف های نشسته ی توی ظرفشویی باشم... یا توی لیوان قلموشور که پر از آب کثیف خاکستری رنگ کدر است. قطرات رنگ از لبه هایش شره کرده...و قطرات خشم از لبه های وجود من هم.... لیوان کثیف قلموها را برمیدارم... با اشکاچ ظرفشویی به جانش میافتم... قطرات رنگ پاک نمی شوند... انگار که با ساییدن من بدنه ی شیشه ای لیوان هم خش برمیدارد... و رنگ ها هم پررنگتر می شوند....لیوان از دستم میافتد و میشکند....خیال میکنم که قبلم شبیه همین لیوان قلموشور پر از مایع خاکستری کدر شده... دانه های آسفالت را از لابه لای گوشت و رگ ها جدا میکنم... چقدر دیگر باید طول بکشد... و چند بار دیگر باید زیر این بار له شوم نمیدانم... و حتی نمیدانم که دفعه ی بعد چقدر از خودم باقی خواهد ماند... شاید هم باید که خودم را عوض کنم....

.

.

.

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۵ دی ۹۸ ، ۲۰:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

لیوان چای را پرمیکنم... بخار اب داغ پیچ و تاب خوران از بالای سر لیوان به هوا فرار میکند و محو میشود... یک ماهی درون قلبم بالا و پایین میپرد... و پیچ و تاب میخورد... عاشقی همین است مگرنه ؟ شاید هم زندگی همین است...نمیدانم...از آن روز طوفانی چند ماهی میگذرد..چند ماه و چند روز و چند ساعت... روزهای طوفانی زیادی باهم نداشته ایم... اما مرا کیفیت چشم تو کافی است...

کمی از چای سرمیکشم.... و زبانم میسوزد... قلبم در پیچ و تاب است.. دلیلش را درک نمی کنم... من سالهاست که در تنهایی زیسته ام.... نه اینکه هیچوقت هیچکس در زندگی ام نبوده باشد... من هم یک زندگی عادی داشته ام.... مثل همه ی آدم های نرمال روی کره ی زمین....اما بعد، عشق را بوسیده و کناری گذاشته بودم... اما برای من هم یک روز طوفانی اتفاق افتاد... مگر نه اینکه همه ی عاشقی ها یک روز معمولی میشوند... مگرنه اینکه بعد از چند سال مهم نیست زندگی ات را با چه کسی شریک شده ای؟ پس بگذار حداقل اولش با عشق آغاز شود.... و من تصمیم گرفتم که عشق-بازی کنم... از همان روز طوفانی.

از پنجره بیرون را نگاه میکنم. هوای خاکستری اواخر پاییز، خودش را به روز توی اتاق چپانده است.. هربار که ادمیزاد برای کسی قلبش به تپش در میاید، خیال میکند که اینبار با همه ی دفعه های قبلی فرق دارد... خیال میکند که چیزی منحصر بفرد گیرش آمده که دیگر هرگز تکرار نمیشود..اما من ،افسانه های عشق را میدانم...و خیالاتش را باور ندارم... برای همین تو را که دیدم تصمیمم را گرفتم...

ابرهای ضخیم خاکستری چشم های تو را می پوشاند... و مانع از دیدنت میشود. قلبم در پیچ و تاب میافتد...اما من صبور ترم...عشق نه معجزه است... نه منبع لایزال زندگی... عشق طوفانی است، که همه ی زندگی تان را با خودش میبرد... چیزی بیش از اندازه عادی...انقدر که من بخواهم با تو از مرزهایش عبور کنم.... شاید تو بخواهی که عشق را با هرکس دیگری تجربه کنی... اما من صبورترم... من شعله ی این مستی را آرام ارام به جانت میریزم... هرچه باشد من تصمیمم گرفته ام که این بار چیزی را ناتمام نگذارم...

هوا سرد تر میشود و باران هم بفهمی نفهمی شاخه های خشک روبروی پنجره را نم آلود می  کند... دلم در پیچ و تاب است. انگار که یک ماهی به جانش افتاده باشد و مدام خودش را به در و دیوار بکوبد. دیده اید که یک ماهی وقتی به خشکی میافتد چطور به خاطر اب بالا و پایین میپرد و خودش را میکشد؟...قلب من در دام تو ماهی ای است که دارد خودش را میکشد.

کتاب را باز میکنم... و خودم را لابه لای پتو محو میکنم.. اجازه میدهم که گرمای لیوان، سر انگشت هایم را تسلی بدهد. داستان طولانی عاشقانه ای میخوانم... این روزها هرکتابی را که باز میکنم دوست ندارم تمام شود... انگار که بخواهم داستان عاشقی تا ابد ادامه داشته باشد... انگار که غریقی باشم که با خیالاتش زیر دریا خوش است.... و دست برقضا معشوق را کف اقیانوس دیدار کرده است.. چنین غریقی را از مرگ چه باک....

کتاب را ورق میزنم ... از لابه لایش فکر تو بیرون میریزد. من تنها عاشق روی کره ی زمین نیستم.... پیش از من میلیون ها انسان با عشق زیسته اند، و عشق-بازی کرده اند.... تصمیمم را میگیرم.... با خودم میگویم، آنکه روزم سیه کند این است....


.

.

.

.

 

بانوی اردیبهشتی
۱۶ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

طره ای هست اگر....باد پریشانش خواست....

.

.قیچی را به زور به دستت میدهم. دسته مویی را از سرم میچینی و با زحمت مرتب میکنی. مواظبم که از لابه لای انگشت های حواس پرتت تار مویی خودش را بیرون نیاندازد و حیف نشود. بایک روبان صورتی که توی کشوی میزم همان لحظه اتفاقی پیدا میکنم، کمر موها را  میبندم و لای دفترم میگذارم. این کار را بادقت انجام میدهم...دقت میکنم که لابه لای صفحه ای باشد که از تو نوشته ام. دفترم را مابین کتاب های کتابخانه میگذارم. همه چیز شبیه عادی است. و هردو بوی موهای شامپو خورده ام را فراموش میکنیم.

*****

ساعت 8 شب زنگ در به صدا درمیاید. یعنی که هنوز عادت نکرده ای. بعد از چند دقیقه، کلید میاندازی و بالا میایی.  لباس هایت را با بی حوصلگی روی مبل پرتاب می کنی. دست و صورتت را میشویی و روبروی تلویزیون توی کاناپه ولو می شوی. همان برنامه ی همیشگی را با بی حوصلگی نگاه میکنی .نصفه ی پیتزای مانده از دیشب را سرد سرد به زور قورت میدهی. آماده میشوی برای خوابیدن. زندگی مگر همینقدر قشنگ نیست؟ قبل از خواب ، چشمت به برس مانده روی میزتوالت میافتد..برمیداری و توی سطل زباله ی کنار اتاق میاندازی.بوی شامپو می آید.  تارهای دراز باقی مانده ی لابه لای برس، از لبه ی سطل بیرون زده است. عح غلیظی میگویی و با زحمت از تخت بلند میشوی.  پلاستیک سطل زباله را گره میزنی و آن را درون سطل بزرگتر اشپزخانه میاندازی. برمیگردی و به تنهایی به خواب میروی.

من از لابه لای کتابخانه خوابیدنت را تماشا میکنم. صبح که میشود میروم و گاز را روشن میکنم. صدای سوت سوت ریز کتری که بلند میشود بیدار میشوی. دیر شده و لباس پوشیده نپوشیده ، تند تند وسایلت را برمیداری و اماده میشوی. سعی میکنی موهای پریشانت را با کش افسار کنی اما امروز هیچ کدام به فرمانت نیستند. خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم بلند شده است...از آن روز که از ته تراشیده بودیشان... میز توالت را نگاه میکنی و تازه یادت میافتد که برس را دیشب دور انداخته ای. صدای سوت کتری بلندتر میشود. من پشت صندلی اشپزخانه نشسته ام و موهایت را از توی آینه ی میزتوالت اتاق خواب نگاه میکنم. عادت داشتی صبحها همینجا روی صندلی اشپزخانه بنشینی و مرا که به قول خودت ابشار بی پایان موهای دراز مسخره ام را شانه میزنم از توی ایینه تماشا کنی. این اواخر اما، هم اینه هم صندلی بلااستفاده مانده بود....اما میدیدم که هرشب شانه ام را بو میکنی....

دست آخر،  برس خودت را پیدا نمیکنی و همانطور با حرص دسته ی پریشان اخم کرده را لای کش جا میدهی. عجله داری و حواست نیست. موقع بیرون آمدن از اتاق شانه ات به کتابخانه میخورد ، رو ترش میکنی و جوری چشم غره می روی که انگار چراغ قرمز را رد کرده و عابرپیاده ی بینوایی که تو باشی را زیر گرفته است. چند کتاب از قفسه های بالاتر که جا و مکان درست حسابی ای نداشتند از ضربه ی شانه ات به زمین میافتند. و انگار که فرصت را برای پرواز مساعد دیده باشند بال میگشایند و پخش و پلا می شوند....بوی شامپو همه جا پخش شده و صدای سوت کتری هم نمی اید.... زمین را نگاه میکنی انگار که دسته موی از شاخه چیده شده ای ، از لای هر کتابی سبز شده و روی زمین پخش میشود....

.

.

.

.

بانوی اردیبهشتی
۰۸ آذر ۹۸ ، ۲۲:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

عجیب نیست که تو همه جا هستی، و هیچ کجا حضور نداری؟

همه ی آدمهای نسبتا نرمال دنیا ، رویاپردازی می کنند. من هم شبیه ی همین آدمهای نرمال رویایی داشتم. رویایم چیز عجیبی نبود. یک زندگی معمولی داشتم خوشحال و دلگرم کنار تو تا ابد می ماندم. اما راستش را بخواهی، زیاد خاطرم نیست که چقدر حضور داشتی، اما میدانم که یکهو خیالت را جمع کردی و ازین جا بردی. من شبیه کسانی را که حافظه شان به دو نیم تقسیم شده، خیالت را از یاد بردم! راستش اصلا مطمئن نیستم که هرگز وجود داشته ای. اما یک روز به خودم آمدم و پس از مدت ها دوباره در رویاهایم غرق شدم. تا چشم کار میکرد فقط خودم بود . نه تو را پیدا میکردم نه هیچ کس دیگر را. دنیای خالی از سکنه ای که معلوم بود ساختنش مال امروز و دیروز نیست و خلوتی که میشد دانست سالهاست پای بنی بشری بدانجا نرسیده است. ترسیدم... شبیه کسی که بعد از 60 سال دوباره توی آیینه با خودش مواجه میشود. فهمیدم که مدتهاست دنیایم را به تنهایی ساخته ام... وکسی را به داخل راه نداده ام. من توی همه ی خیال پردازی هایم تنها بودم.

.

.

.

 

بانوی اردیبهشتی
۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۹:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


وقتی عاشقی یعنی اینکه اگه دنیا رم بهت بدن ، اگه همه دنیا برات کف بزنن اگه همه مواظبت باشن اگه همه بهت افتخار کنن، اگه همه دوستت داشته باشن ، اگه همه بگن تو بهترینی....

ولی اگه اونکه باید، بهت نگاه نکنه ، هیچکدوم از اینها برات ارزش نداره... اخرش اشک تو چشمات جمع میشه و قلبت میشکنه..... اخرش.... تف توی این دنیا.... :"(

دلم برات تنگه.. و کم کم بوی فاصله داره به مشامم میرسه...

و مثل همیشه من کاری از دستم برنمیاد...





بانوی اردیبهشتی
۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


میدونی. یه نقطه ی تاریک توی مغزم و زندگی هست. یه نقطه ی درد. یه نقطه که نمی تونم توی وجودم حلش کنم. و هر چند وقت یه بار مجبورم باهاش مواجه بشم... مجبورم... و این درد مواجه همیشه با من همراهه... انقدر که مثلا مجبور بشم برم اینستاگرامی که اذیتم می کنه رو چک کنم.... ازش اسکرین شات بگیرم و به خاطر بسپرمش.... و بجنگم... با سیاهی اش توی وجودم بجنگم...

چقدر دلم میخواست روبروت میشستم و دستت رو میگرفتم و گاهی از خودم برات می گفتم.... گاهی... قیافه من شبیه ادمهای عاشقه اما من عاشق نیستم... یک دوستی بهم گفت که من تورو عاشقانه دوست دارم...

دلم برای از نزدیک با تو مواجه شدن تنگ شده... چون من همیشه فاصله م رو با تو حفط میکردم... و تو همیشه محرم نازک ترین و خصوصی ترین لایه های قلبم بودی.... من خوب می تونم ادای عاشق ها رو دربیارم... اما عاشق نیستم...

متنفرم از این زندگی ای که برای خودمون درست کردیم....

من مدت هاست باتو حرف نزدم.... من نیاز دارم که راجع به درونیاتم و اون چیزای لعنتی ای که توی مغزم می چرخه باهات حرف بزنم..

اما تو وقت نداری...

نمی تونم توصیف کنم. اما تو روی نقطه ی درستی از مدار رفاقت من افتادی.

و بالاخره پناه اوردم به کاغذ....

و وبلاگ نازنینم

تو نقطه ی روشن زندگیمی....




.

بانوی اردیبهشتی
۲۸ دی ۹۷ ، ۲۱:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



به آزادی های پس از تو فکر میکنم.

به اینکه خوب شد رفتی یا نه .

انگار مغزم نمیخواهد دست از ارزیابی بردارد!

نمیدانم این مغز نمره بده را از کی توی کله ما جا گذاشته اند...

اما می دانم که من تا قبل ذهنم انقدر ها هم پرواز نمیکرد.

من مثل دریانوردی که از خانه اش حرکت کند و به جزیره ای برسد به جزیره ی تو رسیدم و بعد دزدان دریایی من را از ان جزیره بیرون کردند. قاعده اش این بود که من در جزیره ی تو ارام بگیرم و بمانم ... و هر ارام گرفتنی یعنی پایبندی ای که تو را ازرفتن باز میدارد و از گشودن بال

ادمها سه دسته اند ..یا از جزیره دوم بیرونشان میکنند یا توی جزیره ارام میگیرند و برای همیشه از دریانوردی خداحافظی میکننند یا دونفری با هم جزیره را ترک می کنند..

ومن از دسته سوم بودم که سفرم را بدون تو اغاز کردم... شروعی جدید... با قایقی که دیگر ان قایق نبود و با بال هایی که ان ها نبودند...

اما من از تو گذشتم و رفتم

به سوی جزیره هایی جدید و به سمت چیزی بینهایت که پیش رویم است

با هزار تا راه جدید و ازادی ای که دوباره بدست اورده ام و مزه اش با ازادی پیش از تو هزار بار فرق میکند و شیرین تر است.

من دوباره بالهایم را گشودم و حالا دیگر بهشان اجازه میدهم هرجا که خواستند بروند..

من خوشحالم که از جزیره تو رفتم .

پیش از رسیدن به جزیره ی تو همیشه چشمم دنبال جزیره ای بود که در ان بیاسایم و ماندگار شوم برای همین همه ی موهب های مسیر م را نمیددیم. اما حالا چشم به راه هیچ جزیره ی دیگری نیستم حتی شاید اگر باشد هم نبینمش

دیگر هیچ مقصدی مرا از دیدن زیبایی های مسیر باز نمیدارد.

چون به دنبال مقصدی نیستم.

من خودم به مقصد م تبدیل شده ام...

شاید روزی قایق رانی دیگر را ببینم...





بانوی اردیبهشتی
۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۵۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله


دلم برای روزهای روشن اسفند تنگ شده....روزهایی که صبحش آفتاب جور دیگری میتابد و روزهایش تار نیست.
اما روزهای فروردین همیشه روزهای سبز من اند...
روزهایی که همیشه طلایی اند..
روزهایی که توی تپه های پرچمن دانشکده تربیت بدنی یا دانشکده فیزیک مینشستیم و به شعاع های طلایی خورشید لای درخت ها نگاه میکردیم...
و بعد بیست فروردین که میشد همیشه میرفتیم سالگرد اقا سید مرتضی...
وبعدش هم به یاد همان روز با هم پیوند خوردیم....
دلم برایت و برای بیست فروردینت که همیشه به یاد تو میگذرد تنگ شده ... گرچه که خاطرات شیرین تلخ شده هم لابه لای تار و پود فروردین ها نهفته است..
نمیدانم خاطره ی خوبی که بعدا با یاداوریش به اشک مینشینی ، بازهم جزو خاطرات خوب محسوب می شوند یا نه...
اما من دوست دارم فروردین ها همیشه با همین طعم به خاطر بیاورم...
با طعم چشم های اقا سیدمرتضی...
و بعد با طعم چیزهایی از جنس ذوق ها .
روزهای روشن فروردین که جنب و جوش ها همه با حال پیاده روی توی اتوبان و چمن های دانشکده تربیت بدنی و درخت های پشت امفی تئاتر دانشکده فیزیک و تالار همایش وزارت کشور است....
خاطره های فروردین همگی باهم قاطی میشوند و توی قلبم به لبخند تبدیل می شوند....
امسال فروردین ماه را به تو نزدیکم....
میتوانم توی ساعت بین کلاسها بیایم بهت سر بزنم....




بانوی اردیبهشتی
۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


وقتی یه مدت زیاد عاشق باشی...

مثلا ده سال

یه خصوصیت داره عشق

اونم اینه که دیگه کم کم مرزی وجود نداره

دیگه لازم نیس فلان اهنگ یا فلان بو رو بشنوی تا یادش بیافتی

دیگه حتی با بی ربط ترین اهنگ ها

بی ربط ترین مکان ها

 بی ربط ترین رایحه ها

یاد ش میافتی

لازمان و لامکان.

وقتی هم که میری کنار برج ایفل

یا مثلا داری توی فلان خیابون فلان ایالت امریکا قدم میزنی

یاد اون روزی میافتی که توی حیاط دانشکده

یا توی امفی تئاتر می دیدیش

پس از او نمیشه فرار کرد...



بانوی اردیبهشتی
۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
بسم الله



حکیمی میگفت :
چرا خودتو جمع و جور نمیکنی؟.....





بانوی اردیبهشتی
۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



اگر چیزی که میخواهم بنویسم را همان موقع ننویسم از ذهنم فرار می کند و بعد می رود یک جایی تلمبار می شود و سنگینی می کند توی قلبم!

ادمیزاد برای بار اول که عاشق می شود فکر می کند خب من هم مثل همه ی ادمهای دنیا باید عاشق می شدم و الان وقتش بود!

اما بعد که میگذارد و میرود فکر میکند او واقعا چه کسی بود!؟

و دوباره احساس عشق به همین سادگی به سراغ ادمیزاد نمیاید....

انگار به رازی تبدیل می شود که هرروز پیچیده تر می شود...

و انگار که همان حس ساده علاقه شدید قلبی ساده سابق نیست... منتظر چیزی اسرار امیز تر است برای اتفاق افتادن...

چیزی اسرار امیز تر....




بانوی اردیبهشتی
۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



آدم ها برای هم تمام نمی شوند...

مثلا وقتی دو نفر راه میبینم که همدیگر را دوست دارند ، دست همدیگر را عاشقانه گرفتند و قربان صدقه هم میروند حرص میخورم ، بعد یاد هزار بارمی میافتم که تو قربان صدقه ام نرفتی و من چقدر دلم میخواست...

اولش میدانستم دوستم داری ، بعدش هم ، اما یهو بعد که رفتی دوست نداشتن هوار شد روی سرم ... بعد فکر کردم چطور نفهمیده بودم... آن اواخر وقتی حرف میزدم تو حتی نگاهم نمیکردی...

وقتی قربان صدقه ات میرفتم خیره میشدی بدون هیچ حالتی و فکر میکردی .

من انقدر توی دوست داشتن م غرق بودم که ذره ذره رفتنت را نفهمیدم تا اینکه تو مجبور شدی بهم بگویی برو

و من تازه فهمیدم....

به هیچکس نگفتم اما من بعدش مدتی تب کردم...

روزها میخوابیدم و شب ها گریه میکردم...

جرات ندارم یواشکی اینستاگرامت را نگاه کنم میترسم یکهو دستت را توی دست عشق جدیدت ببینم و کپ کنم! یا وقتی دارم انگشت دوم از سمت چپ دست چپت را میبینم چیزی باشد که دوست ندارم...

فقط گاهی عکس پروفایل تلگرامت را از دور نگاه میکنم

خیلی دور...

.


بانوی اردیبهشتی
۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



چه طور می تونی منو فراموش کنی؟

من هنوز فراموشت نکردم!

متاسفانه!

در اکثر اوقات شبانه روز توی ذهنم داریم باهم دعوا میکنیم!

 گاهی هم نه

اما

اصلا نمیدونم فراموشم کردی یانه

به گمانم کردی

اما نمیدانم چه طوری

کاش یک نفر روشش را به من هم یاد میداد....

من به فراموشی نیاز دارم.

گرچه که به نظرم خودم نمیخواهم فراموش کنم...

مرض دارم :|




بانوی اردیبهشتی
۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله



من اگه بدونم

لبخندم

باعث خوشحالی حتی یک نفر میشه

حاضرم واقعا خوشحال باشم


.

.

پ.ن : همیشه بخند...

.


بانوی اردیبهشتی
۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



من خیلی خوشبخت و خوشحال بودم.

که الکی فکر کردم کسی توی زندگیم کم است!

که الکی دو دستی خوشبختی ام را تقدیمش کردم.

فکر کردم خوشبختی ام تکمیل تر میشود

اما برداشت و برد

من ماندم بدون خوشبختی

اینجا

حالا

من حالا هم خوشبختم ، اما

رنگ ندارم.

.

.


بانوی اردیبهشتی
۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



نامش را گذاشته ام حسین...

 صدایش میزنم و دلم

اردی بهشت

می شود...




بانوی اردیبهشتی
۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



باز هم باران میبارد

و دل گرفته است..

دلی که همدم و خلوت ندارد بدرد باز کردن چاه فاضلاب هم نمی خورد.

دانشکده گوشه امن و خلوت ندارد.

اصلا گوشه ندارد!

شنبه عازمم ..

برای کربلا...

تا دو هفته بعدش...

و تمام این دو هفته خلوت است و ....


و به نفس پاک کسی محتاج.

اگهی می کنم توی روزنامه ، به یک نفر نیاز داریم که موقع باران باهاش حرف بزنیم :|




بانوی اردیبهشتی
۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




باران میبارد

لعنت به تو

که با اولین باران بهار آمدی

و با اولین باران پاییز رفتی....



من چه گناهی داشته ام به جز دوست داشتن تو....

بانوی اردیبهشتی
۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله...




دخترها ، وقتی عاشق می شوند ، خیلی بی دفاع میشوند!

و من دختری بی دفاع که عاشق مردی شده بود،  که همیشه به پشت سرش نگاه میکرد...

.

.

.

و اما بعد : من دیگر دختری بی دفاع نیستم، چون عاشق نیستم... وقتی عاشق باشی تنهایی نگرانی میترسی احتیاط میکنی .... و همه ی اینها یعنی میان خوف و رجایی بی حاصل و بی پایان دست و پا زدن...

من دیگر نمیتوانم عاشق باشم.



بانوی اردیبهشتی
۱۲ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله




من دیگر به خاطر نبودنت ناراحت نیستم! به جهنم که رفتی.

آدمی که رفتنی باشد ارزش دل دادن ندارد...

اما

من از خودم شکایت دارم...

که چرا باید به کسی که ماندنی نبود دل میبستم...




بانوی اردیبهشتی
۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




این چه مریضی ای است که همه ی خاطراتی که ازارت میدهند را هی مرور میکنی؟ عین روز اول!

لطفا یکی بگوید روش مبتلا شدن به الزایمر یا فراموشی یا هر کوفت دیگری که باعث میشود خاطرات و ذهنیاتت پاک شوند چیست!

چرا مثل ادامس چسبیدی به مغز من؟



:|



بانوی اردیبهشتی
۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله





به مرگ فکر میکنم بسیار ....به ان روز موعودی که قرار است زندگی جدیدی شروع کنم.... میترسم وهیجان زده ام....میترسم به خاطر مواجه ناگهانی با چیزی غریب و ناشناخته... و هیجان دارم به همین دلیل...

نمیدانم چطور رقم خواهد خورد وکی... اما دوست دارم روزی باشد که خوشحال تر از همیشه ام و بیشتر از همیشه انتظارش را میکشم.... با شجاعت و نه با ترس... وقتی که اغوشم را برایش باز کرده ام... چونان کودکی که به محبت مادر نیازمند است... و یا شبیه مردانی که برای حسین ....

نمیدانم چطور...  

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست.....



و اما بعد : من عشق فعف ثم مات، مات شهیدا......






بانوی اردیبهشتی
۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله



چند نفر هستند که باید کشته شوند.
بهت نگفته بودم اما مرد درونم شغل پنهان داره ، یک جنایت کار حرفه ای .
انقدر توی کشتن این چند نفر مصرم که براش نقشه های زیادی هم کشیدم...
من همه ی اینها را از صدقه سر تو دارم! حوای خطرناکی شده ام که کینه ای درون قلبش کاشته و هرروز انرا با نفرت پرورش میدهد تا روز انتقام برسد.
کسی که میداند با از دست دادن چیزهای بزرگ میشود نمرد ، موجود خطرناکی است.
.
.

بانوی اردیبهشتی
۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۵:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله




آدم ویران شده ای که در پی باسازی بلند شده ، ...و ناتوان از پنهان کاری
کسی که با خاک انداز شکسته های چیزی را زیر فرش پنهان میکند غافل از اینکه فرش از روش برجسته شده و هر بچه ی ساده ای میفهمد چیزی زیرش پنهان کرده اند...
.
.

بانوی اردیبهشتی
۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۰:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله



نیمه شب ها در خیابان
عاشقی در زیرباران
مینوازد مویه مهتاب
یاد یارم در میان و
رنگ آواز بنان و
لرزش آرام من در خواب....



 

بانوی اردیبهشتی
۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



وقتی تو نباشی جایت را ادم های اشتباهی پر می کنند!




اما بعد : وقتی تو نباشی من مجبورم به ادمهای اشتباهی خو کنم... تا اخر عمرم که نمی توانم تنهایی در کافه ای تاریک روبه دیوار بنشینم و دو تا چای سفارش بدهم!

و فکر کنم که چرا چای دوم همیشه سرد میشود.

همه ی اینها را خودت میدانی.



بانوی اردیبهشتی
۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



میدونی ... مگه من چی خواستم غیر از اینکه کسی باشه که هراز گاهی همراهم باشه و به دیدنش و لبخندش غم هام فراموش بشه. ...

چیز زیادی بوده شاید....




پ.ن : چه کار باید کنه ادمی که اونایی که باید بخوان نمی خوانش و اونایی که نباید بخوان میخوانش؟




بانوی اردیبهشتی
۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله


زندگی بی عشق برای من یعنی مرگ را زیستن...
.
.
.
و اما بعد :
آبان شد... و پاییز به نیمه می رسد....
بانوی اردیبهشتی
۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۰:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




کارخانه ی قند را برای حال فرهاد تاسیس کردند
اما ...

هیچ قندی، شیرین نشد!




مدادتراش

بانوی اردیبهشتی
۲۵ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله....




گاهی وقت هاست...

انقدر 

سینه فشرده می شود

که فقط می شود 

خیره شد و نگاه کرد...

و هی فشرده تر شد..

و فشرده تر...


و....

وقت هایی که اشک سرازیر نمی شوند...

و نمی شوند..

و نمی شوند...

و...

بانوی اردیبهشتی
۲۳ تیر ۹۲ ، ۲۰:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




شب های رمضان ، یک جوری است آدم دوست دارد بیدار باشد تا صبح ... بگذرد به خواندن و نوشتن....

حال رمضان ها مثل حال زیارت است...

وقت هایی که ادم بی دغدغه بعد از نماز ، توی صف جماعت صحن جامع رضوی ، می نشیند ، و تسبیح می گوید... و هر چیزی را هست ، با همه وجودش جذب می کند....


یا موقعی که ادم سبک بال ، توی صحن ها ، سر به هوا ، راه می رود... راه رفتنش هم بیشتر شبیه پرواز است... نه اگر درست تر بخواهم بگویم راه رفتنی که اصطکاک ندارد! :) 


خانه امام رضا، عین خانه ی پدری همه ما ایرانی هاست....که تویش بزرگ شدیم و قد کشیدیم... نان و نمکش را خوردیم

ادم مشهد که می رود انگار به خانه اش برگشته.... انگار اصلا همه دغدغه های دنیا تمام شده... به قرار رسیده ... 

می شود حواست را جمع کنی روی یک موضوع...


ماه رمضان هم عین همین است....

فقط ما انگار عادت کردیم همیشه بر خلاف نفع خودمان کار کنیم... انقدر مشغله بیخود دور خودمان جمع می کنیم...

ارزویم این بوده همیشه که رمضان برایم ماه کار نباشد... 

حواسم را به یک چیز جمع کنم.... 

تسبیح تربت را بعد از نماز ها توی دستم فشار بدهم....

و به اسمان نگاه کنم.... 

و بقیه اش فقط او باشد....



بانوی اردیبهشتی
۲۰ تیر ۹۲ ، ۰۰:۲۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم الله




ماهی ها نه گریه می کنند 

نه قهر 

و نه  اعتراض...

تنها که می شوند

قید دریا را می زنند..

و تمام مسیر رودخانه را

تا اولین قرار عاشقی شان

برعکس شنا می کنند....



بهرنگ قاسمی 

کپی نوشت از پلاس 



بانوی اردیبهشتی
۱۴ تیر ۹۲ ، ۱۱:۴۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله






بزر‌‌‌‌‍‌‌گترین داشته ام 
توی زندگی
میم متصلی بود آخر اسمم...
که تو به من دادی...





بانوی اردیبهشتی
۱۳ تیر ۹۲ ، ۲۳:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله





بعد از چشمانت..

زمین 

دومین کره ای است که حیات رویش جریان دارد...




پ.ن : کپی نوشت از پلاس 


خاس! نوشت: حفظ حیات را از من دریغ نکن....

بانوی اردیبهشتی
۱۳ تیر ۹۲ ، ۲۳:۰۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




کلاس که تمام می شد ، سریع می دویم بیرون.... باران می آمد..می پریدم توی اولین تاکسی ای که ترمز میزد...عجله داشتم همیشه....

.

.

.

قدم هایم را تند تند بر میداشتم.... موبایلم زنگ می خورد..حتما کاری پیش آمده بود باز..کم کم میدویدم... تنه ام میخورد به آدمها..سر راه هزار و یک چیز بود که باید می خریدم مثل همیشه..





لیست کارها و قرارهایم را چک می کردم...اسمس ها را دوباره وارسی کردم چندتایی جا افتاده بود....

فرداهم پر شد، مثل همیشه...




ساعت ۷ می شد...خیلی دیر شد برای خانه رفتن....مثل همیشه...


دستم توی دست تو بود....مثل همیشه..



گوشی ام را بی خیال بی خیال ته کیفم رها می کنم...و بی خیال تر توی پیاده رو پرسه می زنم...و فکر می کنم به کتابهایی که دوست دارم بخوانم...

کم کم چتر را هم از توی کیفم باید دربیاورم..



تازگی ها یک دستم را اضافه میاورم....

عادت ندارم ،انگار بی کار میماند..

باید یک جیب بخرم...بر خلاف همیشه...

بانوی اردیبهشتی
۱۳ تیر ۹۲ ، ۲۲:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

بسم الله...



یک وقت هایی حس هایی است که به سراغ آدم میایند... گاهی هم کلمات بالای سر آدم شلوغ می کنند...

این گاه ها و این وقت ها...اگر نتوانی کلمات را  بنویسی شان... یا در را به روی احساست باز کنی، همینطور ول معطل روی هوا می مانند...

پیر می شوند و خاک می خورند...افسردگی می گیرند...

گریه می کنند...


حالا که تو نیستی..


اما برای اینکه کلماتم خاک نخورند و از غصه نمیرند برایت می نویسم...

یک روز که خودت آمدی ، همه شان را بخوان....


کاغذ ، خانه ی موقت کلمات است...

منتظر می مانند تا به آغوش مخاطبشان پرتاب شوند... 

بانوی اردیبهشتی
۱۱ تیر ۹۲ ، ۲۰:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله..




امشب سیستم را مرتب می کردم...

توی همه درایوها بودی....


با تو



نزدیک پنجاه گیگ خاطره دارم......



پ.ن : مخاطب خاس!!! :)

بانوی اردیبهشتی
۱۰ تیر ۹۲ ، ۲۳:۰۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله




در شب یکی از روز های گرم تا بستان ، باران می بارد....

تو از حوالی فکر من رد شدی...


و ابر ها جمع شدند تو را نگاه کنند...

ازدحام جمعیتشان زیاد بود..

باران گرفت....

بانوی اردیبهشتی
۰۷ تیر ۹۲ ، ۰۱:۰۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




به تو که فکر می کنم 

مورچه ها دورم جمع می شوند.....





کپی نوشت از پلاس

بانوی اردیبهشتی
۰۷ تیر ۹۲ ، ۰۱:۰۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله




کاشکی خدا  می اومد می گفت : 

اهای روانی! 

دیووونه ام کردی! 

بیا اینم اونی که میخواستی!!!!

:|



کپی نوشت از پلاس ...

بانوی اردیبهشتی
۰۶ تیر ۹۲ ، ۲۱:۴۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله




اگه مداومتی که اخیرا بر کامنت گذاشتن روزانه توی  وبلاگ تو  پیدا کردم توی یک زمینه ی دیگه داشتم الان عاقبت به خیر شده بودم رفت بود!    



پ.ن : :))))))



بانوی اردیبهشتی
۰۴ تیر ۹۲ ، ۲۱:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

بسم الله



از آن دسته آدمهایی هستم که همیشه باید یک کاغذ و قلم و بعضا یک تبلت ! دم دستم باشد تا چیزی که میخواهم را همان موقع بنویسم وگرنه بعدا یادم میرود! 

همیشه بعد از کلاس های حوزه هنری احساس خوبی داشتم. احساسی ناشی از یک فعالیت مفید...

جایت خالی است که ببینی دوباره ctrl+F فرهنگ شده ام! البته بعلاوه ی هنر....

کلاس مکتب شناسی و عکاسی دارم این ترم... یادم نیست گفته بودم یا نه ..از هر دو لذت می برم.....البته اگر یک دوربین حرفه ای داشتم قطعا بیشتر لذت می بردم! :)


هنوز هم فکر می کنم که باید برایت جا بگیرم...چون تو چند دقیقه دیر میرسی معمولا... اسمس بزنم بپرسم کجایی؟ ... و ذوق کنم از اینکه داری میایی ... سر کلاس باهم مکاتبه کنیم ! پشت سری ها فحشمان بدهند ! و تو وسط کلاس احضار بشوی و بروی ... خلبان! 

.

.

.

.

بعد از تسبیح تربت و قرآن ، محبوب ترین شی توی زندگی ام کتاب بوده...

دوست داشتم یک اتاق بزرگ مخصوص کتابخانه داشتم که ارتفاع سقفش 3 متر باشد ..دورتادورش از کف تا سقف قفسه باشد و پر از کتاب و البته یک کامپیوتر با یک اینترنت درست درمان و فوتوشاپ سرپا ! و من هر روزم را آنجا بگذرانم! 




پ.ن :دوست داشتم کلی طرح بزنم برای نیمه شعبان و این همه مناسبتش .. اما نشده هنوز.... 

بانوی اردیبهشتی
۰۳ تیر ۹۲ ، ۰۰:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




بانوی اردیبهشتی
۰۲ تیر ۹۲ ، ۰۰:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله




چقدر غم انگیز است 

 که بزرگ شدن آدم ها

مصادف است بااینکه دستشان توی جیب خودشان باشد! 

                          کاش میشد هم بزرگ شوم، هم دستم توی دست تو باقی بماند...

بانوی اردیبهشتی
۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله






یک نفر هست که گم کرده دلش را اینجا...

به خودش پس بده بی زحمت اگر دست شماست! 



پ.ن : کپی نوشت از پلاس سکوت کن



بانوی اردیبهشتی
۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله...





عاشقی جرم نیست ای مردم...


اتفاق است! 

پیش می آید....



پ.ن :  :(

کپی نوشت از پلاس سکوت کن

بانوی اردیبهشتی
۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله....




هوای اسفند کرده ام...

نه اینکه فکر کنی دوباره هوس کرده ام ...نه نه..گرچه که هوای دوست از سر بیرون نمی شود...اما هنوز انقدر کمر درد دارم که نخواهم خودم اسفند دود کنم!!! 

نه! 

دوست دارم تو ``اسفند `` دود کنی و من نگاهت کنم..و لذت ببرم... 



پ.ن : دلم مثل بچه ی ننر و تخص ی بهانه می گیرد...مثل بچه هایی که خودشان هم نمی دانند دقیقا چرا بهانه گیری میکنند... نه بستنی نه پارک نه عروسک هیچ جیز خوشحالشان نمی کند... تقصیر خودت است...تو لوسش کردی! 

بی تابی می کند...قدیم تر ها خیلی راحت قضیه حل می شد...

بانوی اردیبهشتی
۲۷ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله




دستم گرفته بوی تو را در غیاب تو
باید که باز
دست خودم را بغل کنم...
بانوی اردیبهشتی
۲۷ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله...





از این به بعد 

حال مرا از خودت بپرس! 

ای سارق بن سارق قلب الرئوف ها! 

بانوی اردیبهشتی
۲۷ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله....



یک وبلاگ خلوت...

که فقط نشانی اش را تو داری و من....


حکایت کوچه ی باران خورده ی اردی بهشتی است... با دیوارهای کاه گلی...که شاخه های بهارنارنج از بالایش سرخم کرده اند... 

گرچه گذر گاه عمومی است...اما وقتی دستانت را می گیرم و باهم قدم می زنیم انگار روی این کره خاکی تنها من هستم و تو...


حکایت وبلاگ خلوتی است...

که فقط نشانی اش را تو داری و من...

من می نویسم برای تو...

و  تو میخوانی برای من....

بانوی اردیبهشتی
۲۷ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




از من بترس....

من

یک روز

شاعر بودم....

اگر اراده کنم...

چشمانت را 

رسوا خواهم کرد! 

تا همه بدانند ...

^دزد روز روشن^ که بود...

بانوی اردیبهشتی
۲۷ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




این روزها از ان روزهایی است که دوست دارم با عجله بعد از کلاس، بدوم بیایم فولاد.. پله ها را یکی در میان کنم... در را باز کنم و توی جاکفشی دنبال کفش هایت بگردم... تو از اتاق سرک بکشی... و به سمت من بدوی... و تنگ بغلت کنم.....

باهم برویم توی یک جایی که خلوت تر است... و پشت در ، من زار بزنم از درد هایی که می کشم و محرمی نیست تا بگویمشان...و تو نگاهم کنی... و من به کشور دست هایت پناهنده بشوم تا ابد...

هنوزهم گاهی زیر پنجره ی فولاد میایستم و بغض میکنم...حتی نگهبان فولاد هم که هر دفعه به من گیر می داد مرا یاد تو میاندازد...

دارم از درد می میرم.... و این را تو دانی و من...


بانوی اردیبهشتی
۲۶ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله....




هیس......

دلش   گرفته....


تا اطلاع ثانوی هرگونه خوشحالی ممنوع است..







پ.ن : برای تو که امروز دلت گرفته بود....

بانوی اردیبهشتی
۲۵ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله...



مثل آمار گیر های وبلاگ... یکی توی قلبم هست... که افراد حاضر در سایت را همیشه عدد "یک" نشان میدهد... و مجموع تعداد دفعات بازدید را به تعداد روزهای عمرم...




عدد همیشه یک حضور دائمی تو را نشان می دهد...که مثل هوا همه جا جاری هستی... بی آنکه ببینمت...

بانوی اردیبهشتی
۲۳ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله..



گاهی وقت ها که به کفر گویی می افتم! با خودم فکر می کنم انگار بعضی وقت ها به آدم ها باید فرصت داد دلشان برایت تنگ شود....

بانوی اردیبهشتی
۲۳ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله...




همه ی آن ها که کربلا رفته باشند می دانند آدم اهل هیچ مداحی و روضه ای هم نباشد کل مفاتیح و نبراس الزائر و قران و غیره راکه دوره کند، بازهم.  عزاداری _ شب جمعه _ حرم سیدالشهدا 

یعنی تجربه ای که هرکسی دلش میخواهد..


عید که کربلا بودیم..شب جمعه دلم مداحی میخواست...توی حرم میچرخیدم و به دسته های عزاداری سر میزدم. هیچکدام به دلم ننشست.. اخر یک گوشه کز کردم و شروع کردم به غر زدن... که  یه دسته سینه زنی خوب ...


چند دقیقه بعد دیدم جمعیتی زمزمه کنان می آیند... دل نوای نینوا دارد....

پیش خودم گفتم کی داره شعرای میثم مطیعی رو میخونه....

جلوتر که آمدند دیدم خود مطیعی است با هیأت امام صادق! 

تا نزدیک اذان صبح همه ی مداحی و سینه زنی هایی رو که دلم هواشون رو کرده بود خوندند.... 

بانوی اردیبهشتی
۲۱ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله...




حسین یگانه ای است که شب تولدش هم چشم را اشکبار می کند...


حسین جان..





پ.ن :  

:'(

بانوی اردیبهشتی
۲۱ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله...







بعضی ادمها هستند که بی هیچ دلیل خاصی خیلی زود و زیاد به دل می نشینند... 

حتی اگر فقط یک کلمه باشند...

بانوی اردیبهشتی
۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله...

بعد از چند سال وبلاگ داری...

و مدتی مهاجرت کردن به فضای پلاس...


بازهم به این نتیجه رسیدم که فضای وبلاگ اصیل تر از پلاس یا هرشبکه ی اجتماعی دیگری است. فضای دورهمی پلاس یا فیسبوک مهلت اندیشه کردن را میگیرد... مثل پست ها که کوتاهند ادم ها هم عادت میکنند کوتاه بنویسند و فکر کنند... و البته فضای دورهمی حرمت را نیز میشکند خیلی وقت ها! 

بانوی اردیبهشتی
۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۷:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر