اینکه منطق را با چیزی شبیه سنگ اشتباه میگیرند، کار چندان درستی نیست. آدمها عمدتا تصورات عجیب و نسبتا غریبی درباره ی موجودات منطقی دارند. اینکه یک نفر خیلی منطقی باشد یا با عقلش همه چیز را بسنجد و بپذیرد دلیل نمی شود تا بتواند همه ی اتفاقات را در ساحت احساسش هم حل و فصل کند و بپذیرد! برای شکست های پیاپی، رها شدن ها ، سقوط ها و نادیده گرفته شدن ها، منطق نمی تواند رزهی آهنین باشد که ما را از همه اینها حفظ بکند. همه ی گونه های منطق داران، در برابر غم و آسیب های حس و روح ، مصون نیستند. وقتی با یک انسان منطقی در ارتباط هستیم، با خودمان فکر میکنیم که او حتما روحیه ش در قبال کنش های عاطقی ما حساس نیست. به قدر ما غصه نمیخورد، به اندازه ما از شکست عاطفی اسیب نمی بیند به اندازه ما پس از رهاشدن در احساس پوچی غوطه ور نمی شود، چون او یک فرد منطقی است و همه چیز را می تواند با عقلش آنالیز کند و بفهمد و حتما ما را درک خواهد کرد! پس منطق دار ها خیلی بیشتر در معرض بلایای عاطفی قرار دارند!
وقتی زنی را میبینیم که در هنگام بروز هر حادثه ی ناراحت کننده ی کوچکی شیون سر میدهد و صورتش را با ناخن خراش میدهد! از او میترسیم! حواسمان هست که بار دیگر هیچ کاری نکنیم که ناراحت شود! چون اون از لحاظ عاطفی حساس است و درست نیست آدمهای حساس را ناراحت کنیم! اما این دقت هرگز در قبال گونه های منطقی رعایت نمی شود. چون لایه ی عقل آنها بیشتر در معرض دید عموم قرار گرفته است. اینکه کسی لایه های زیرین حسی اش را در ویترین نمی گذارد یا اصلا بلد نیست با کسی در میان بگذارد ، دلیلی بر عدم وجود این ساحت در روان او نیست. اون به همان اندازه ی فردی که حساس مینامیم ش، آسیب می بیند! چه بسا بیشتر. یکی به دلیل اینکه اطرافیانش کمتر در مواجه با اون رعایت های حسی دارند ، و دیگر اینکه خودش مهارت کمتری در بروزات حسی دارد! و یا شاید اصلا جامعه از یک جایی ببعد بروز حسی او را مورد پذیرش قرار نداده ، و سرکوب کرده است... با آدمهای منطقی مهربانتر باشیم! منطقی بودن چیزی از جنس سنگ یا غیرقابل نفوذ بودن نیست.... منطق شرایط خاص خودش را دارد. و هیچکس نیست که دو راهی عقل و حس را تجربه نکرده باشد. همه ی اتفاقات شاید از دریچه ی منطق درست و حل و فصل شوند. اما ته مانده های حسی شان تا همیشه روی روح آدمیزاد جا می اندازد. درست همه ی انواع بشریت. چه اسفنج داران و چه سنگ پشت ها.