بسم الله
چه کسی باورش می شد...
که محرم
واقعا دوباره برسد.....
.
.
.
بسم الله
چه کسی باورش می شد...
که محرم
واقعا دوباره برسد.....
.
.
.
بسم الله
محرممان از عرفه شروع می شد..
و حتی مدت ها قبل از ان...
دهه را که اصلا نمی فهمیدیم چطور می گذشت... عشقمان این بود که کاری انجام بدهیم در حد وسعمان...
میدانستیم که هیچ چیز نیست... اما خجالت می کشیدیم سر سفره بنشینیم و هیچ کاری نکنیم...
ایامی بود که برکتش وصل می شد به جنوب...
امتحان نیم ترم ها همیشه توی ان ایام بود...نمی خواندیم! نمی شد بخوانیم! از غیب ، من حیث لایحتسب جواب ها سر امتحان می رسید! وگرنه حسابمان با کرام الکاتبین بود اخر ترم!!
فتح خون! کتاب آه... همیشه دستمان بود.. حتی اگر خوانده نمی شد.... ایمیل های روزشمار...اسمس ها...
سر شلوغی ها و زنگ های مکرر تلفن... و استرس کار های نیمه کاره و بدهکاری ها! (از لحاظ مالی دقیقا! )
شب که میشد و تازه وقت هیات رفتن و روضه ، خوابمان می برد... البته اگر به موقع می رسیدیم خانه ،که نمی رسیدیم...
لب تاب و نرم افزارهایی که وقتی هنگ میکرد باید با چفیه نوازشش میکردی تا دوباره زنده شود و کار نپرد!!
غصه بخوری از اینکه چرا طراحی حرفه ای بلد نیستی تا چیزی که توی قلبت می گذرد را برای "او" به تصویر بکشی....
بعد که ازمان گرفتندش ، فهمیدیم چقدر بی معناست که کاری نکنیم برای اقامه ی عزایش....قبلا نمی فهمیدیم...هنوز هم...
..........
پ.ن : پس از یک ماه...