-انگشترتو توی انگشت اشاره نکن!
+ چرا؟!
-ضرر داره!
+میدونستی فضولی ضرر ش برا سلامتی از انگشتر توی انگشت اشاره هم بیشتره؟!!
-واااااا !
+والا!
بسم الله
طوری شده که اگه تبلت و اینترنت و تلگرام نباشه ، حوصله مون سر میره
چه وضشه...
قدیمها که دانشجوی لیسانس بودم اصلا یادم نمیاد چه جوری بدون اینترنت و تلگرام سر خودمو گرم میکردم! اصلا اون موقع گوشی ها هوشمند نشده بود هنوز! ولی الان :\
اگه نت و تبلت و این کوفتی ها نباشن انگار که دچار عاطل و باطل شدگی مفرط میشیم....
ای خدا اصلاح بفرما
اسمایلی گریه
بسم الله
هر شب خواب های عجیب میبینم!
ایضا دیشب هم!
اصلا یادم نیست که خواب چی بود
فقط یادم هست که مثل همیشه راجع به تو بود!
و حتی تر کربلا
و اینکه رفتم کربلا و برگشتم اما یادم رفته برم حرم!
و خواب دوباره عاشق شدن.
اما
من توی بعد از تو را نمی شناختم.
چه اسم مسخره ای !
توی بعد از تو!
اسمایلی چند فحش ابداری که نصیبت می کنم.
اما زیاد هم بد نشد.
به هر حال
تو مال من نبودی....
اما بعد : نوشتن پروپوزالی که باعث میشود استاد نفهم روش تحقیق مسخره ات کند! و استاد فهمیده دانشگاه دیگری بگوید پایان نامه ات از سر این دانشکده زیاد است!
دلم میخواهد اسم استاد نفهممان را تگ کنم و بعد فحش بدهم که توی همه ی سرچ ها همه ببینند!
که فلانی که سر کلاس ارشد تدریس میکند و هنوز هم دکتری ندارد عجب ادم بی سوادی است. و سر کلاس ادای دانشجو را در میاورد! و چکیده مقاله ای که نوشتی را نمیفهمد! که دانشجو را مسخره میکند و به جای هر جلسه غیبت سه تا غیبت حساب میکند! که در مقطع ارشد برای همه منفی !!! میگذارد!!! و مسئولیت پذیری دانشجو را نمی فهمد. که برمیگردد سر کلاس میگوید دانشجو اولین کسی است که به استاد از پشت خنجر میزند!
که عجب موجود عقده ای است. سر کلاس اواز میخواند! و میگوید که معنی بسم الله به نام خدا نیست به معنی بفرما است!
خدا ما را از شرت رها کند.
سر فرصت اسم این موجود عتیقه را مینویسم فعلا بدانید استاد روش تحقیق دانشکده هنر یکی از دانشگاههای دولتی مملکتتان است!
تف!
بسم الله
این همه علم پیشرفت کرده هنوز نمی تونید دقیق پیش بینی کنید که اب و هوای عراق تو ایام اربعین چیه؟ هر سال اشتباه میکنن و هرسال ما با یه پدیده ی جوی ناگهانی مواجه میشیم که نابودمون میکنه.
:|
چی بگه آدم/حوا....
بسم الله
شناختن زن ها به گمانم سخت است!
مثلا من! گاهی خودم هم نمیدانم چه میخواهم!
گاهی حاضرم خوشبخت نباشم
به خاطر تو...
بسم الله
گاهی فکر میکنم
نسل ما چه میخواست
جز کسی که دوستش بدارد
و همدمش باشد و هنگام باران به حرفهایش گوش بسپارد ..
من با صفحات نقاشی ام حرف میزنم...
بسم الله
نامش را گذاشته ام حسین...
صدایش میزنم و دلم
اردی بهشت
می شود...
بسم الله
باز هم باران میبارد
و دل گرفته است..
دلی که همدم و خلوت ندارد بدرد باز کردن چاه فاضلاب هم نمی خورد.
دانشکده گوشه امن و خلوت ندارد.
اصلا گوشه ندارد!
شنبه عازمم ..
برای کربلا...
تا دو هفته بعدش...
و تمام این دو هفته خلوت است و ....
و به نفس پاک کسی محتاج.
اگهی می کنم توی روزنامه ، به یک نفر نیاز داریم که موقع باران باهاش حرف بزنیم :|
بسم الله
باران میبارد
لعنت به تو
که با اولین باران بهار آمدی
و با اولین باران پاییز رفتی....
من چه گناهی داشته ام به جز دوست داشتن تو....
بسم الله
کاشکی ادمها یاد بگیرن که دهنشونو بسته نگه دارن!
نیازی نیست همیشه حرف بزنیم یا نظر بدیم!
ممنون :|
بسم الله
امسال برای کاروان اربعین تنها ثبت نام کرده بودم... چون دوستام گفتن ما معلوم نیس بیام اگرم ببایم با اون کاروانی که تو میری ما نمیایم ، گرونه... من ولی ثبت نام کردم...بیشتر خانواده نگران بودن تنهام!
گرچه که نگرانی نداره . خودمم دوست داشتم یه اشنایی چیزی پیدا شه...تنهایی ادمیزاد حوصله ش سر میره.. اگرم بمیری کسی خبردار نمیشه...
امروز صب زهرا سادات گفت که داره با کاروان ما میاد!
من حتی نمی دونستم که قراره بیاد!
...
اما بعد : به امام حسین ایمان داشته باشیم..
بسم الله
بهم نخندید ولی ذوق عجیبی دارم برای اینکه تصویرساز مشهوری بشم!!!
دارم دیگه چیکارش کنم.
اسمایلی رفتن توی فکر...
بسم الله
این روزها نگران اون دو هفته هستم که به خاطر اربعین دانشگاه نمیرم!
طبیعتا رشته ام جوری نیست که از درس عقب بمونم. اساسا از کلاس جلوتر هم هستم! نگران بداخلاقی بعضی اساتید!!!
دیشب خواب دیدم یکی از اساتید به خاطر من کلاس درس رو آورده تا کربلا...که من عقب نمونم!
لبخند :(
اینطور دانشجوی نمونه ام!
بسم الله...
دخترها ، وقتی عاشق می شوند ، خیلی بی دفاع میشوند!
و من دختری بی دفاع که عاشق مردی شده بود، که همیشه به پشت سرش نگاه میکرد...
.
.
.
و اما بعد : من دیگر دختری بی دفاع نیستم، چون عاشق نیستم... وقتی عاشق باشی تنهایی نگرانی میترسی احتیاط میکنی .... و همه ی اینها یعنی میان خوف و رجایی بی حاصل و بی پایان دست و پا زدن...
من دیگر نمیتوانم عاشق باشم.
بسم الله
من دیگر به خاطر نبودنت ناراحت نیستم! به جهنم که رفتی.
آدمی که رفتنی باشد ارزش دل دادن ندارد...
اما
من از خودم شکایت دارم...
که چرا باید به کسی که ماندنی نبود دل میبستم...
بسم الله
هرکس که کاری میکند هرقدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی است که کاری نمیکنند.
هرکس که چیزی را میسازد، حتی لانه فروریخته یکجفت قمری را، منفور همه کسانی است که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر میدهد، فقط به قدر جا به جا کردن یک گلدان که گیاه درون آن ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد باید در انتظار سنگباران همه کسانی باشد که عاشق توقفند و ایستایی و سکون...
#چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
#نادر_ابراهیمی
اما بعد : به خاطر شوق به تغییر و ساختن و تعمیر بارها منفور بوده ام :|
من همیشه از ایستایی و رکود هراسان بوده ام...مثل اب، که اگر یک جا بمانند می گندد!
بسم الله
این چه مریضی ای است که همه ی خاطراتی که ازارت میدهند را هی مرور میکنی؟ عین روز اول!
لطفا یکی بگوید روش مبتلا شدن به الزایمر یا فراموشی یا هر کوفت دیگری که باعث میشود خاطرات و ذهنیاتت پاک شوند چیست!
چرا مثل ادامس چسبیدی به مغز من؟
:|
بسم الله
یکی از تنها رموز موفقیتم پررویی و سماجت و جسارت ه !
:|
کتک هم زیاد خوردم بابتش!
بسم الله
کسی نمی داند تصویرگری چیست!
تصویرگری یعنی اینکه به صفحه ی سفید نگاه کنید و بتوانید چیزهایی که بعدا بوجود خواهد امد را ببینید!
اما بعد : هفته تصویرگره!
بسم الله
به گمانم بعضی وقت ها وبلاگ می شود اول و اخر..
از وبلاگ شروع میکنی در افاق و انفس سیر میکنی اخرش هم دوباره توی یک صفحه خلاصه می شوی... لابه لای کاغذ هایی که روزی باد همه رامیبرد... و تو نیز همراه باد خواهی رفت...
انگار همین گوشه دنیا میماند برایت....
شب ها ذهنم از اوهام و خطوط و شکل ها پر میشود... انقدر که اگر نریزمشان روی کاغذ یحتمل مغزم را پیاده میکنند... وخیلی وقت هاهم هست که دقیقا میفهمم که چقدر جای یک ساز توی دستم خالی است... چون وقتی به انتزاع محض میرسم به جای طرح ها و نقش ها ، صداها توی مغزم پیچ میخورند... و حس میکنم که ای کاش موسیقی بلد بودم...
درست مث شماها که کلمات توی مغزتان وول میخورد و باید بنویسید... من با صداها و خطوط زندگی میکنم...
نگاه نکنید که اینجا مینویسم... من دچار لالی مفرط شده ام... کمتر حرف میزنم و بیشتر نگاه میکنم.. میدانم روزی خواهد رسید که به طور کلی کلمات را فراموش کنم و زبانم به تصویر بدل شود...
مثل مجموعه طراحی های فرانسیسکو گویا بانام اوهام....
و چقدر اذیت میشوم از ادمهای حراف!
توی هر فصل زندگی ام ، فقط یکی دونفر هستند که با انها زیاد حرف میزنم... وگرنه...مرا چه به ادمها...
ادمها مرا توی زندگی انسانی شان راه نمیدهند.... و من با طرح ها زندگی میکنم.. با تصویرها و با صداها...
چه نیازی هست به سخن گفتن....
و چه نیازی هست به ادمها..
و چه نیازی هست به زندگی کردن...
احساس میکنم که روحم بیرون از جسمم زندگی میکند... انقدر که همیشه اول روحم با چیزی تماس پیدا میکند و بعد جسمم! برای همین تقدم و تاخر برای توصیف مکان ها و ادمها از کلمات عجیب و تصاویر مبهم است.
مبهم برای دیگران و نه برای خودم...برای همین سنگینی و پلیدی روح مکان ها و روح انسان ها بیش از بقیه حالم را به هم میزند!
شاید یک روز شما هم به درد من دچار شدید!
یک روز که وارد یک مکان بشوید و پیش از اینکه داده های فیزیکی و جسمانی بگیرید ، احساس دریافت کنید...
بسم الله
مج دستم درد میکنه..
میبندمش تا بتونم به زندگیم ادامه بدم...
گویا اثرات استفاده بد از کامپیوتر و تبلت ه...
و گویا همه ی تصویرساز ها به این درد دچار هستن!
روزها تمامش رو مشغول کارم... حتی جمعه ها...البته بدون اینکه هیچ گونه اورده مالی برام داشته باشه! به هر حال بدون پول هم که نمیشه زندگی کرد!
نمیدونم اونروزی که همه میگن بالاخره نوبتت میشه و زحماتت به نتیجه میرسه کی ه! امیدوارم بعد از مرگم نباشه.
اما بعد : و دلم تنگ است...
بسم الله
به مرگ فکر میکنم بسیار ....به ان روز موعودی که قرار است زندگی جدیدی شروع کنم.... میترسم وهیجان زده ام....میترسم به خاطر مواجه ناگهانی با چیزی غریب و ناشناخته... و هیجان دارم به همین دلیل...
نمیدانم چطور رقم خواهد خورد وکی... اما دوست دارم روزی باشد که خوشحال تر از همیشه ام و بیشتر از همیشه انتظارش را میکشم.... با شجاعت و نه با ترس... وقتی که اغوشم را برایش باز کرده ام... چونان کودکی که به محبت مادر نیازمند است... و یا شبیه مردانی که برای حسین ....
نمیدانم چطور...
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست.....
و اما بعد : من عشق فعف ثم مات، مات شهیدا......
بسم الله
قدیم ها... سه سال پیش ، چند تا وبلاگ خوب پیدا کرده بودم... نام و نشانی نداشتند اما خوب بودند...با حال خوب...
حالا که برگشتم گمشان کردم :(
هرچی میگردم پیدایشان نمی کنم.... ان موقع گزینه ی دنبال کردن وبلاگ ها توی تنظیمات وجود نداشت... من هم خیلی ناگهانی گم و گور شدم...
بسم الله
این همه خودسانسوری کردی تهش چی گیرت اومد؟
مثلا ادما برات احترام تر! قائل شدن یا روت حساب کردن یا چی؟
بیخیال :)
به جز اینکه همه ی اون چیزهایی که سانسور کردی و نگقتی مث سایه پشت سرت به راه افتادن؟
بسم الله
کار بدی نکردی اما
بعد از ان اتفاق
از تلفن..
زنگ در
نگاهی خیره
دلت هری میریزد...
بسم الله
واقعا عجیب نیست که من دیگه توی دنیای وبلاگ ها هیچ آشنایی ندارم؟ همه رفتند... و اگر نرفتند خاک میخورند..
و من ماندم اینجا تنها و خموش :|
بسم الله
وقتی تو نباشی جایت را ادم های اشتباهی پر می کنند!
اما بعد : وقتی تو نباشی من مجبورم به ادمهای اشتباهی خو کنم... تا اخر عمرم که نمی توانم تنهایی در کافه ای تاریک روبه دیوار بنشینم و دو تا چای سفارش بدهم!
و فکر کنم که چرا چای دوم همیشه سرد میشود.
همه ی اینها را خودت میدانی.
بسم الله
میدونی ... مگه من چی خواستم غیر از اینکه کسی باشه که هراز گاهی همراهم باشه و به دیدنش و لبخندش غم هام فراموش بشه. ...
چیز زیادی بوده شاید....
پ.ن : چه کار باید کنه ادمی که اونایی که باید بخوان نمی خوانش و اونایی که نباید بخوان میخوانش؟
بسم الله
دانشکده هنر دانشگاه ما!
گوشه ای دور افتاده از این دنیا
و گوشه ای تاریک شبیه قبرستان
و با هوایی سنگین...
و چه غیر قابل تحمل...