بسم الله
میدونی. یه نقطه ی تاریک توی مغزم و زندگی هست. یه نقطه ی درد. یه نقطه که نمی تونم توی وجودم حلش کنم. و هر چند وقت یه بار مجبورم باهاش مواجه بشم... مجبورم... و این درد مواجه همیشه با من همراهه... انقدر که مثلا مجبور بشم برم اینستاگرامی که اذیتم می کنه رو چک کنم.... ازش اسکرین شات بگیرم و به خاطر بسپرمش.... و بجنگم... با سیاهی اش توی وجودم بجنگم...
چقدر دلم میخواست روبروت میشستم و دستت رو میگرفتم و گاهی از خودم برات می گفتم.... گاهی... قیافه من شبیه ادمهای عاشقه اما من عاشق نیستم... یک دوستی بهم گفت که من تورو عاشقانه دوست دارم...
دلم برای از نزدیک با تو مواجه شدن تنگ شده... چون من همیشه فاصله م رو با تو حفط میکردم... و تو همیشه محرم نازک ترین و خصوصی ترین لایه های قلبم بودی.... من خوب می تونم ادای عاشق ها رو دربیارم... اما عاشق نیستم...
متنفرم از این زندگی ای که برای خودمون درست کردیم....
من مدت هاست باتو حرف نزدم.... من نیاز دارم که راجع به درونیاتم و اون چیزای لعنتی ای که توی مغزم می چرخه باهات حرف بزنم..
اما تو وقت نداری...
نمی تونم توصیف کنم. اما تو روی نقطه ی درستی از مدار رفاقت من افتادی.
و بالاخره پناه اوردم به کاغذ....
و وبلاگ نازنینم
تو نقطه ی روشن زندگیمی....
.