خاطره ها
بسم الله
چندسال پیش بود که تازه این وبلاگ رو راه انداخته بودم، وبلاگی رو دنیال می کردم.. مثل فضای همه ی وبلاگ ها ناشناس . بدون عکس بدون مشخصات. زندگی و حال و هواش رو دوست داشتم...شیرین بود برام... همسن من هم بود تقریبا. از سال اول دانشکده عاشق دختری شده بود. و کش و قوس بسیار داشت رابطه شان. دختر رفته بود المان و با کس دیگری ازدواج کرده بود، و از او هم جدا شده بود. چند باری توی موقعیت های مختلف همدیگر را دیده بودند توی این ده سال. امروز که بعد از یکسال دوباره وبلاگش را چک کردم دیدم باهم ازدواج کرده اند... بعد از این همه سال و بعد از این همه اتفاق....انگار یک چیزی هری توی دلم فروریخت.. که تو از کجا میدونی که فردا و یکسال دیگه رو چطور می گذرونی... شاید معجزه ای توی زندگی تو اتفاق میافته.. شاید.... و چقدر احساس غم کردم که عاشق کسی نیستم... عاشق شدن یک درده و عاشق نبودن یک درد... دلم سوخت برای اینکه روزهای درخشانی که می تونست با عشق بگذره و درخشان تر بشه، با عشق پنهانی ای گذشت که هرگز نتونستم ابرازش کنم و جلوی چشمم نثار کس دیگه ای شد...
دلم سوخت برای خودم که از این ببعد عاشق هرکسی بشم هیچ دوست قدیمی ای نیست... همه اش ادمی که تازه به هم رسیدیم.... من چیزهای کهنه رو بیشتر دوست دارم... من ارتباط برقرار کردن با ادمها رو دوست دارم... اما همیشه با ادمهای اشتباهی ارتباط برقرار کردم... انقدر که دلسردم کردن... پناه اوردن به وبلاگ و نوشتن اخرین سلاح من بود... وقتی توی دنیای واقعی کسی نبود که باهاش حرف بزنم... کسی بود اما وقتش رو نداشتن.. من هم از تایپ کردنی به تایپ کردن دیگه ای پناه اوردم... وبلاگ رو دوست دارم چون ادمها ناشناس با هم ارتباط برقرار می کنن... و همدیگه رو ورای هرچیزی که هستن از پشت کلماتشون فهم و درک می کنن...
من به وبلاگ هایی که 5 ساله چک میکنم انقدر وابسته شدم که دلم براشون تنگ میشه...