اردی بهشت

بسم الله


ساختن رویا

تبدیل رویا به تصویر!

تبدیل موهومات مغزی به کلمات نه چندان قابل فهم!


و دیگر هیچ!

آخرین مطالب

  • ۱۹ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۱ غم

آنکه روزم سیه کند این است

شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۵۶ ب.ظ

لیوان چای را پرمیکنم... بخار اب داغ پیچ و تاب خوران از بالای سر لیوان به هوا فرار میکند و محو میشود... یک ماهی درون قلبم بالا و پایین میپرد... و پیچ و تاب میخورد... عاشقی همین است مگرنه ؟ شاید هم زندگی همین است...نمیدانم...از آن روز طوفانی چند ماهی میگذرد..چند ماه و چند روز و چند ساعت... روزهای طوفانی زیادی باهم نداشته ایم... اما مرا کیفیت چشم تو کافی است...

کمی از چای سرمیکشم.... و زبانم میسوزد... قلبم در پیچ و تاب است.. دلیلش را درک نمی کنم... من سالهاست که در تنهایی زیسته ام.... نه اینکه هیچوقت هیچکس در زندگی ام نبوده باشد... من هم یک زندگی عادی داشته ام.... مثل همه ی آدم های نرمال روی کره ی زمین....اما بعد، عشق را بوسیده و کناری گذاشته بودم... اما برای من هم یک روز طوفانی اتفاق افتاد... مگر نه اینکه همه ی عاشقی ها یک روز معمولی میشوند... مگرنه اینکه بعد از چند سال مهم نیست زندگی ات را با چه کسی شریک شده ای؟ پس بگذار حداقل اولش با عشق آغاز شود.... و من تصمیم گرفتم که عشق-بازی کنم... از همان روز طوفانی.

از پنجره بیرون را نگاه میکنم. هوای خاکستری اواخر پاییز، خودش را به روز توی اتاق چپانده است.. هربار که ادمیزاد برای کسی قلبش به تپش در میاید، خیال میکند که اینبار با همه ی دفعه های قبلی فرق دارد... خیال میکند که چیزی منحصر بفرد گیرش آمده که دیگر هرگز تکرار نمیشود..اما من ،افسانه های عشق را میدانم...و خیالاتش را باور ندارم... برای همین تو را که دیدم تصمیمم را گرفتم...

ابرهای ضخیم خاکستری چشم های تو را می پوشاند... و مانع از دیدنت میشود. قلبم در پیچ و تاب میافتد...اما من صبور ترم...عشق نه معجزه است... نه منبع لایزال زندگی... عشق طوفانی است، که همه ی زندگی تان را با خودش میبرد... چیزی بیش از اندازه عادی...انقدر که من بخواهم با تو از مرزهایش عبور کنم.... شاید تو بخواهی که عشق را با هرکس دیگری تجربه کنی... اما من صبورترم... من شعله ی این مستی را آرام ارام به جانت میریزم... هرچه باشد من تصمیمم گرفته ام که این بار چیزی را ناتمام نگذارم...

هوا سرد تر میشود و باران هم بفهمی نفهمی شاخه های خشک روبروی پنجره را نم آلود می  کند... دلم در پیچ و تاب است. انگار که یک ماهی به جانش افتاده باشد و مدام خودش را به در و دیوار بکوبد. دیده اید که یک ماهی وقتی به خشکی میافتد چطور به خاطر اب بالا و پایین میپرد و خودش را میکشد؟...قلب من در دام تو ماهی ای است که دارد خودش را میکشد.

کتاب را باز میکنم... و خودم را لابه لای پتو محو میکنم.. اجازه میدهم که گرمای لیوان، سر انگشت هایم را تسلی بدهد. داستان طولانی عاشقانه ای میخوانم... این روزها هرکتابی را که باز میکنم دوست ندارم تمام شود... انگار که بخواهم داستان عاشقی تا ابد ادامه داشته باشد... انگار که غریقی باشم که با خیالاتش زیر دریا خوش است.... و دست برقضا معشوق را کف اقیانوس دیدار کرده است.. چنین غریقی را از مرگ چه باک....

کتاب را ورق میزنم ... از لابه لایش فکر تو بیرون میریزد. من تنها عاشق روی کره ی زمین نیستم.... پیش از من میلیون ها انسان با عشق زیسته اند، و عشق-بازی کرده اند.... تصمیمم را میگیرم.... با خودم میگویم، آنکه روزم سیه کند این است....


.

.

.

.

 

۹۸/۰۹/۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی اردیبهشتی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی