این روزها..
يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۵۲ ب.ظ
بسم الله
این روزها از ان روزهایی است که دوست دارم با عجله بعد از کلاس، بدوم بیایم فولاد.. پله ها را یکی در میان کنم... در را باز کنم و توی جاکفشی دنبال کفش هایت بگردم... تو از اتاق سرک بکشی... و به سمت من بدوی... و تنگ بغلت کنم.....
باهم برویم توی یک جایی که خلوت تر است... و پشت در ، من زار بزنم از درد هایی که می کشم و محرمی نیست تا بگویمشان...و تو نگاهم کنی... و من به کشور دست هایت پناهنده بشوم تا ابد...
هنوزهم گاهی زیر پنجره ی فولاد میایستم و بغض میکنم...حتی نگهبان فولاد هم که هر دفعه به من گیر می داد مرا یاد تو میاندازد...
دارم از درد می میرم.... و این را تو دانی و من...
۹۲/۰۳/۲۶