اردی بهشت

بسم الله


ساختن رویا

تبدیل رویا به تصویر!

تبدیل موهومات مغزی به کلمات نه چندان قابل فهم!


و دیگر هیچ!

آخرین مطالب

  • ۱۹ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۱ غم

به دنبال روز خوبی که از من فرار می کند...

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۴۸ ب.ظ

بسم الله



فکر میکنم...

فکر میکنم که برای سالی که تازه شروع شده و داره نفس های اول تازه اش را می کشد چقدر برنامه دارم...یعنی دوست دارم..دلم میخواهد کنار یک پنجره که پرده ی ابی تیره دارد و گلدان پشت یک میز چوبی بنشینم و از ارزوهایم در سال جدید برایت تعریف کنم...

دلم میخواهد این ترم هم مثل ترم پیش معدلم بیست باشد.... (نامبرده دانش اموز اول دبستان نیست و دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد میباشد ) نمیدانم اما انقد حجم توهین ها و انکار ها روی سرم زیاد بوده هست که دوست دارم به هر طریق ممکن و غیر ممکن باخودی و بیخودی خودم را ثابت کنم.

شما حال یک انسان مریض را نمیفهمید. پس منصرفم نکنید.

دوست دارم امسال برند مخصوص خودم و کارگاه مخصوص خودم را داشته باشم و اولین محصول منحصر به خودم را تولید کنم و بفروشم!

شاید یک چیز تزیینی خیلی کوچ در حد سنجاق سینه باشد اما مهم است که در راه کردن یک کار جان باختن!

مخصوصا تازگی ها که به پاپیه ماشه هم خیلی علاقه مند شدم....

ترم بعد حتما باید واحدهای درسی ام تمام شود و تا خرداد سال بعد هم کارهای پایان نامه ام را انجام بدهم... باید از پاییز کلاس زبان رفتن را هم شروع کنم....

تصمیم دارم از اینجا بروم ...بروم دکتری را یک جای دیگر بگیرم.....

هر روز که بیشتر می گذرد از ادمهای اینجا بیشتر بدم میاید...

نمیدانم چرا. هیچ تضمینی هم وجود ندارد که جای دیگری خوش حال شوم اما دوست ندارم تا اخر عمرم فکر کنم چرا رفتن را تجربه نکردم....

اما میدانم همینکه بخواهم بروم دلم برای مادرم میگیرد... وبرای همه ی دوستهایی که.... ایکاش انقدر سرشان به کار خودشان نبود که مجبور شوم بروم یک جای دیگر دنبال تنها نبودن بگردم.... انقدر دور...

مثل حس روجا موقع رفت توی داستان پاییز فصل اخر سال است...

میدانم که هر شب گریه می کنم....

اما اینجا هم حال بهتری ندارم.

شاید اگر کسی باشد که دل ادمیزاد را خوش کند به بودنش من هم از رفتن صرف نظر کنم... با اینکه یکی از دلایل مهم م برای رفتن این است که دکتری درست و حسابی برای هنر اینجا نیست.... اما دلیل واقعی اش همان است که گفتم...

به دنبال روزخوبی که از من فرار می کند...

شاید فکر میکنم همه ی اینجا را گشته ام.. و پیدا نکرده ام....

و برای گم کردن همه ی ان چیزهایی که اینجا ناراحتم می کند.


بگذریم....

دوست دارم امسال داستان هایم را بنویسم و برایشان خودم تصویرسازی کنم و حتی اگر شده پول چاپش را خودم بدهم کتابش کنم .

نمیدانم این حس عجیب حقارت در من از کی شروع شد...گمانم همان دو سه سال پیش که تو این حس را در من زنده کردی و بعد بقیه . چیزهایی درون هنرمندان هست که دایم باید خودشان را محک بزنند و مورد محک واقع بشوند و دیگران تاییدشان کنند.

توی همه ی ادمها هست اما توی هنرمندان بیشتر...





۹۶/۰۱/۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰
بانوی اردیبهشتی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی