تعادل
مثل همین بازی بود.اصلا مشغول بازی بودیم. نشسته بودیم و علاوه بر بازی همیشگی و هر روزمان توی این زندگی نسبتا نکبت، بازی اضافه ای هم میکردیم....انگار که همان بازی کردن در زمین طاقت فرسای عمر کممان باشد انگار که به قدر کافی خسته نشده ایم.. باید چیزی را که در زندگی نداشتیم توی بازی رعایت میکردیم. تعادل! بازی تعادل بود. هرکس نقشش را با اضافه کردن چیزی از وجودش به مجموعه بازی میکرد. و باید هیچ چیزی به هم نمیریخت... مثل هر روز که نفس می کشیم زندگی میکنیم. خراب میکنیم و درست. نابود میشویم و از نو .... هیچ چیز نباید به هم بریزد. هیچ چیز به هم نمی ریزد... سرم را بالا کردم...چشمم افتاد توی چشم هایش.. و بعد موهای مجعد یکی درمیان سفید و مشکی اش را که از زیر کلاه بافتنی احتمالا کهنه ، بیرون زده بود. نه از سرِ بلند بودن ...از سر بی تفاوتی و بی حوصلگی...از سر زندگی و مرگ چه فرقی میکند مگر... یک کت کهنه ی گشاد خاکستری قهوه ای مندرس به تن داشت. و دست هایش....دو تا ورق قرص خالی .... و یک چیزی شبیه سرنگ های تزریق خودکار که مثل خودنویس ساخته اند....بگی نگی میشد گفت که میلزرد...لبخندم مچاله شد و در خودم فرو رفت. پرتقالی که اینطور وقت ها یکهو توی گلویم ظاهر میشود و همانجا جا خوش میکند را کمی قورت دادم پایین تر... دستم رفت سمت کیفم... و بعد کیف پولم.... موقع اینطور مواجهه ها ، همیشه چشهایم مثل اسلحه ای که هدف را گم کرده بال بال میزند...شاید هم خودش عمدا اینکار را میکند...هرچه که هست خون به صورتم میدود ...و شرمنده می شوم بیخود و بی جهت... خجالت می کشم حتی از کمک کردن.... مریم قبل از من اسکناسی را درآورده بود و به دست پیرمرد داده بود... زن کافه دار، با اخم کنار پیرمرد ایستاد.... از اولش هم حوصله نداشت انگار ... پیرمرد بعد از نگاه ملتمسانه ای به زن، اسکناس را به او تعارف کرد. و بعد سرچرخاند و نگاهمان باهم تلاقی کرد.... زن اما نشان داد که کسی اینجا از اون استقبال نمیکند و در ورودی از جایی که ایستاده فاصله دارد.... هیچ چیز سر جایش نبود. نه پیرمرد و نه من . عقب نشستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم. قطره ی ریزی را که در گوشه ی چشمم جمع شده بود، پیش از آنکه دو نگاه تیز مقابلم را متوجه کند، با دست رفع و رجوع کردم... و به بازی تعادل ادامه دادم... اما تعادل در تمام من برهم خورده بود... تعادلی که در بازی سرنوشت نبود. نه در فقر نه در ثروت . نه در زندگی و نه در مرگ... سعی داشت نبودش را با همین چیزها لاپوشانی کند....
.
.
.