ما شب ها دوکوهه میخوابیم....
جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۳۱ ق.ظ
بسم الله...
از یک زمانی به بعد...
دیگر نمی برندت..
خدای جنوب دانشگاهتان هم که بوده باشی،
دیگر باخودشان تو را
نمی برند....
سنگدل ترین و بی تفاوت ترین ادم دنیا هم که باشی..
نمی توانی
ادعا کنی
دلت نمی گیرد...
و روز رفتنشان را...
از پشت پرده ی اشک
نگاه نمی کنی....
و صورتت را بر می گردانی...
تا چشمانت را
کسی نبیند...
و هیچ کس نمی فهمد...
اما...
یک موقعی
یاد می گیری....
جنوب را گسترش بدهی..
به اندازه ی همه ی انچه که
خدا
افریده است...
و به اندازه
همه ی
ان سنگرهایی
که تو
روزها
تویشان، می جنگی....
ما قبیله ی بازماندگان...
یک جنوب هم برای خودمان داریم...
برای ما دیگر همه جا ، آنجا ، شده است...
برای ما هرروز
زمین صبحگاه است و اعزام..
دیگر فرقی ندارد... شمال یا جنوبش...
ما هرشب دوکوهه می خوابیم...
....
۹۲/۱۱/۲۵
امسال اسفند دوست داشتنی نیست برام وقتی قرار نیست با دانشگاه جنوب برم...
دوره ایه دیگه ...
نوبت ماست که دلمون بگیره از جنوب نرفتن