حال بد
بسم الله..،
حس بدی است...اینکه گرایش یا هدفی در وجودت بیدار شده باشد که نتوانی انجامش بدهی..وحتی بدتر اینکه در راستای فراهم کردنش کاری نتوانی انجام بدهی...
انگار که نیمی از وجودم معطل مانده باشد...مقداری از آن چیزی که هستم... و همه ی همه ی کارهایی که میکنم واقعا آنی نیست که میخواهم و انتظار دارم...و صرفا "کاری" می کنم که کرده باشم....
انگار که بعضی چیزها معنای سابقشان را برایم از دست داده باشند....
کاری که می کنم آن چیزی که نیست که واقعا می خواهم... یا در بهترین حالت همه ی آن چیزی نیست که میخواهم...و قسمتی از آن است....
گاهی حسودی ام می شود به آدم هایی که هرچند نقش های کوچکی داشته باشند، اما دقیقا همان چیزی است که انتظارش را داشته اند، (نمی دانم اصلا همچین آدمی وجود دارد یا نه)
در واقع اصلا بزرگی و کوچکی و تعدد کار مطرح نیست، مهم تصوری است که از خودمان داریم...که باید با کاری که می کنیم مطابقت داشته باشد...