خاطراتت روشنم میدارد
شش
کلمات از لابهلای دکمههای کیبورد بیرون میریزد... هنوز هم بوی تورا میدهد...خیلی طول میکشد بشود یکنفر را فراموش کرد...امروز داشتم یادداشتهای مال چند سال پیش را میخواندم...آن موقعها که بهتر از الان مینوشتم و کلامم قرابت یک آدم عاشق اندوهگین و شاعر مسلک را داشت. من روزهای قشنگی را زیستهام. با اینکه سالها زندگیام یکنواخت بوده است. عجیب اینکه هنوز هم تشنه همان سالهای تکراری ۱۸ تا ۲۲ سالگیام هستم. هنوز هم یاد آن روزها روشنم میدارد.
جوانتر که بودم خیال میکردم یک روز قرار است بالاخره خورشید قشنگتر بتابد. و غمها تمام شود. اما حالا میدانم که آن روز نخواهد آمد...تمام روزها در ترکیبی از غم و شادیهای کوچک خواهد گذشت. هیچ روزی نه چندان درخشان است و نه هیچ روزی مرگآور... دیگر فهمیدهام که نباید منتظر معجزه باشم...گرچه که تو معجزه کوچکی شدی در قلب من...در روزهای من... که دلم را روشن کردی... و دوباره به من حیات بخشیدی...لابهلای برفهایی که قلبم را احاطه کرده بود یک جوانه کوچک رویید... و میتوانم بگویم که آن جوانه تو بودی...