خیلی دور خیلی نزدیک....
بسم الله
آدم ها برای هم تمام نمی شوند...
مثلا وقتی دو نفر راه میبینم که همدیگر را دوست دارند ، دست همدیگر را عاشقانه گرفتند و قربان صدقه هم میروند حرص میخورم ، بعد یاد هزار بارمی میافتم که تو قربان صدقه ام نرفتی و من چقدر دلم میخواست...
اولش میدانستم دوستم داری ، بعدش هم ، اما یهو بعد که رفتی دوست نداشتن هوار شد روی سرم ... بعد فکر کردم چطور نفهمیده بودم... آن اواخر وقتی حرف میزدم تو حتی نگاهم نمیکردی...
وقتی قربان صدقه ات میرفتم خیره میشدی بدون هیچ حالتی و فکر میکردی .
من انقدر توی دوست داشتن م غرق بودم که ذره ذره رفتنت را نفهمیدم تا اینکه تو مجبور شدی بهم بگویی برو
و من تازه فهمیدم....
به هیچکس نگفتم اما من بعدش مدتی تب کردم...
روزها میخوابیدم و شب ها گریه میکردم...
جرات ندارم یواشکی اینستاگرامت را نگاه کنم میترسم یکهو دستت را توی دست عشق جدیدت ببینم و کپ کنم! یا وقتی دارم انگشت دوم از سمت چپ دست چپت را میبینم چیزی باشد که دوست ندارم...
فقط گاهی عکس پروفایل تلگرامت را از دور نگاه میکنم
خیلی دور...
.