اردی بهشت

بسم الله


ساختن رویا

تبدیل رویا به تصویر!

تبدیل موهومات مغزی به کلمات نه چندان قابل فهم!


و دیگر هیچ!

آخرین مطالب

  • ۱۹ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۱ غم

درباره رهش

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۴۴ ب.ظ

زیاد هم بد نبود کتاب!
لیا همان ارمیا بود،  ارمیایی که زن شده بود. گرچه درست تر بخواهم بگویم ارمیا هم هیچوقت مرد نبود. مردانگی داشت اما جنسیت نداشت، لیا هم،  مادرانگی و مردانگی داشت اما جنسیت نداشت. هیچکدام از شخصیت های کتاب های نویسنده هرگز جنسیت ندارند،  حتی قیدار!
زنانگی و مردانگی را مخلوط دارند. و پیش از هرچیزی انسان اند.
از این بابت راضی ام.
خوشحالم که امیرخانی از ژانر منِ او دست برداشته و ژانر بیوتن را ادامه داده است.
رهش از همان جنس است.
همان ارمیا(لیا) یی که از همه عالم جداست باهمه فرق دارد و کسی فهمش نمیکند. از پشت یک شیشه نگاهش میکنند مثل دیدن ادمی در موزه.
اما رهش به مراتب ضعیف تر از بیوتن بود
هیچکدام از کاراکترها،  شخصیت پردازی قوی ای نداشتند، همه چیز خاکستری بود،  و هنوز بعد از این همه سال ارمیا بیشتر از همه جلب توجه میکرد! و روز به روز هم عجیب و غریبتر میشود، ارمیایی که خود امیرخانی است...
و مزه تلخ واقعیتی، که پیش و پس از همه ی مباحث فنی و ادبی در جان مخاطب ته نشین میشد.
طراح گرافیک چه طرح جلد خوبی برای کتاب درنظر گرفته بود.
اما کاش شخصیت پردازی و قوتی مثل ارمیا در بیوتن داشت، که بتوانیم به درونش فرو برویم. لیا عمق چندانی ندارد. با اینکه سعی کرده همه حرف هایش را در همان لایه ای که هست بزند.
از سیاست و شهرداری تا نوکیسه های شمال شهری و به رخ کشیدن وجه ی تهوع آور فرهنگشهر ساخته شده...
جا داشت که داستان طولانی تر و با توصیفات و جزییات ریزتر و دقیق تری باشد، اما نویسنده خلاصه گویی پیش گرفته و از هرچیزی به اشارتی بسنده کرده و به اندازه کافی تکه پرانی.
تکه پرانی ای که حق جامعه هدف بود!
شاید هم خواسته مانند ایینه، کسانی را صرفا متوجه خودشان کند.
و پایان کتاب که مانند همه ی داستان های قبلی بی نهایت باز بود.
در کتاب های قبلی امیرخانی،  علی رغم باز بودن پایان،  شخصیت ها به حدی از رشد و تکامل خود میرسند و به نتیجه ای در درون خودشان،  گرچه که ما نمیتوانیم عاقبتشان را از روی دست نویسنده بخوانیم-- که البته حق هم همین است چون عاقبت همه امور را خدا میداند--- اما در رهش شخصیت ها حتی به تکامل هم نرسیده اند و کتاب تمام میشود.
انگار که نویسنده در فکر نوشتن جلد دوم رهش، عمدا آن را نیمه تمام  رها کرده باشد،  مانند بیوتن که جلد دوم ارمیا بود، و خاطرم هست که سالها پیش پس از خواندن ارمیا هم همین احساس الان زا داشتم!

 
و جان کلام داستان،  پرداختن به چیزی که باید باشد و نیست.  یا چیزی که
 بودیم و چیزی که از خودمان ساختیم. داستان بیشتر از آنکه درباره شهر باشد درباره ساکنان شهر است.
امیرخانی همیشه سراغ چیزی رفته که کمتر کسی به ان نگاه میکند. انگار که وجه فراموش شده ای از ما را بخواهد به یادمان بیاورد.
این بار شهر فراموش شده،  آدمهای شیشه ای مسخ شده،  و لیایی که خود بدل از شهر تهران است و عصیان کرده علیه همه ی علا ها!  و مدام باید یاداوری کند که این خانه من است،  و شما مهمانی بیش نیستید!
شهری که در نهایت مجبور میشود بچه اش را بردارد و از خودش بیرون بیاید چرا که خودش دیگر خود نیست. خودش دیگر جای زندگی نیست.
از خودش جدا میشود و با فرزندش میبارد!!! روی سر همه کسانی که او را به این روز انداخته اند.
روی سر این شهر که دیگر چیزی از خودش در آن نمانده است. از زنانگی از شهر بودگی.
روی سر این وارونگی.
با خودم فکر میکنم رمان باید اصلا اسمش وارونگی باشد نه رهش. بعد میبینم که دقیقا وارونگی است. شهری که وارونه شده و دیگر شهر نیست و بدرد بلعیدن میخورد. شهری که خودش از خودش فرار میکند.
.
.
.
پ.ن:
 

گرچه که میتوان ساعت ها درباره ی سیر نویسندگی امیرخانی و اینکه با قرارگرفتن در میانسالی جنبه های اجتماعی و دردگونه داستانهایش پررنگ تر شده،  صحبت کرد،
اما اینها را نوشتم تا بگویم،  بیاید نقاط ضعف کتاب را به لحاظ داستانی و شخصیت پردازی کنار بگذاریم، و به چیزی که شده ایم فک کنیم.
۹۷/۰۲/۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
بانوی اردیبهشتی

ارمیا

بیوتن

رضا امیرخانی

رهش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی