درباره نوعی اعتیاد
همیشه باکتابها مانوس بوده ام و از آنها الهام گرفته ام...بی آنکه مالک همه شان بوده باشم... یادم هست دوران دبستان مدام کتابخانه مدرسه را زیر و رو میکردم...نمیدانستم به دنبال چه چیزی میگردم انگار که گمشده مدام در ذهنم مرا به خود فراخوانده باشد... جستجویم ادامه پیدا کرد، بی آنکه گمشده ام را یافته باشم در این مسیر با کتابهای بسیاری آشنا شده ام... به بیراهه های بسیاری نیز رفته ام...سالها فکر میکردم باید همه ی کتابها را تحت مالکیت شخصی خودم دربیاورم دیوانه وار کتاب میخریدم، باید همه ی آنها را دسترس میداشتم. از تمام موضوعات مورد علاقه و مورد نیازم بهترین ها را گزینش میکردم، با وسواس عجیبی شبیه انتخاب همسر بین کتاب های مختلف تصمیم میگرفتم.
در گذر زمان علایق و نیازهای فکری ام دقیق تر و تخصصی شده اند، و اما هنوز گمشده ام رانیافته ام.
از شعر و ادبیات آغاز کرده بودم سپس به سمت روانشناسی، کتابهای فلسفی مذهبی، تاریخی، دفاع مقدس، روانشناسی خانواده و موفقیت، داستان های عامیانه ایرانی و سینما رفتم، پس از آن به مطالعه فلسفه هنر تاریخ هنر و نقد ادبی و هنری پرداخته ام...
هرسال موسم نمایشگاه که فرا می رسید از خودم میپرسیدم چه چیزی درست است؟ چه کتابهایی را باید کنارم داشته باشم؟ و از نرسیدن به جواب این پرسش دیوانه میشدم.... لیست های تهیه شده ی هرسالم با سال گذشته متفاوت به نظر میرسید و از اینکه علایق مختلف و گسترده ای در کتابخوانی داشته ام از خودم شرمنده بودم!
احساس میکردم که باید مجموعه ای در زمینه ی تخصصی رشته ام داشته باشم... اما وسوسه داشتن و خواندن کتابهای دیگر، رهایم نمیکرد. موقع تهیه لیست برای خرید کتاب، همیشه درگیر این وسواس بوده ام که کدام نوع کتابها را باید داشته باشم و کدام نوع را از کتابخانه های اینترنتی تهیه کنم و کدام را از کتابخانه ها امانت بگیرم و بخوانم. وسواس بهترین انتخاب... اما بهترین چه بود؟.....
و اما اکنون به بینشی رسیده ام که تاکنون از آن غافل بوده ام... امسال موقع تهیه لیست برای نمایشگاه کتاب، اتفاق متفاوتی در ذهنم افتاد. مطابق معمول لیست را با دست گشاده تهیه کردم و بعد به هرس کردن آن پرداختم. و کتابهایی را حذف کردم.
وقتی دو لیست را با هم مقایسه کردم به نتیجه ای رسیدم. من بر خلاف همیشه، با ناخوداگاهم لیست را هرس کرده بودم و در نهایت به کتابهایی رسیده بودم که هرکدام به نوعی پازل وجودی مرا تکمیل میکرد.
باید بگویم از چیزی که میدیدم احساس رضایت و با تک تک اسامی احساس نزدیکی میکردم.
پس از سالها انگار که آرام گرفته بودم. و وسواس و سرگشتگی ام در انتخاب فرونشسته بود....بعد از مدتهای مدید در انتخاب همراهانم هیچ چیزی را جز نیازها و ابعاد خالی مانده ی وجودم در نظر نگرفته بودم.