دنیا مجال زندگی به من نمیدهد
دوازده
نوشتن مثل معجزه است...نمیتوانم حال این روزهایم را توصیف کنم...هفته عجیبی بود...به روزهای گذشته فکر میکنم. به ماههای اخیر...دلم میخواست که زندگیام به پیش از تو برگردد...عشق درد دارد...من دیگر نمیتوانم دردش را تحمل کنم...من خستهام...و دوست دارم یک جایی یک روزی آرام بگیرم.خوب میشد اگر آنجا میان دو کتفهای تو بود...اما...بگذریم!
دنیا مجال زندگی به من نمیدهد. و عشق هر هزار سال یکبار اتفاق میافتد...هوا خاکستری است..و دود مثل یک لایه پتوی سنگین وضخیم آسمان را پوشانده است...
من از تو دورم. میترسم و نگرانم...محل کار جدیدم خوب نیست... و همه چیز سخت میگذرد... همه چیز این روزها سخت میگذرد...حتی حال جسمم نیز خوب نیست...اعتصاب کرده و هیچکاری نمیکند. احساس میکنم که دلم برای هیچ چیز تنگ نمی شود...دوست دارم از ۳۰ تیر تا ۳۰ آبان ۱۴۰۱ را پاک کنم... مدام با خودم میگویم تو سالها بدون او زندگی کردی حالا چرا جای ۴ ماه بیشتر از ۳۱ سال درد میکند؟
دوست داشتن چیز عجیبی است. تمام این سالها به عشق که فکر میکردم،دلم نمیخواست.. اما دست ما نیست... عشق گاهی خودش اتفاق میافتد..گاهی بدون اختیار ما....
قبلترها قلم قشنگتری داشتم...حالا اما مثل سابق خوب و دلنشین نمینویسم...
چیزی برای گفتن ندارم... از هر چیزی تهیام...