روزهای نیامدنی
بسم الله
من توی رویاهام
صبح از خواب بیدار میشم... توی اپارتمان نقلی م که طبقه ی اخر یه برج بلند و افتاب گیره. پرده ها رو کنار میزنم و نور میپاشه به اطراف.
یه دختر 37 ساله ام. با تجربه ی یک عشق شکست خورده در سالهای دور....و یک مدرک دکترای فلسفه ی هنر
یه اتاق توی اپارتمانم دارم که از کف تا سقف پر از کتابه و میز کارم هم توی همون اتاق ه.
صبحونه می خورم و به سمت استودیوی انیمیشنم میرم...مدیر و موسس یکی از استودیوی های نوپا ولی موفق م که اسکار بهترین انیمیشن سال قبل رو برده.... ولی سرمو به مدیریت بند نکردم و خودم هنوز تصویرسازی کات اوتی می کنم...
همه دوستایی که دوستشون دارم رو توی استودیو دور خودم جمع کردم....
یک ماه کار میکنم و یک ماه میرم سفر با کوله. خیلی جاهای دنیا رو دیدم تاحالا.
یه قسمت از چیزی که دوست دارم توی ده سال اینده باشم... و احتمالا هم رویام توی ایران نیست....
دنیای ایده الی که می تونم برای خودم تصور کنم... که ادم ها هیچکدوم به هم دیگه بدی نکن. و همدیگه رو قضاوت نکنن.. سفر کردن رایگان باشه بشه مجانی همه جای دنیا رو دید...
بشه به همه ابراز عشق کرد بدون اینکه ازت سوء استفاده کنن...
من توی رویاهام یه مرکز خیریه دارم که همه ی سالمندای بدون سرپرست بی پول که مجبورن دست فروشی کنن رو نگهداری می کنه....
توی رویاهام هیچ ادم مریضی توی دنیا نیست....