صورت های گرانبها مغزهای کم بها
بسم الله
سالهاست و مدت هاست در مفهوم زن بودن دچار علامت سوال و تردید بزرگی شده ام . و همه را مرهون لطف و خدمات شما انسانهای مزخرف بزرگواری هستم که با من معاشرت و برخورد داشته اید. به جز دوستانم که خودم شخصا در انتخاب و حذف آنها نقش دارم بقیه انسان های زندگی ام مرحمتی روزگار بوده اند.
انسان هایی که دوست دارند تو را برای خودت تعریف کنند. وتوی تعریفی که خودشان دوست دارند بگنجی . مساله اینجاست که اساسا تعریف مشخصی هم ندارند و اصلا تا به حال فکر نکرده اند! فهمیده ام فکر کردن پدیده ی غریبی است که بسیاری ابناء بشر با آن بیگانه می نمایند!
قدیم تر ها بچه تر که بودم نظراتم به کلی با امروز فرق داشت. دانشجوی دوره کارشناسی بودم مغز پر شرو وشوری داشتیم... اخرهای دوره لیسانسمان که شد بچه ها کم کم شروع کردند به ازدواج کردن و متاهل شدن و همه ما مثل همه موجودات زنده ی دیگر شوق این حرکت و این اتفاق را داشتیم! همه خواستگارها هم به نظر آدمهای خوبی می آمدند! البته بماند که توی دانشگاه به شخصه همه را گاز می گرفتم و پاچه ی همه کس و همه چیز را می گرفتم که الان به نظرم کار غیرضروری ای می آید اما آن موقع ها اخلاقم این طور بود!
همگی مان شوق ازدواج و تجربه ی همسر داشتن و مادر شدن داشتیم. حاضر بودیم به خاطر ازدواج توی زندگی مان تغییر مسیر بدهیم. عاشق مهمانی دادن و مهمانی گرفتن خرید لوازم آشپزخانه و لباس بچه و اینطور چیزها بودیم.
حتی بعضی از دوستانم ترم اخر دانشگاه که ازدواج کردند درسشان را رها کردند... نه اینکه فکر کنید دانشگاه آزاد واحد شنگولستان را رها کرده باشند دانشگاه تهران را که اینهمه برای قبولی اش هر پشت کنکوری ای شوق دارد رها کردند.
من نیز بعد از پایان ترم 9 ازدواج کردم. با مردی که نیمه گمشده ام به نظر می آمد..با همه ی ان شوق و ذوق ها و انگیزه ها و انگار شیرجه زدم توی دنیای رنگ و وارنگ و پر حاشیه زنان و زنانگی و همه روزمرگی های مربوط به آن ... همه ی آن چیزهایی که آخرش به اینجا ختم می شود که وجود مستقل خودت را از دست بدهی و تنها با همسر یا مادر تعریفت کنند.
اما مدتی بعد از همسرم جدا شدیم. و من بعد از درآمدن از اغمای روحی زندگی جدیدی را آغاز کردم.
با چیزی دگرگون شده در درون خودم.
و اکنون چند سالی می شود که از آن ماجرا ها می گذرد. به نظرم می رسد که راه جدیدی در زندگی ام پیدا کرده ام... به همه ی روزمرگی هایی که زن ها خودشان را در آن غرق می کنند و دنبال کار مفید دیگری نمی روند می خندم....الان دیگر حاضر نیستم به خاطر هیچ کس از مسیری که در زندگی ام به سختی پیدا کرده ام دست بکشم... و نمی خواهم وجودم در کسی ذوب شود... احساسات زنانه ام را دور نریخته ام. به رسیدگی به امور خانه علاقه دارم. غذا پختن و وقت صرف کردن برای آن را دوست دارم.اگر دوستی برای نگه داشتن فرزندش نیاز به کمک داشته باشد استقبال میکنم، اما دیگر نمی توانم دچار زنانه زدگی بشوم! دوستان بسیاری دارم که تمام هم و غمشان در آوردن رنگ موی مورد علاقه شوهر و خریدن مبلمان هماهنگ با گلدان ته حیاط است. کسانی که صورت های گرانبها و مغزهای ارزان قیمت دارند....
خانه هایی که ویترین های کریستال و ظروف نقره اش از کتابخانه اش قیمتی تر است... و البته جامعه ما نیز اینگونه زنان را بیشتر دوست دارد.
در این سالها با مرد هایی مواجه شده ام که اینگونه زنان را می خواستند اما حاضر نبودند بهای آن را بپردازند!و در اخر همسرشان را بابت اینهمه ولخرجی و هزینه و کم عقلی سرزنش می کردند. این ها همان مردانی هستند که پیش از ازدواج زنان را از اشتغال تحصیل و حضور در جامعه منع می کردند، و حالا از تبعات داشتن همسری که خود پسندیده اند سر باز می زنند.
انسان هایی که مدام به زنانی که به دنبال استقلال فکری و مالی و روحی بوده اند اینگونه تلقین کرده اند که شما زن نیستیند و احساسات ندارید. حق ندارید از خرید لباس های متنوع یا چیزهای دیگر لذت ببرید و بدتر از همه اینکه حق ندارید ازدواج کنید. انسان هایی که همه چیز را مطابق با الگوی ذهنی خود می سنجند. و همه چیز را از دریچه نگاه خود می بینند و می پذیرند.
مردانی که در نهایت می فهمند به زنان عاقل و رشد یافته نیاز داشته اند.... اما چیز دیگری انتخاب کرده اند....