عجیب نیست که تو همه جا هستی، و هیچ کجا حضور نداری؟
عجیب نیست که تو همه جا هستی، و هیچ کجا حضور نداری؟
همه ی آدمهای نسبتا نرمال دنیا ، رویاپردازی می کنند. من هم شبیه ی همین آدمهای نرمال رویایی داشتم. رویایم چیز عجیبی نبود. یک زندگی معمولی داشتم خوشحال و دلگرم کنار تو تا ابد می ماندم. اما راستش را بخواهی، زیاد خاطرم نیست که چقدر حضور داشتی، اما میدانم که یکهو خیالت را جمع کردی و ازین جا بردی. من شبیه کسانی را که حافظه شان به دو نیم تقسیم شده، خیالت را از یاد بردم! راستش اصلا مطمئن نیستم که هرگز وجود داشته ای. اما یک روز به خودم آمدم و پس از مدت ها دوباره در رویاهایم غرق شدم. تا چشم کار میکرد فقط خودم بود . نه تو را پیدا میکردم نه هیچ کس دیگر را. دنیای خالی از سکنه ای که معلوم بود ساختنش مال امروز و دیروز نیست و خلوتی که میشد دانست سالهاست پای بنی بشری بدانجا نرسیده است. ترسیدم... شبیه کسی که بعد از 60 سال دوباره توی آیینه با خودش مواجه میشود. فهمیدم که مدتهاست دنیایم را به تنهایی ساخته ام... وکسی را به داخل راه نداده ام. من توی همه ی خیال پردازی هایم تنها بودم.
.
.
.