مهمانی مامان :))
بسم الله
ساعت ۱۰:۳۰ بود حاضر شدیم بریم مهمونی! خوشحال و خندون راه افتادیم. تو راه ماشین هی خاموش کرد! چند بار وسط خیابونی به شلوغی شریعتی! فقط خدا رحم کرد از پشت کسی بهمون نزد....
خلاصه یه بار خاموش شد و دیگه روشن نشد هرکاری کردیم!
وسط سه راه ضرابخونه وایساده بودیم!
چند تا مرد هیکل درشت سیبیل کلفت! وایساده بودن کنار خیابون! بابام پیاده شد ازشون خواهش کرد بیان کمک ماشینو تا کنار خیابون هل بدن!
چون ترسیدن النگو هاشون بشکنه! گفتن شرمنده و نیومدن کمک!
ماشین ها با سرعت بوق زنون از کنار ماشین رد می شدن! خلاصه اخرش من و بابام دوتایی شروع کردیم هل دادن ماشین!
یه دختر چادری رو تصور کنین که داره ماشینو هل میده! :|
خلاصه همون موقع یه ماشین زد بغل و ۴ تا جوون مو سیخ سیخی پریدن پشت ماشینو گرفتن هلش دادن کنار خیابون!
بعدم سریع کاپوتو زدن بالا ببینن می تونن کاری کنن یا نه!
ماشین جوش اورده بود...
کنار خیابون وایساده بودیم منتظر بودیم که ببینیم چی میشه، که یه ماشین با یه موتور تصادف کردن پخش زمین شدن!
بعدش دعوا و عربده کشی و بزن بزن و کتک کاری!!! :|
جوونایی هم که اومده بودن کمک ما رفتن که توی دعوا مشارکت کنن با نیت جداسازی طرفین از هم!
خدا خیرشون بده امشب خلاصه کلی کار خیر و ثواب کردن :))
یه نیم ساعتی وایسادیم تا ماشین خنک شد و بالاخره روشن شد!
ساعت که از مهمونی گذشته بود ، سروته کردیم به سمت خونه!
اروم اروم می اومدیم ، که دیدیم در صندوق عقب باز شد!
سعی کردیم ببندیم ولی بسته نشد!
با در باز رسیدیم خونه!
بعد دیدیم که نمیشه صندوق عقب بازو ول کرد کنار کوچه! مخصوصا که تحربه دزدیده شدن زاپاس رو هم داشتیم!
تصمیم گرفتیم زاپاس رو اقلا دربیاریم ببریم تو خونه!
حالا پیچ زاپاس باز نمی شد! :(((
خلاصه شب خوبی بود خیلی خوش گذشت...
البته پیچ زاپاس بعد نیم ساعت زور زدن و ور رفتن باز شد!
:))
و ما ساعت ۱:۳۰ رفتیم که بخوابیم :))
بازم خداروشکر اتفاق بدی نیافتاد.
این بود مهمانی من.
خدا رو شکر همه سالمند! همه سالمند دیگر؟!