نام من
یک
دوست دارم از تو بنویسم... دلم برایت تنگ شده... این روزهایی که تجربه میکنم را میشود سوگواری نام گذاشت...سوگوار از دست دادن تو هستم...اینکه هستی اما نگاهم نمی کنی،بیشتر از هر سوگواری دیگر برایم دردناک است...دوست داشتم دستهایت را توی دستم میگرفتم... انگار که زخم های ریزی قلبم را پوشانده...و جای خالی ات بسیار درد میکند...با خودم میگویم،او تو را از سر خودش باز کرد... اما باز هم نمی توانم دوستت نداشته باشم... مرا ببخش که نیم فاصله ها را رعایت نمیکنم... مرا ببخش... گاهی از دستت عصبانی میشوم... نام من فقط وقتی زیباست که از میان لب های تو بیرون می اید... روزها توی خیابان راه میروم... آن روزی که باهم رفته بودیم کوچه ی رشتچی را فراموش نمیکنم... همانجایی که روبرویم بودی... و هنوز نمیدانستی که در قلبم نشسته ای.. یک بذر توی دلم کاشتی... یک بذر کوچک... من سالها کسی را دوست نداشتم. سالها از عشق دوری میکردم... سالها کتاب عاشقانه نخواندم. و سالها عاشق نشدم. خوشحالم که اینجا را کسی نمی خواند... و کسی مرا نمی شناسد... چقدر گمنامی خوب است...کاش کمی حواست بیشتر به من بود... دریچه ی روانم مسدود شده... نمی توانم چیزی بنویسم... چیزی بکشم یا چیزی بگویم... یا حتی گریه کنم... دوست دارم روبرویم بنشینی و غم توی چشم هایم را ببینی... دوست دارم دستم را توی دستت بگیری و دلداری ام بدهی ... از دوری خودت... این روزها بیشتر از هر چیز خسته ام... و حوصله ی زندگی کردن را ندارم. کلمه ها را با دقت انتخاب نمیکنم و نیم فاصله زدن را فراموش کرده ام....من دوستت داشتم... پس از سالها مقاومت در برابر هرگونه عشق... تو مقاومتم را شکستی...