هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود....
سال 88 بود تازه امده بودم دانشگاه...که لابه لای کتابفروش های انقلاب گم شدم...ده سال از آن روزها میگذرد. ماههای اول عشق بود و لذت.. فارغ از دنیایی که بیرون از ما جریان داشت، زندگی میکردیم...و در آزادی هایی که در فصل جدید زندگی مان بدست آورده بودیم ، غوطه می خوردیم... دغدغه مان رسیدن به کلاس دانشگاه بود و بعد حل مساله هایی که هر درس داشت و چقدر همگی شبیه هم بودند...یاد گرفتنشان زیاد سخت نبود... همه زمانی که برای درس خواندن میگذاشتیم را اگر جمع میکردی، کلی زمان اضافی برای کارهای دیگر میماند... واینگونه بود که زندگی دانشجویی موازی ای کنار زندگی تحصیلی مان شکل گرفت...بزرگ شدیم و رشد کردیم.... حالا که در آستانه ی سی سالگی به ان روزها فکر میکنم، هنوز خودم را دانشجویی 20 ساله میبینم که صبح یک روز سرد پاییزی، لابه لای خش خش برگ های زرد و نارنجی چنار، چهارراه های دانشگاه را بالا و پایین میکند... و گاهی سر به آسمان دارد... به امید معجزه ای...
یادم هست بار اولی که عاشق شدم همین حوالی بود... 19 ساله بودم که آن اتفاق در من افتاد... و من برای اولین بار فهمیدم که قلبم با نگاه کسی تند میزند... و چشمم فقط یکنفر را دنبال میکند.... و هیچ نیست جز او.... آن سال برف سنگینی بارید... دانشکده سفید پوش شده بود ....زیر برف لابه لای درختان لخت دانشکده مینشستیم و من به چشم هایش فکر میکردم.... هیچوقت نشد که باهم درباره ی اینطور چیزها حرف بزنیم... توی دنیای دیگری بودیم... من او را با اهنگی خاص خودش و دنیای عجیبش در قلبم به خاطر میاورم.... و هنوز از پس سالیان وقتی آهنگ آنروزها را به یاد میاورم، اشک در چشمانم حلقه می زند... از خاطره ی اولین کسی که قلبم را اینطور سهمگین به تسخیر در اورده بود...
این سالها من عوض شدم.... اما شاکله ی شخصیتم را هنوز از آن روزگار پر شور دارم...شور ته نشین شده ای از روزگار اغاز جوانی در من هست که با عشق امیخته و بوی هوای اخر اسفند را میدهد... همیشه توی خاطراتم از آن روزها، با عنوان لحظات درخشان یادکرده ام... لحظاتی که هرگز تکرار نشدند...و اکنون در جایی دور در قلب من جای گرفته اند و ته نشین شده اند...
حالا ده سال است که لابه لای کتابفروش های روبروی دانشگاه تهران میپلکم..و در عین حال احساس سکون و یکنواختی نکرده ام.... و هنوز قطعه ای از روحم را که با سنگفرش های انقلاب، ممزوج شده، از کف خیابان برنداشته ام. قدم زدن جوانم میکند...هنوزهم اتوبوس های انقلاب خراسان با بوی کتاب جدیدی که همانجا با ذوق توی تاریکی شروعش میکردم در ذهنم چرخ میخورد...جوانی من شبهای روشنی داشت... با دوستانی که مثل ستاره های دنباله دار در آسمان روحم ماندگار شدند... نمیدانم که همه این شانس را دارند که آسمان پرستاره ای داشته باشند یا نه... و اصلا نمیدانم این به شانس ربط دارد یا هرکس میتواند کهکشانش را خودش بسازد... گرچه که این آسمان چند سالیست به جبر فاصله و زمان کمرنگ شده ... اما
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود....
.
.
.