هزار تا چیز دیگر...
بسم الله
رمان پاییز فصل آخر سال است را که خواندم ، دیدم همه ی چیزهایی که میخواستم بگویم تویش نوشته شده.. تصمیم گرفتم یکدانه اش را همیشه آویزان کنم به گردنم و هرکس چیزی پرسید کتاب را نشانش بدهم...
احساس گناه های شبانه
بی قراری و وحشی بودن روجا
و خودازاری و دلتنگی لیلی
و غیر عادی بودن همه ما....
ما اگر غیرعادی نبودیم انقدر دنبال چیزهای عجیب و غریب نمیگشتیم و انقدر ادم عجیب دورمان جمع نمیشد...اگر غیرعادی نبودیم الان سرخانه و زندگی خودمان بودیم، قشنگ شوهر داری میکردیم و بچه مان را بزرگ
نه اینکه دنبال ماجراجویی و مهاجرت و عشق های رویایی و مستندسازی و مسافرت های عجیب و کتاب ها و داستان ها و مجسمه سازی و پیانو یادگرفتن سر پیری و کلاس اواز و خریدن ساز بدون اینکه بلد باشیم و گریم های عجیب هالووینی برای عکاسی و پوشیدن جوراب تا به تا و خانه ی مجردی و هزار تا چیز دیگر باشیم :|