همیشه ها
بسم الله
کلاس که تمام می شد ، سریع می دویم بیرون.... باران می آمد..می پریدم توی اولین تاکسی ای که ترمز میزد...عجله داشتم همیشه....
.
.
.
قدم هایم را تند تند بر میداشتم.... موبایلم زنگ می خورد..حتما کاری پیش آمده بود باز..کم کم میدویدم... تنه ام میخورد به آدمها..سر راه هزار و یک چیز بود که باید می خریدم مثل همیشه..
لیست کارها و قرارهایم را چک می کردم...اسمس ها را دوباره وارسی کردم چندتایی جا افتاده بود....
فرداهم پر شد، مثل همیشه...
ساعت ۷ می شد...خیلی دیر شد برای خانه رفتن....مثل همیشه...
دستم توی دست تو بود....مثل همیشه..
گوشی ام را بی خیال بی خیال ته کیفم رها می کنم...و بی خیال تر توی پیاده رو پرسه می زنم...و فکر می کنم به کتابهایی که دوست دارم بخوانم...
کم کم چتر را هم از توی کیفم باید دربیاورم..
تازگی ها یک دستم را اضافه میاورم....
عادت ندارم ،انگار بی کار میماند..
باید یک جیب بخرم...بر خلاف همیشه...
عزیزکم.... بهترین روزهای من با تو گذشت....
روزهایی که کارم را دوست داشتم.... زندگی را.... مکان را... تک تک آنات زمان را..