کتک خورده ام
شب بود. اتوبوس بوق زنان نزدیک شد...من تنها فرصت کردم که نور چراغ های زرد و قرمزش را ببینم و بوق ممتد بلندش در گوشم سوت بکشد... اتوبوس از رویم رد شد... صدای قرچ استخوان های دنده ام که خرد می شد توی مغزم پیچید. شاید جمجمه ام هم خرد شده باشد...تکه های مغزم را دیدم که در هوا پخش شدند. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و از جایم جنب بخورم...به کف زمین چسبیده بودم و داشتم تکه های استخوان هایم را از توی بافت فرش و موکت جمع میکردم.... بلند شدم.... وسط باند فرود یک فرودگاه درست روی خط سفید باند نشسته بودم...صدای مهیبی از پشت سرم آمد.. چرخ های بزرگ هواپیمای بالای سرم شبیه سایه ی یک ساختمان در حال ریزش، نزدیک می شدند....چیز زیادی از استخوان هایم باقی نمانده بود....این بار توی دانه های درشت آسفالت فرو رفتم... رگ و پی ام با زمین یکی شده بود....بلند شدم.. یعنی سعی کردم که بلند شوم.... مدت ها طول خواهد کشید تا بتوانم این حجم زمین را از توی بدنم پاک کنم....بدنم سنگین است... انگار که هر تکه از خودم را باید از توی قوطی های ادویه ی آشپزخانه یا لای لباس های توی کشو پیدا کنم....شاید هم لابه لای ظرف های نشسته ی توی ظرفشویی باشم... یا توی لیوان قلموشور که پر از آب کثیف خاکستری رنگ کدر است. قطرات رنگ از لبه هایش شره کرده...و قطرات خشم از لبه های وجود من هم.... لیوان کثیف قلموها را برمیدارم... با اشکاچ ظرفشویی به جانش میافتم... قطرات رنگ پاک نمی شوند... انگار که با ساییدن من بدنه ی شیشه ای لیوان هم خش برمیدارد... و رنگ ها هم پررنگتر می شوند....لیوان از دستم میافتد و میشکند....خیال میکنم که قبلم شبیه همین لیوان قلموشور پر از مایع خاکستری کدر شده... دانه های آسفالت را از لابه لای گوشت و رگ ها جدا میکنم... چقدر دیگر باید طول بکشد... و چند بار دیگر باید زیر این بار له شوم نمیدانم... و حتی نمیدانم که دفعه ی بعد چقدر از خودم باقی خواهد ماند... شاید هم باید که خودم را عوض کنم....
.
.
.