یک روز در قزوین
باد سرد و سوز، گونه ام را میخراشد. از قطار پیاده میشویم و تابلوی ایستگاه نشان میدهد که رسیده ایم! شهر به نظر خلوت میاید.. ساکت ... بوی برف میدهد و سرما. سوار تاکسی میشویم و پس از مسافت کوتاهی به اب انبار سردار میرسیم. تیرمان به سنگ میخورد و آب انبار تعطیل است. پیاده روی را آغاز میکنیم. در مواجه با شهرهای تازه، دوست دارم توی خیابان هایش قدم بزنم. و از هوا تنفس کنم. ادمها و مغازه ها را با تمام جزییات شان نگاه کنم، و به خاطر بسپارم. از مغازه ها عکس بگیرم... و هم احساس تنهایی نکنم. کم کم خورشید هم بالا می آید و نورش را توی صورتمان و خیابان ها میریزد و شهر رنگ میگیرد. توی خیابان مغازه ی فرش فروش قدیمی بزرگی چشممان را میگیرد. داخل میرویم و تماشا میکنیم....مغازه بوی فرش ها و بازارهای قدیمی را میدهد. نور ملایم گرمی داخل را روشن کرده است و طرح و نقش فرش ها چشم ها را مینوازد. عکس میگیرم. از تصویر مردی که به دیوار اویخته شده...
توی خیابان سپه.، ماشین ها آرام اند! و مردم آرام تر! یاد شلوغی متروی دروازه دولت میافتم ساعت 7 صبح! بگذریم! توی خانه ی ابوترابی ها سرک میکشیم چرخی میزنیم و از آبشار نور توی زیرزمین خانه که خودش را از لایه مشبک های اجری به داخل میفرستد کیف میکنیم...به عمارت عالی قاپو و موزه ی سنگ سرمیزنیم... و نفس مان را از بوی برگ های نارنجی پاییز پر میشود. همه ی مکان های دیدنی به شکل عجیبی خلوت است! و میفهمیم که شاید موقع مناسبی را برای دیدن شهر انتخاب نکرده ایم! اما سکوت و خلوت و آرامش و حوصله ، هدیه ای است که همین مواقع نامناسب به آدمیزاد میدهد! کتابفروشی مینوی خرد قزوین! معماری سنتی که تویش کتاب هم میفروشند! اتاق انتهای کتابفروشی، مختص کتاب های دست دوم و قدیمی است... من از دیدنشان ذوق میکنم و فریاد میزنم ! کتابهای دست دوم و قدیمی، علاوه بر داستانی که توی صفحاتشان دارند، خودشان هم داستان جداگانه ای را باخودشان حمل میکنند. دست چه کسانی صفحاتشان را ورق زده و کدام چشمها خطوطشان را زیرورو کرده است. با چه کتابهایی همنشین بوده اند و رازدار کدام کتابخانه ها بوده اند.... اینها چیزهایی است که من همیشه درباره ی کتابهای دست دوم ، تخیل میکنم....
چند صد قدم آنطرف تر، مقبره ی چهار انبیا. ایوانی دارد ، که ایینه خانه ای است پر از پرتوهای نورانی خورشید، که گرما را نثار گچبری های رنگین دیوار میکند. موقع ناهار رسیده و نمیشود که بوی هفت رنگ قیمه نثار را نادیده گرفت! که بیشتر از مزه اش میشود از بوییدنش لذت برد. از پیاده روی توی کوچه پس کوچه های شهر و دیدن مغازه های قدیمی عتیقه فروشی و داستان دور و دراز پشت شمعدانی ها و بلورها و بشقاب ها و گیلاس ها و زیر سیگاری ها که بگذریم، سعدالسلطنه را ملاقات میکنیم، بنایی با اجرهای گرم اخرایی و طاق قوسی شکل... که در دلش کافه ها و مغازه های صنایع دستی و هنری جا خوش کرده اند... انگار که در حیاط های سعد السلطنه، زمان متوقف شده است.... و میشود تا ابد نشست و به تو فکر کرد... نورِ در حال غروب خورشید، شیشه رنگی های عمارت چهل ستون را به رقص می آورد.. بازی رنگ و نور... درخت های لخت زمستانی را از پشت شیشه های رنگی تماشا میکنم... قرمز.. سبز.. زرد... ابی ... کدامشان قشنگتر است؟ دنیا چه رنگی باشد خوبتر است؟... تو از پشت کدام رنگ نگاهم میکنی؟. ابی دوستم داری یا سبز.... دوربین را تنظیم میکنم... و جوری کادر میبندم که همه چیز فقط رنگ باشد و نور...
حسینیه ی امینی ها، تالار گرمی است پر از اصالت. همه ی سوگواری هایی که سالهای دراز به خود دیده و تمام اشک های محترمی که در آن ریخته شده، بیش از هرچیز به عظمت آن اضافه میکند... کف حسینیه با فرش های لاکی مفروش شده و هرجا را که فرش پرنکرده، کاشی کاری تزیین کردنش را به عهده گرفته و هیچ جا نیز از قلم نیافتاده است. ارسی های بزرگ با شیشه های رنگی، در روز دیدنی تر اند. دیوارها و سقف، از هنرمندی گچبری و آیینه کاری، هیچ چیز کم ندارند....دقت که میکنم طراحی هر کدام از ارسی ها با یکدیگر متفاوت است... و روی هرکدام از شیشه رنگی ها نیز، گلی نقش بسته است.... میتوانم ساعت ها بنشینم و ریزه کاری های تالار ها را کشف کنم...
بعد از تمام روز پیاده روی، به سعدالسلطنه برمیگردیم... وقت نشستن و نفس تازه کردن است... کافه نگار السلطنه چشمم را میگیرد... داخل میشوم...انتهای سالن اول کتابخانه ی وسوسه برانگیزی.. میزی همان نزدیکی را انتخاب میکنم و مینشینم...نفس عمیقی میکشم... و میدانم که بازهم جای تو چقدر خالی است. از توی منو یک دل انگیز سفارش میدهم.. موسیقی ارامی از دیوار ها به جانم فرو میریزد...من نگار السلطنه را ، شبیه دختر افتاب مهتاب ندیده ای میبینم..با دامنی چین دار.. لپ هایش گل انداخته و از پشت پنجره اتاق گوشه پرده را کنار زده..به حوض وسط حیاط چشم میدوزد...روسری گلدار بلندش را توی ایینه مرتب میکند...و عطر یاس و بهارنارنج توی اتاق میپیچد.. یادش میاید ننه رخت ها را صبح توی حیاط پهن کرده و الان میتواند به بهانه جمع کردنشان، چرخی انجا بزند... عماد توی حیاط ایستاده منتظر دستور بانوی خانه است...نامه ای اورده از خانه ی میرزا مشیرالدوله برای مجلس فردا شب. جیب جلیقه ش قلمبه شده...نگار را که میبیند جیبش را مخفی میکند..نگاهش را به ماهی های وروجک توی حوض میدوزد. نگار توی حیاط خودش را پشت لباس ها قایم میکند...بوی یاس و بهارنارنج عماد را مست میکند...اما جواب نامه را گرفته و دیگر کاری آنجا ندارد...لباس ها را جمع میکند... چشمش دنبال چیزی میگردد... ماهی ها دورش جمع شده اند..نگار سیب سرخ را از توی حوض برمیدارد..گونه هایش مثل دوتا سیب سرخ لطیف که بوی بهارنارنج بدهد، گل میکند... پیش خودش خجالت میکشد... و توی اتاق میرود... سیب روی طاقچه کنار بقیه سیب ها مینشیند...نگار عاشق کسی شده...اما کسی که قرار نیست بشود...من کافه نگار السلطنه را اینطور تصور میکنم...
وقت رفتن است... و صدای سوت قطار دیر یا زود بلند میشود... فرصت کوتاه پایانی را غنیمت میشماریم و جلوی امامزاده حسین یک عکس دسته جمعی میگیریم... سفر کوتاه یک روزه ای که با ان به طول چندین قرن ، در تاریخ عبور کردیم...