بسم الله
من اگه بدونم
لبخندم
باعث خوشحالی حتی یک نفر میشه
حاضرم واقعا خوشحال باشم
.
.
پ.ن : همیشه بخند...
.
بسم الله
من اگه بدونم
لبخندم
باعث خوشحالی حتی یک نفر میشه
حاضرم واقعا خوشحال باشم
.
.
پ.ن : همیشه بخند...
.
بسم الله
من خیلی خوشبخت و خوشحال بودم.
که الکی فکر کردم کسی توی زندگیم کم است!
که الکی دو دستی خوشبختی ام را تقدیمش کردم.
فکر کردم خوشبختی ام تکمیل تر میشود
اما برداشت و برد
من ماندم بدون خوشبختی
اینجا
حالا
من حالا هم خوشبختم ، اما
رنگ ندارم.
.
.
بسم الله
میاید توی کلاس و یک بند از پسر / دختر / همسر هنرمندش تعریف میکند.
یک ریز حرف میزند و هر ده دقیقه یکبار سوالی میکند که حتما در جواب بگویی چقد عالی شد استاد.
ما کسی را نداشتیم ازمان تعریف کند..هیچوقت هم کسی قربان صدقه مان نرفت.. نه در خفا نه در آشکار...
یک ادم ساده بدون کنجد !
نه هنرمندی را به ارث بردیم. نه رانت بابایی را! ...
پدر و مادری ساده داشتیم که شب و روز رنج کشیدند و زحمت... برای بچه ها، برای زندگی...
خیلی خیلی ساده تر از ما...
یک روز دست به زانویمان گرفتیم و بلند شدیم سرمان را انداختیم پایین شروع کردیم راه رفتن...
هی هم نرفتیم ادم جمع کنیم که ازشان تایید بگیریم...
ما تایید و تصدیق کسی را محتاج نبودیم.
ما خودمان یک روز به جایی میرسیم..اگر هم نرسیم ، حداقل سرافرازیم که منت کسی را نمیکشبم...
ما آدمهای خیلی ساده و معمولی ای هستیم.
.
...
.
.
بسم الله
نمدانم چرا بعد از گذشت ربع قرن تجربه زندگی کردن در ایران! هنوز عادت نکردم مثل بقیه مردم باشم.
این هفته ، هفته اول ترم ، دانشکده هنوز آماده نیست و از دانشجوها کسی جز من ، و تک و توک دانشجوهای دکتری ، کسی نیست.
اساتید هستند کم و بیش اما سر کلاس نمیاین!
چون کسی عادت نداره که از اول ترم یا اصلا از اول هر کوفتی اون کار رو شروع کنه.
حتی کتابخانه برای استفاده باز نیست.
توی هرکلاسی میرم کثیف و پر از خاکه
حتی وقتی توی همون خاک ها میشینم که بلکه چهار تا اتد بزنم برا چند فریم که وقتم الکی هدر نره بلندم میکنن که برو یه جای دیگه اینجا کار داریم :|
و من همچنان هرروز میام شاید یکی از کلاس ها تشکیل شد توی دانشکده نیمه تعطیل...
من احمق یا بیکار نیستم. فقط میخوام همه چی روی برنامه اجرا بشه.
دوس دارم با یه اسلحه ای که حالت رگبار داره ، برم توی دفتر رییس دانشکده و بهش بگم وقتی دانشگاه هنوز اماده نیس چرا الکی میگید شروع ترم ۲۳ بهمن :\
عادت ندارین کسی سر موقع بره جایی؟ :|
بسم الله
بالاخره رفتیم قبرستون!!!
مکان دانشکده ماهم رفت مرقد امام...
هعی... دریغ.
چرا باید توی یک بیابون بی اب و علف دانشگاه بسازن؟
چرا هر چیزی که مربوط به خودشون باشه رو شمال شهر میسازن؟ و هرچی که مربوط به مردم باشه رو در بدترین نقطه شهرر..
.
.باید بریم دیوارها رو رنگ کنیم.
بسم الله
داشتم فکر میکردم چقدر با لپ تاپ م خاطره دارم! این رفیق قدیمی... که شبانه روز کنارم بوده ... شبانه روز.. و همراه خوشحالی ها و ناراحتی هایم!
هفت سال تمام...
باهم دانشگاه رفتیم سرکار رفتیم ورکشاپ رفتیم... باز دانشگاه رفتیم...پروژها ... و ووو
هعی... کاش آدمها هم...