ده
از دوریات بیتابم....
آغوشت...
سجاده نشین باوقاری بودم...
نه
احساس میکنم سنگی بزرگ روی سینهام سنگینی میکند. و عنقریب استخوانهای سینهام را خواهد شکست...
دوست داشتنت.
هشت
یه شبایی از درد دور خودم میپیچم... :(
هنوز حالم بهتر نشده. هنوز جات درد میکنه...دیگه هیچی برام فرق نداره. برام زنده موندن فرق نداره...این روزها میگذره...شاید...
چه تابستان نحسی بود...چه مرداد شهریور مهر آبان نحسی بود...
هفت
از هیچکس متنفر نیستم. برای دوستداشتن نوشتهام.
تنها و خستهام برای همین میروم.
دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانهای تاریک.
من غلام خانههای روشنم. ...
غزاله علیزاده...
هفت
دستم را که به قلم میبرم فراموش میکنم چه میخواستم بگویم...همه چیز محو میشود...ناگهان فرار میکنی...من هیچ خیابانی را با تو قدم نزدهام اما تو در تمام خاطرات من راه میروی...حفرهی بزرگی در تنم و در روحم جا باز کرده است...من هجوم یادت را پیشبینی نمیکردم...نمیدانم چطور میتوانم از این حجم درد خلاص شوم...این جای خالی این هجوم هر روز بیشتر درد میکند...امروز در خانه تنها هستم. چقدر نیاز به تنهایی داشتم...فراموش کرده بودم که تنهایی چه شکلی است. خیلی زود فصل دوم مامانها هم تمام میشود...همه چیز محو میشود و من باید برگردم به همانجا که بودم...همانجا که تیرماه ۱۴۰۱ بودم... اما من دیگر آدم سابق نیستم. نمیتوانم همه چیز را نادیده بگیرم. چیزهایی در من تغییرکرده است که به قبل برنمیگردد...آدمیزاد هر روز در تکوین و تکامل است...ماهروز به چیزی متفاوت از دیروزمان تبدیل میشویم...من با قبل از تو خیلی فرق کردهام. چیزی در من عوض شده است که نمیدانم چیست. اما همه چیز برمیگردد به این تودهی سرخ رنگ وسط سینهام. جایی میان کتفهایم...که گاهی درد میکند. گاهی درد منتشر میشود در تمام تنم.
پاییز شده. و من حسرت روزهایی را میخورم که دستت را نمیگیرم و در خیابان راه نمیروم...چرا همه رفتنشان را میگذارند برای پاییز. اما من پاییز را دوست دارم. نوشتههایم هیچ نظم و نسق خاصی ندارند. پراکندهاند. مانند ذهنم که تکههایش را باید از در و دیوار روحم جمع کنم. احساس میکنم که به وسط سینهام شلیک کردهای...
شش
کلمات از لابهلای دکمههای کیبورد بیرون میریزد... هنوز هم بوی تورا میدهد...خیلی طول میکشد بشود یکنفر را فراموش کرد...امروز داشتم یادداشتهای مال چند سال پیش را میخواندم...آن موقعها که بهتر از الان مینوشتم و کلامم قرابت یک آدم عاشق اندوهگین و شاعر مسلک را داشت. من روزهای قشنگی را زیستهام. با اینکه سالها زندگیام یکنواخت بوده است. عجیب اینکه هنوز هم تشنه همان سالهای تکراری ۱۸ تا ۲۲ سالگیام هستم. هنوز هم یاد آن روزها روشنم میدارد.
جوانتر که بودم خیال میکردم یک روز قرار است بالاخره خورشید قشنگتر بتابد. و غمها تمام شود. اما حالا میدانم که آن روز نخواهد آمد...تمام روزها در ترکیبی از غم و شادیهای کوچک خواهد گذشت. هیچ روزی نه چندان درخشان است و نه هیچ روزی مرگآور... دیگر فهمیدهام که نباید منتظر معجزه باشم...گرچه که تو معجزه کوچکی شدی در قلب من...در روزهای من... که دلم را روشن کردی... و دوباره به من حیات بخشیدی...لابهلای برفهایی که قلبم را احاطه کرده بود یک جوانه کوچک رویید... و میتوانم بگویم که آن جوانه تو بودی...