اردی بهشت

بسم الله


ساختن رویا

تبدیل رویا به تصویر!

تبدیل موهومات مغزی به کلمات نه چندان قابل فهم!


و دیگر هیچ!

آخرین مطالب

  • ۱۹ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۱ غم

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

بسم الله


میدونی. یه نقطه ی تاریک توی مغزم و زندگی هست. یه نقطه ی درد. یه نقطه که نمی تونم توی وجودم حلش کنم. و هر چند وقت یه بار مجبورم باهاش مواجه بشم... مجبورم... و این درد مواجه همیشه با من همراهه... انقدر که مثلا مجبور بشم برم اینستاگرامی که اذیتم می کنه رو چک کنم.... ازش اسکرین شات بگیرم و به خاطر بسپرمش.... و بجنگم... با سیاهی اش توی وجودم بجنگم...

چقدر دلم میخواست روبروت میشستم و دستت رو میگرفتم و گاهی از خودم برات می گفتم.... گاهی... قیافه من شبیه ادمهای عاشقه اما من عاشق نیستم... یک دوستی بهم گفت که من تورو عاشقانه دوست دارم...

دلم برای از نزدیک با تو مواجه شدن تنگ شده... چون من همیشه فاصله م رو با تو حفط میکردم... و تو همیشه محرم نازک ترین و خصوصی ترین لایه های قلبم بودی.... من خوب می تونم ادای عاشق ها رو دربیارم... اما عاشق نیستم...

متنفرم از این زندگی ای که برای خودمون درست کردیم....

من مدت هاست باتو حرف نزدم.... من نیاز دارم که راجع به درونیاتم و اون چیزای لعنتی ای که توی مغزم می چرخه باهات حرف بزنم..

اما تو وقت نداری...

نمی تونم توصیف کنم. اما تو روی نقطه ی درستی از مدار رفاقت من افتادی.

و بالاخره پناه اوردم به کاغذ....

و وبلاگ نازنینم

تو نقطه ی روشن زندگیمی....




.

بانوی اردیبهشتی
۲۸ دی ۹۷ ، ۲۱:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


چندسال پیش بود که تازه این وبلاگ رو راه انداخته بودم، وبلاگی رو دنیال می کردم.. مثل فضای همه ی وبلاگ ها ناشناس . بدون عکس بدون مشخصات. زندگی و حال و هواش رو دوست داشتم...شیرین بود برام... همسن من هم بود تقریبا. از سال اول دانشکده عاشق دختری شده بود. و کش و قوس بسیار داشت رابطه شان. دختر رفته بود المان و با کس دیگری ازدواج کرده بود، و از او هم جدا شده بود. چند باری توی موقعیت های مختلف همدیگر را دیده بودند توی این ده سال. امروز که بعد از یکسال دوباره وبلاگش را چک کردم دیدم باهم ازدواج کرده اند... بعد از این همه سال و بعد از این همه اتفاق....انگار یک چیزی هری توی دلم فروریخت.. که تو از کجا میدونی که فردا و یکسال دیگه رو چطور می گذرونی... شاید معجزه ای توی زندگی تو اتفاق میافته.. شاید.... و چقدر احساس غم کردم که عاشق کسی نیستم... عاشق شدن یک درده و عاشق نبودن یک درد... دلم سوخت برای اینکه روزهای درخشانی که می تونست با عشق بگذره و درخشان تر بشه، با عشق پنهانی ای گذشت که هرگز نتونستم ابرازش کنم و جلوی چشمم نثار کس دیگه ای شد...

دلم سوخت برای خودم که از این ببعد عاشق هرکسی بشم هیچ دوست قدیمی ای نیست... همه اش ادمی که تازه به هم رسیدیم.... من چیزهای کهنه رو بیشتر دوست دارم... من ارتباط برقرار کردن با ادمها رو دوست دارم... اما همیشه با ادمهای اشتباهی ارتباط برقرار کردم... انقدر که دلسردم کردن... پناه اوردن به وبلاگ و نوشتن اخرین سلاح من بود... وقتی توی دنیای واقعی کسی نبود که باهاش حرف بزنم... کسی بود اما وقتش رو نداشتن.. من هم از تایپ کردنی به تایپ کردن دیگه ای پناه اوردم... وبلاگ رو دوست دارم چون ادمها ناشناس با هم ارتباط برقرار می کنن... و همدیگه رو ورای هرچیزی که هستن از پشت کلماتشون فهم و درک می کنن...

من به وبلاگ هایی که 5 ساله چک میکنم انقدر وابسته شدم که دلم براشون تنگ میشه...



بانوی اردیبهشتی
۲۸ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر