اردی بهشت

بسم الله


ساختن رویا

تبدیل رویا به تصویر!

تبدیل موهومات مغزی به کلمات نه چندان قابل فهم!


و دیگر هیچ!

آخرین مطالب

  • ۱۹ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۱ غم

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

باد سرد و سوز، گونه ام را میخراشد. از قطار پیاده میشویم و تابلوی ایستگاه نشان میدهد که رسیده ایم! شهر به نظر خلوت میاید.. ساکت ... بوی برف میدهد و سرما. سوار تاکسی میشویم و پس از مسافت کوتاهی به اب انبار سردار میرسیم. تیرمان به سنگ میخورد و آب انبار تعطیل است.  پیاده روی را آغاز میکنیم. در مواجه با شهرهای تازه، دوست دارم توی خیابان هایش قدم بزنم. و از هوا تنفس کنم. ادمها و مغازه ها را با تمام جزییات شان نگاه کنم، و به خاطر بسپارم. از مغازه ها عکس بگیرم... و هم احساس تنهایی نکنم. کم کم خورشید هم بالا می آید و نورش را توی صورتمان و خیابان ها میریزد و شهر رنگ میگیرد. توی خیابان مغازه ی فرش فروش قدیمی بزرگی چشممان را میگیرد. داخل میرویم و تماشا میکنیم....مغازه بوی فرش ها و بازارهای قدیمی را میدهد. نور ملایم گرمی داخل را روشن کرده است و طرح و نقش فرش ها چشم ها را مینوازد. عکس میگیرم. از تصویر مردی که به دیوار اویخته شده...

توی خیابان سپه.، ماشین ها آرام اند! و مردم آرام تر! یاد شلوغی متروی دروازه دولت میافتم ساعت 7 صبح! بگذریم! توی خانه ی ابوترابی ها سرک میکشیم چرخی میزنیم و از آبشار نور توی زیرزمین خانه که خودش را از لایه مشبک های اجری به داخل میفرستد کیف میکنیم...به عمارت عالی قاپو و موزه ی سنگ سرمیزنیم... و نفس مان را از بوی برگ های نارنجی پاییز پر میشود. همه ی مکان های دیدنی به شکل عجیبی خلوت است! و میفهمیم که شاید موقع مناسبی را برای دیدن شهر انتخاب نکرده ایم! اما سکوت و خلوت و آرامش و حوصله ، هدیه ای است که همین مواقع نامناسب به آدمیزاد میدهد! کتابفروشی مینوی خرد قزوین! معماری سنتی که تویش کتاب هم میفروشند! اتاق انتهای کتابفروشی، مختص کتاب های دست دوم و قدیمی است... من از دیدنشان ذوق میکنم و فریاد میزنم ! کتابهای دست دوم و قدیمی، علاوه بر داستانی که توی صفحاتشان دارند، خودشان هم داستان جداگانه ای را باخودشان حمل میکنند. دست چه کسانی صفحاتشان را ورق زده و کدام چشمها خطوطشان را زیرورو کرده است. با چه کتابهایی همنشین بوده اند و رازدار کدام کتابخانه ها بوده اند.... اینها چیزهایی است که من همیشه درباره ی کتابهای دست دوم ، تخیل میکنم....

چند صد قدم آنطرف تر، مقبره ی چهار انبیا. ایوانی دارد ، که ایینه خانه ای  است پر از پرتوهای نورانی خورشید، که گرما را نثار گچبری های رنگین دیوار میکند. موقع ناهار رسیده و نمیشود که بوی هفت رنگ قیمه نثار را نادیده گرفت! که بیشتر از مزه اش میشود از بوییدنش لذت برد. از پیاده روی توی کوچه پس کوچه های شهر و دیدن مغازه های قدیمی عتیقه فروشی و داستان دور و دراز پشت شمعدانی ها و بلورها و بشقاب ها و گیلاس ها و زیر سیگاری ها که بگذریم، سعدالسلطنه را ملاقات میکنیم، بنایی با اجرهای گرم اخرایی و طاق قوسی شکل... که در دلش کافه ها و مغازه های صنایع دستی و هنری جا خوش کرده اند... انگار که در حیاط های سعد السلطنه، زمان متوقف شده است.... و میشود تا ابد نشست و به تو فکر کرد... نورِ در حال غروب خورشید،  شیشه رنگی های عمارت چهل ستون را به رقص می آورد.. بازی رنگ و نور... درخت های لخت زمستانی را از پشت شیشه های رنگی تماشا میکنم... قرمز.. سبز.. زرد... ابی ... کدامشان قشنگتر است؟ دنیا چه رنگی باشد خوبتر است؟... تو از پشت کدام رنگ نگاهم میکنی؟. ابی دوستم داری یا سبز.... دوربین را تنظیم میکنم... و جوری کادر میبندم که همه چیز فقط رنگ باشد و نور...

حسینیه ی امینی ها، تالار گرمی است پر از اصالت. همه ی سوگواری هایی که سالهای دراز به خود دیده و تمام اشک های محترمی که در آن ریخته شده، بیش از هرچیز به عظمت آن اضافه میکند... کف حسینیه با فرش های لاکی مفروش شده و هرجا را که فرش پرنکرده، کاشی کاری تزیین کردنش را به عهده گرفته و هیچ جا نیز از قلم نیافتاده است. ارسی های بزرگ با شیشه های رنگی، در روز دیدنی تر اند. دیوارها و سقف، از هنرمندی گچبری و آیینه کاری، هیچ چیز کم ندارند....دقت که میکنم طراحی هر کدام از ارسی ها با یکدیگر متفاوت است... و روی هرکدام از شیشه رنگی ها نیز، گلی نقش بسته است.... میتوانم ساعت ها  بنشینم و ریزه کاری های تالار ها را کشف کنم...

بعد از تمام روز پیاده روی، به سعدالسلطنه برمیگردیم... وقت نشستن و نفس تازه کردن است... کافه نگار السلطنه چشمم را میگیرد... داخل میشوم...انتهای سالن اول کتابخانه ی وسوسه برانگیزی.. میزی همان نزدیکی را انتخاب میکنم و مینشینم...نفس عمیقی میکشم... و میدانم که بازهم جای تو چقدر خالی است. از توی منو یک دل انگیز سفارش میدهم.. موسیقی ارامی از دیوار ها به جانم فرو میریزد...من  نگار السلطنه را ، شبیه دختر افتاب مهتاب ندیده ای میبینم..با دامنی چین دار.. لپ هایش گل انداخته و از پشت پنجره اتاق گوشه پرده را کنار زده..به حوض وسط حیاط چشم میدوزد...روسری گلدار بلندش را توی ایینه مرتب میکند...و عطر یاس و بهارنارنج توی اتاق میپیچد.. یادش میاید ننه رخت ها را صبح توی حیاط پهن کرده و الان میتواند به بهانه جمع کردنشان، چرخی انجا بزند... عماد توی حیاط ایستاده منتظر دستور بانوی خانه است...نامه ای اورده از خانه ی میرزا مشیرالدوله برای مجلس فردا شب. جیب جلیقه ش قلمبه شده...نگار را که میبیند جیبش را مخفی میکند..نگاهش را به ماهی های وروجک توی حوض میدوزد. نگار توی حیاط خودش را پشت لباس ها قایم میکند...بوی یاس و بهارنارنج عماد را مست میکند...اما جواب نامه را گرفته و دیگر کاری آنجا ندارد...لباس ها را جمع میکند... چشمش دنبال چیزی میگردد... ماهی ها دورش جمع شده اند..نگار سیب سرخ را از توی حوض برمیدارد..گونه هایش مثل دوتا سیب سرخ لطیف که بوی بهارنارنج بدهد، گل میکند... پیش خودش خجالت میکشد... و توی اتاق میرود... سیب روی طاقچه کنار بقیه سیب ها مینشیند...نگار عاشق کسی شده...اما کسی که قرار نیست بشود...من کافه نگار السلطنه را اینطور تصور میکنم...

وقت رفتن است... و صدای سوت قطار دیر یا زود بلند میشود... فرصت کوتاه پایانی را غنیمت میشماریم و جلوی امامزاده حسین یک عکس دسته جمعی میگیریم... سفر کوتاه یک روزه ای که با ان به طول چندین قرن ، در تاریخ عبور کردیم...

بانوی اردیبهشتی
۲۱ آذر ۹۸ ، ۰۱:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

لیوان چای را پرمیکنم... بخار اب داغ پیچ و تاب خوران از بالای سر لیوان به هوا فرار میکند و محو میشود... یک ماهی درون قلبم بالا و پایین میپرد... و پیچ و تاب میخورد... عاشقی همین است مگرنه ؟ شاید هم زندگی همین است...نمیدانم...از آن روز طوفانی چند ماهی میگذرد..چند ماه و چند روز و چند ساعت... روزهای طوفانی زیادی باهم نداشته ایم... اما مرا کیفیت چشم تو کافی است...

کمی از چای سرمیکشم.... و زبانم میسوزد... قلبم در پیچ و تاب است.. دلیلش را درک نمی کنم... من سالهاست که در تنهایی زیسته ام.... نه اینکه هیچوقت هیچکس در زندگی ام نبوده باشد... من هم یک زندگی عادی داشته ام.... مثل همه ی آدم های نرمال روی کره ی زمین....اما بعد، عشق را بوسیده و کناری گذاشته بودم... اما برای من هم یک روز طوفانی اتفاق افتاد... مگر نه اینکه همه ی عاشقی ها یک روز معمولی میشوند... مگرنه اینکه بعد از چند سال مهم نیست زندگی ات را با چه کسی شریک شده ای؟ پس بگذار حداقل اولش با عشق آغاز شود.... و من تصمیم گرفتم که عشق-بازی کنم... از همان روز طوفانی.

از پنجره بیرون را نگاه میکنم. هوای خاکستری اواخر پاییز، خودش را به روز توی اتاق چپانده است.. هربار که ادمیزاد برای کسی قلبش به تپش در میاید، خیال میکند که اینبار با همه ی دفعه های قبلی فرق دارد... خیال میکند که چیزی منحصر بفرد گیرش آمده که دیگر هرگز تکرار نمیشود..اما من ،افسانه های عشق را میدانم...و خیالاتش را باور ندارم... برای همین تو را که دیدم تصمیمم را گرفتم...

ابرهای ضخیم خاکستری چشم های تو را می پوشاند... و مانع از دیدنت میشود. قلبم در پیچ و تاب میافتد...اما من صبور ترم...عشق نه معجزه است... نه منبع لایزال زندگی... عشق طوفانی است، که همه ی زندگی تان را با خودش میبرد... چیزی بیش از اندازه عادی...انقدر که من بخواهم با تو از مرزهایش عبور کنم.... شاید تو بخواهی که عشق را با هرکس دیگری تجربه کنی... اما من صبورترم... من شعله ی این مستی را آرام ارام به جانت میریزم... هرچه باشد من تصمیمم گرفته ام که این بار چیزی را ناتمام نگذارم...

هوا سرد تر میشود و باران هم بفهمی نفهمی شاخه های خشک روبروی پنجره را نم آلود می  کند... دلم در پیچ و تاب است. انگار که یک ماهی به جانش افتاده باشد و مدام خودش را به در و دیوار بکوبد. دیده اید که یک ماهی وقتی به خشکی میافتد چطور به خاطر اب بالا و پایین میپرد و خودش را میکشد؟...قلب من در دام تو ماهی ای است که دارد خودش را میکشد.

کتاب را باز میکنم... و خودم را لابه لای پتو محو میکنم.. اجازه میدهم که گرمای لیوان، سر انگشت هایم را تسلی بدهد. داستان طولانی عاشقانه ای میخوانم... این روزها هرکتابی را که باز میکنم دوست ندارم تمام شود... انگار که بخواهم داستان عاشقی تا ابد ادامه داشته باشد... انگار که غریقی باشم که با خیالاتش زیر دریا خوش است.... و دست برقضا معشوق را کف اقیانوس دیدار کرده است.. چنین غریقی را از مرگ چه باک....

کتاب را ورق میزنم ... از لابه لایش فکر تو بیرون میریزد. من تنها عاشق روی کره ی زمین نیستم.... پیش از من میلیون ها انسان با عشق زیسته اند، و عشق-بازی کرده اند.... تصمیمم را میگیرم.... با خودم میگویم، آنکه روزم سیه کند این است....


.

.

.

.

 

بانوی اردیبهشتی
۱۶ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سال 88 بود تازه امده بودم دانشگاه...که لابه لای کتابفروش های انقلاب گم شدم...ده سال از آن روزها میگذرد. ماههای اول عشق بود و لذت.. فارغ از دنیایی که بیرون از ما جریان داشت، زندگی میکردیم...و در آزادی هایی که در فصل جدید زندگی مان بدست آورده بودیم ، غوطه می خوردیم... دغدغه مان رسیدن به کلاس دانشگاه بود و بعد حل مساله هایی که هر درس داشت و چقدر همگی شبیه هم بودند...یاد گرفتنشان زیاد سخت نبود... همه زمانی که برای درس خواندن میگذاشتیم را اگر جمع میکردی، کلی زمان اضافی برای کارهای دیگر میماند... واینگونه بود که زندگی دانشجویی موازی ای کنار زندگی تحصیلی مان شکل گرفت...بزرگ شدیم و رشد کردیم.... حالا که در آستانه ی سی سالگی به ان روزها فکر میکنم، هنوز خودم را دانشجویی 20 ساله میبینم که صبح یک روز سرد پاییزی، لابه لای خش خش برگ های زرد و نارنجی چنار، چهارراه های دانشگاه را بالا و پایین میکند... و گاهی سر به آسمان دارد... به امید معجزه ای...

 یادم هست بار اولی که عاشق شدم همین حوالی بود... 19 ساله بودم که آن اتفاق در من افتاد... و من برای اولین بار فهمیدم که قلبم با نگاه کسی تند میزند... و چشمم فقط یکنفر را دنبال میکند.... و هیچ نیست جز او.... آن سال برف سنگینی بارید... دانشکده سفید پوش شده بود ....زیر برف لابه لای درختان لخت دانشکده مینشستیم و من به چشم هایش فکر میکردم.... هیچوقت نشد که باهم درباره ی اینطور چیزها حرف بزنیم... توی دنیای دیگری بودیم... من او را با اهنگی خاص خودش و دنیای عجیبش در قلبم به خاطر میاورم.... و هنوز از پس سالیان وقتی آهنگ آنروزها را به یاد میاورم، اشک در چشمانم حلقه می زند... از خاطره ی اولین کسی که قلبم را اینطور سهمگین به تسخیر در اورده بود...

این سالها من عوض شدم.... اما شاکله ی شخصیتم را هنوز از آن روزگار پر شور دارم...شور ته نشین شده ای از روزگار اغاز جوانی در من هست که با عشق امیخته و بوی هوای اخر اسفند را میدهد... همیشه توی خاطراتم از آن روزها، با عنوان لحظات درخشان یادکرده ام... لحظاتی که هرگز تکرار نشدند...و اکنون در جایی دور در قلب من جای گرفته اند و ته نشین شده اند...

حالا ده سال است که  لابه لای کتابفروش های روبروی دانشگاه تهران میپلکم..و در عین حال احساس سکون و یکنواختی نکرده ام.... و هنوز قطعه ای از روحم را که با سنگفرش های انقلاب، ممزوج شده، از کف خیابان برنداشته ام.  قدم زدن جوانم میکند...هنوزهم اتوبوس های انقلاب خراسان با بوی کتاب جدیدی که همانجا با ذوق توی تاریکی شروعش میکردم در ذهنم چرخ میخورد...جوانی من شبهای روشنی داشت... با دوستانی که مثل ستاره های دنباله دار در آسمان روحم ماندگار شدند... نمیدانم که همه این شانس را دارند که آسمان پرستاره ای داشته باشند یا نه... و اصلا نمیدانم این به شانس ربط دارد یا هرکس میتواند کهکشانش را خودش بسازد... گرچه که این آسمان چند سالیست به جبر فاصله و زمان کمرنگ شده ... اما

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود....

.

.

.

بانوی اردیبهشتی
۱۶ آذر ۹۸ ، ۰۰:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

طره ای هست اگر....باد پریشانش خواست....

.

.قیچی را به زور به دستت میدهم. دسته مویی را از سرم میچینی و با زحمت مرتب میکنی. مواظبم که از لابه لای انگشت های حواس پرتت تار مویی خودش را بیرون نیاندازد و حیف نشود. بایک روبان صورتی که توی کشوی میزم همان لحظه اتفاقی پیدا میکنم، کمر موها را  میبندم و لای دفترم میگذارم. این کار را بادقت انجام میدهم...دقت میکنم که لابه لای صفحه ای باشد که از تو نوشته ام. دفترم را مابین کتاب های کتابخانه میگذارم. همه چیز شبیه عادی است. و هردو بوی موهای شامپو خورده ام را فراموش میکنیم.

*****

ساعت 8 شب زنگ در به صدا درمیاید. یعنی که هنوز عادت نکرده ای. بعد از چند دقیقه، کلید میاندازی و بالا میایی.  لباس هایت را با بی حوصلگی روی مبل پرتاب می کنی. دست و صورتت را میشویی و روبروی تلویزیون توی کاناپه ولو می شوی. همان برنامه ی همیشگی را با بی حوصلگی نگاه میکنی .نصفه ی پیتزای مانده از دیشب را سرد سرد به زور قورت میدهی. آماده میشوی برای خوابیدن. زندگی مگر همینقدر قشنگ نیست؟ قبل از خواب ، چشمت به برس مانده روی میزتوالت میافتد..برمیداری و توی سطل زباله ی کنار اتاق میاندازی.بوی شامپو می آید.  تارهای دراز باقی مانده ی لابه لای برس، از لبه ی سطل بیرون زده است. عح غلیظی میگویی و با زحمت از تخت بلند میشوی.  پلاستیک سطل زباله را گره میزنی و آن را درون سطل بزرگتر اشپزخانه میاندازی. برمیگردی و به تنهایی به خواب میروی.

من از لابه لای کتابخانه خوابیدنت را تماشا میکنم. صبح که میشود میروم و گاز را روشن میکنم. صدای سوت سوت ریز کتری که بلند میشود بیدار میشوی. دیر شده و لباس پوشیده نپوشیده ، تند تند وسایلت را برمیداری و اماده میشوی. سعی میکنی موهای پریشانت را با کش افسار کنی اما امروز هیچ کدام به فرمانت نیستند. خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم بلند شده است...از آن روز که از ته تراشیده بودیشان... میز توالت را نگاه میکنی و تازه یادت میافتد که برس را دیشب دور انداخته ای. صدای سوت کتری بلندتر میشود. من پشت صندلی اشپزخانه نشسته ام و موهایت را از توی آینه ی میزتوالت اتاق خواب نگاه میکنم. عادت داشتی صبحها همینجا روی صندلی اشپزخانه بنشینی و مرا که به قول خودت ابشار بی پایان موهای دراز مسخره ام را شانه میزنم از توی ایینه تماشا کنی. این اواخر اما، هم اینه هم صندلی بلااستفاده مانده بود....اما میدیدم که هرشب شانه ام را بو میکنی....

دست آخر،  برس خودت را پیدا نمیکنی و همانطور با حرص دسته ی پریشان اخم کرده را لای کش جا میدهی. عجله داری و حواست نیست. موقع بیرون آمدن از اتاق شانه ات به کتابخانه میخورد ، رو ترش میکنی و جوری چشم غره می روی که انگار چراغ قرمز را رد کرده و عابرپیاده ی بینوایی که تو باشی را زیر گرفته است. چند کتاب از قفسه های بالاتر که جا و مکان درست حسابی ای نداشتند از ضربه ی شانه ات به زمین میافتند. و انگار که فرصت را برای پرواز مساعد دیده باشند بال میگشایند و پخش و پلا می شوند....بوی شامپو همه جا پخش شده و صدای سوت کتری هم نمی اید.... زمین را نگاه میکنی انگار که دسته موی از شاخه چیده شده ای ، از لای هر کتابی سبز شده و روی زمین پخش میشود....

.

.

.

.

بانوی اردیبهشتی
۰۸ آذر ۹۸ ، ۲۲:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مثل همین بازی بود.اصلا مشغول بازی بودیم. نشسته بودیم و علاوه بر بازی همیشگی و هر روزمان توی این زندگی نسبتا نکبت، بازی اضافه ای هم میکردیم....انگار که همان بازی کردن در زمین طاقت فرسای عمر کممان باشد انگار که به قدر کافی خسته نشده ایم.. باید چیزی را که در زندگی نداشتیم توی بازی رعایت میکردیم. تعادل! بازی تعادل بود. هرکس نقشش را با اضافه کردن چیزی از وجودش به مجموعه بازی میکرد. و باید هیچ چیزی به هم نمیریخت... مثل هر روز که نفس می کشیم زندگی میکنیم. خراب میکنیم و درست. نابود میشویم و از نو .... هیچ چیز نباید به هم بریزد. هیچ چیز به هم نمی ریزد... سرم را بالا کردم...چشمم افتاد توی چشم هایش.. و بعد موهای مجعد یکی درمیان سفید و مشکی اش را که از زیر کلاه بافتنی احتمالا کهنه ، بیرون زده بود. نه از سرِ بلند بودن ...از سر بی تفاوتی و بی حوصلگی...از سر زندگی و مرگ چه فرقی میکند مگر... یک کت کهنه ی گشاد خاکستری قهوه ای مندرس به تن داشت. و دست هایش....دو تا ورق قرص خالی .... و یک چیزی شبیه  سرنگ های تزریق خودکار که مثل خودنویس ساخته اند....بگی نگی میشد گفت که میلزرد...لبخندم مچاله شد و در خودم فرو رفت. پرتقالی که اینطور وقت ها یکهو توی گلویم ظاهر میشود و همانجا جا خوش میکند را کمی قورت دادم پایین تر... دستم رفت سمت کیفم... و بعد کیف پولم.... موقع اینطور مواجهه ها ، همیشه چشهایم مثل اسلحه ای که هدف را گم کرده بال بال میزند...شاید هم خودش عمدا اینکار را میکند...هرچه که هست خون به صورتم میدود ...و شرمنده می شوم بیخود و بی جهت... خجالت می کشم حتی از کمک کردن.... مریم قبل از من اسکناسی را درآورده بود و به دست پیرمرد داده بود... زن کافه دار، با اخم کنار پیرمرد ایستاد.... از اولش هم حوصله نداشت انگار ... پیرمرد بعد از نگاه ملتمسانه ای به زن، اسکناس را به او تعارف کرد. و بعد سرچرخاند و نگاهمان باهم تلاقی کرد.... زن اما نشان داد که کسی اینجا از اون استقبال نمیکند و در ورودی از جایی که ایستاده فاصله دارد.... هیچ چیز سر جایش نبود. نه پیرمرد و نه من .  عقب نشستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم. قطره ی ریزی را که در گوشه ی چشمم جمع شده بود، پیش از آنکه دو نگاه تیز مقابلم را متوجه کند،  با دست رفع و رجوع کردم... و به بازی تعادل ادامه دادم... اما تعادل در تمام من برهم خورده بود... تعادلی که در بازی سرنوشت نبود. نه در فقر نه در ثروت . نه در زندگی و نه در مرگ... سعی داشت نبودش را با همین چیزها لاپوشانی کند....


.

.

.

 

بانوی اردیبهشتی
۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۹:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

عجیب نیست که تو همه جا هستی، و هیچ کجا حضور نداری؟

همه ی آدمهای نسبتا نرمال دنیا ، رویاپردازی می کنند. من هم شبیه ی همین آدمهای نرمال رویایی داشتم. رویایم چیز عجیبی نبود. یک زندگی معمولی داشتم خوشحال و دلگرم کنار تو تا ابد می ماندم. اما راستش را بخواهی، زیاد خاطرم نیست که چقدر حضور داشتی، اما میدانم که یکهو خیالت را جمع کردی و ازین جا بردی. من شبیه کسانی را که حافظه شان به دو نیم تقسیم شده، خیالت را از یاد بردم! راستش اصلا مطمئن نیستم که هرگز وجود داشته ای. اما یک روز به خودم آمدم و پس از مدت ها دوباره در رویاهایم غرق شدم. تا چشم کار میکرد فقط خودم بود . نه تو را پیدا میکردم نه هیچ کس دیگر را. دنیای خالی از سکنه ای که معلوم بود ساختنش مال امروز و دیروز نیست و خلوتی که میشد دانست سالهاست پای بنی بشری بدانجا نرسیده است. ترسیدم... شبیه کسی که بعد از 60 سال دوباره توی آیینه با خودش مواجه میشود. فهمیدم که مدتهاست دنیایم را به تنهایی ساخته ام... وکسی را به داخل راه نداده ام. من توی همه ی خیال پردازی هایم تنها بودم.

.

.

.

 

بانوی اردیبهشتی
۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۹:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر