اردی بهشت

بسم الله


ساختن رویا

تبدیل رویا به تصویر!

تبدیل موهومات مغزی به کلمات نه چندان قابل فهم!


و دیگر هیچ!

آخرین مطالب

  • ۱۹ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۱ غم

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 

اینکه منطق را با چیزی شبیه سنگ اشتباه میگیرند، کار چندان درستی نیست. آدمها عمدتا تصورات عجیب و نسبتا غریبی درباره ی موجودات منطقی دارند. اینکه یک نفر خیلی منطقی باشد یا با عقلش همه چیز را بسنجد و بپذیرد دلیل نمی شود تا بتواند همه ی اتفاقات را در ساحت احساسش هم حل و فصل کند و بپذیرد! برای شکست های پیاپی، رها شدن ها ، سقوط ها و نادیده گرفته شدن ها، منطق نمی تواند رزهی آهنین باشد که ما را از همه اینها حفظ بکند. همه ی گونه های منطق داران، در برابر غم و آسیب های حس و روح ، مصون نیستند.  وقتی با یک انسان منطقی در ارتباط هستیم، با خودمان فکر میکنیم که او حتما روحیه ش در قبال کنش های عاطقی ما حساس نیست. به قدر ما غصه نمیخورد، به اندازه ما از شکست عاطفی اسیب نمی بیند به اندازه ما پس از رهاشدن در احساس پوچی غوطه ور نمی شود، چون او یک فرد منطقی است و همه چیز را می تواند با عقلش آنالیز کند و بفهمد و حتما ما را درک خواهد کرد! پس منطق دار ها خیلی بیشتر در معرض بلایای عاطفی قرار دارند!

وقتی زنی را میبینیم که در هنگام بروز هر حادثه ی ناراحت کننده ی کوچکی شیون سر میدهد و صورتش را با ناخن خراش میدهد! از او میترسیم! حواسمان هست که بار دیگر هیچ کاری نکنیم که ناراحت شود! چون اون از لحاظ عاطفی حساس است و درست نیست آدمهای حساس را ناراحت کنیم! اما این دقت هرگز در قبال گونه های منطقی رعایت نمی شود. چون لایه ی عقل آنها بیشتر در معرض دید عموم قرار گرفته است. اینکه کسی لایه های زیرین حسی اش را در ویترین نمی گذارد یا اصلا بلد نیست با کسی در میان بگذارد ، دلیلی بر عدم وجود این ساحت در  روان او نیست. اون به همان اندازه ی فردی که حساس مینامیم ش، آسیب می بیند! چه بسا بیشتر. یکی به دلیل اینکه اطرافیانش کمتر در مواجه با اون رعایت های حسی دارند ، و دیگر اینکه خودش مهارت کمتری در بروزات حسی دارد! و یا شاید اصلا جامعه از یک جایی ببعد بروز حسی او را مورد پذیرش قرار نداده ، و سرکوب کرده است... با آدمهای منطقی مهربانتر باشیم! منطقی بودن چیزی از جنس سنگ یا غیرقابل نفوذ بودن نیست.... منطق شرایط خاص خودش را دارد. و هیچکس نیست که دو راهی عقل و حس را تجربه نکرده باشد. همه ی اتفاقات شاید از دریچه ی منطق درست و حل و فصل شوند. اما ته مانده های حسی شان تا همیشه روی روح آدمیزاد جا می اندازد. درست همه ی انواع بشریت. چه اسفنج داران و چه سنگ پشت ها.

بانوی اردیبهشتی
۲۶ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

ذهنم درست مث کامیپوتری که به زحمت و با سختی بالا میآید رو به هنگ کردن است. و لپ تاپم به مقامی نائل شده که دیگر یک فایل ورد ساده را هم باز نمی کند. اخرین باری که به این حد از فشار و آشفتگی ذهنی رسیده بودم را درست خاطرم هست. نوروز 88 بود و من مثل خیلی بدبخت های هم سن و سالم پشت کنکوری حساب میشدم! تصویر نوروز آن سال را با گلدان گلهای شب بوی لب پنجره که پرده ی رقصان از باد نوازشش میکرد به خاطر میآورم. شب ها ساعت 8 به خانه برمیگشتیم و صدای زمینه ی تصویر عوض کردن لباسم تیتراژ کلاه قرمزی بود. هر شب قبل از به خانه برگشتن ازمون داشتیم! ساختمان مدرسه مان یک خانه ی قدیمی بود که برای همه چیز ساخته شده بود به جز مدرسه ! کلاس ها هرکدام یک سازی میزدند و ساز هیچکدام هم کوک نبود. و نقل مکان کردن به ساختمان پیش دانشگاهی از فتح الفتوحات هر دانش آموزی محسوب میشد! نه اینکه انجا خیلی بهتر بوده باشد نه. آنجا هم یک ساختمان قدیمی دیگر بود کوچکتر تاریک تر و تنگ تر! اما نوید ازادی از دوره ی 12 ساله ی زندان را میداد و برای همین افتخاری محسوب میشد. مثل تبعیدی ای که اخرین سال تبعید یا حبس را بگذراند...تنها جاذبه ی گردشگری ای که پیش دانشگاهی داشت، یک درخت خرمالو بود که شاخه هایش میآمد جلوی کلاس ریاضی ها طبقه ی دوم. جلوی پنجره هایی که با نرده های تنگ و به هم چسبیده اش بیشتر تداعی سالهای اسارت را میکرد.

برنامه ی درسی پیش دانشگاهی با سالهای دیگر فرق داشت. تا ترم اول درس های کل سال را میخواندیم بعد یکهو مثل فیلمهای علمی تخیلی مدرسه دگردیسی پیدا میکرد و همه چیز به حالت تستی درمیامد! هیچ کلاسی نبود و هر کس هرجا که میخواست بساطش را برای ماههای اینده پهن میکرد که فقط دوره کند و تست بزند! من میزم را همه جایی گذاشته بودم! اصلا من از اولش ادم وسواسی ای بودم هرجایی درس خواندنم نمی آمد! حتی توی چارچوب در پشت بام مدرسه را هم امتحان کردم و دیدم که به جای دیفرانسیل و انتگرال،  دارم شیروانی زنگ زده ی خانه ی همسایه با لکه ها و تمام پرنده هایی که از پنجره ها رفت و آمد میکردند را به خاطر میسپارم. جای بعدی میزم جلوی پنجره ای بود که به کوچه باز میشد. البته قرار بود باز شود. چون ما موجوداتی بودیم که هر آن ممکن بود که از یک سوراخ فرار کنیم یا کسی بیاید و بدزددمان، همه جا را مهر و موم کرده بودند. تنها دریچه ی کوچک بالای پنجره بود که اجازه ی فرار کردن میداد آن هم در حد جثه ی یک گربه. کوچه باریک بود و پنجره ی همسایه روبرویی ندیده مان فاصله ی کمی داشت! من عمدا میزم را گذاشت بودم جلوی آن پنجره و از شنیدن صدای خانواده ی روبرویی ذوق میکردم! یک روز جشن داشتند با کلی مهمان . با همه ی دست زدن ها  و جیغ ها و کل کشیدن ها توی دل من هم عروسی بود! در واقع ما داشتیم دورانی را سپری میکردیم که حتی صدای خنده از یک جای بی ربط میتوانست اتفاق متفاوتی توی زندگی مان به حساب بیاید. ما موجوداتی بودیم که توی اکواریوم بزرگ شده بودیم توی اکواریوم درس خوانده بودیم و برای وارد شدن به یک اکواریوم بزرگتر آماده میشدیم! اما هیچ اکواریومی در کار نبود. ما پرت شدیم توی یک جهان متفاوت و بزرگ به نام دانشگاه و جامعه ی واقعی! میخواهم بگویم بعدا فهیدم که حتی دانشگاه را هم نمیشود جامعه ی واقعی به حساب اورد! ما توی دانشگاهی بودیم که معمولا نخبه تر ها تویش درس میخوانند و بعدا که وارد کار و کف جامعه شدیم دیدیم که نه کسی حرفمان را میفهمد نه بقیه آنطور چیزی هستند که ما بودیم! الان که ده سال و اندی از آن روزها میگذرد هنوز هم میدانم که من و دور و بری هایم شبیه اکثریت مردم نیستیم. نه اینکه تخم دو زرده ای کرده باشیم یا چیز خاصی بفهمیم، اساسا قضیه همان اکواریوم است که هی با جهیدن ما به اینطرف و آنطرف کش امد و بزرگ شد اما هیچوقت یک ماهی نمی تواند از توی اکواریومش بپرد بیرون و اگرهم بپرد لاجرم میمیرد.... الان هنوز هم میز کارم روبروی پنجره است که فاصله ی کمی با پنجره ی همسایه ی روبرویی ندیده مان دارد. هنوز هم از صدای مهمانی ها و خنده هایشان توی دلم قند آب میشود. دیگر هیچوقت تصویر گلدان شب بوی لب پنجره با بوی فروردین ماه تکرار نشد. اما من همان ادم ماندم! و زندگی بر همان منوال و در بر همان پاشنه چرخید. توی ماههای اخیر بیشتر از همیشه خودم را دانش آموز پیش دانشگاهی سال 87 دیدم که باید با همه فشارها خودش را به یک حجمی از یک کاری برساند! و تهش هیچ چیزی نشود. اما آن روزها ما نمیدانستیم که قرار نیست اتفاقی بیافتد! منتظر یک چیز خارق العاده و خاص بودیم! حتی تا سالها بعد هم انگار همان اتفاق نیافتاده از درون قلقلکمان میداد. اما ادمیزاد هرچه از سالهای باقی مانده ی پیش رویش کم میشود بیشتر میفهمد که هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیافتد! و اساسا یک دانش اموز پیش دانشگاهی بایک مرد 45 ساله ی کارمند بانک تفاوت چندانی نمی کند. و این بزرگترین دستاورد بزرگسالی است. منتظر هیچ چیز نبودن....

بانوی اردیبهشتی
۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر