اردی بهشت

بسم الله


ساختن رویا

تبدیل رویا به تصویر!

تبدیل موهومات مغزی به کلمات نه چندان قابل فهم!


و دیگر هیچ!

آخرین مطالب

  • ۱۹ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۱ غم

۱۴۵ مطلب با موضوع «روزنوشــــــــــــــــــت» ثبت شده است

 

 

دوست دارم دوباره شروع به نوشتن کنم. همیشه و بارها این تصمیم را گرفته‌ام. اما بی‌حوصله و تنبلم. طراحی از یکسو مرا به خود میکشد و نوشتن از سویی دیگر.

میشود که دوباره تویی پیدا کنم. این بار تویی که بماند...کمی غمگین و ناامیدم. انگار که در فضای غم آلودی معلق شده باشم.

فروردین بود که فراموشش کردم. بعد از اینکه فهمیدم دلدار سابقش،‌ دوست نزدیک خودم بوده... همان که....

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۱۹ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

یک زمانی،‌ در برخورد با پروژه‌ها،‌ وقتی صددرصد باب دلم نبودن،‌ با بی‌علاقگی به خاطر پول و روزمه قبولشون میکردم و چون براشون توان و خلاقیتم رو صرف نمیکردم نهایتا از نتیجه هم راضی نبودم...و به خودم میگفتم خب اینکه کار اصلی تو نیست،‌باید اون انرژی رو بذاری برای کار اصلیت! از یک جایی ببعد از خودم پرسیدم کار اصلی تو چیه؟‌ مگه چیزی غیر از اینکه بتونی هنروخلاقیتت رو توش بروز بدی و ازش درآمد کسب کنی و ثمری هم برای مخاطب داشته باشه؟‌ بعد دیدم که حتی همون پروژه‌های دوست نداشتنی هم میتونن واجد این خصوصیات بشن! اون چیزی که فکر میکنم کار اصلی منه،‌هرگز نخواهد رسید.کار اصلی من خرج کردن هنرم برای کارهاییه که در دسترسمه، هدف و اثرگذاری درست و سود مالی و چالش متوسط و معقولی داره...دیگه با این دید هیچ‌کاری به نظرم کوچیک و بی‌اهمیت نیست. الان اگر یک کاری با این شرایط بهم بدن،‌سعی میکنم حداکثر هنر و خلاقیتی که دارم رو صرف کنم و اون کار رو مال خودم کنم...من فهمیدم که ارزش یک کار به اندازه‌ی عمر و زحمتیه که پاش خرج میکنم...نه کوچیک و بزرگ بودنشو نه موضوعش...

 

 

بانوی اردیبهشتی
۲۵ آذر ۰۱ ، ۱۵:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

این روزها دارم دنبال یک دفتر برای اجاره میگردم...اوضاع زیاد امیدوارانه نیست و پول زیادی باید بدم. اما تصمیم گرفتم که این هزینه رو برای مستقل شدن از خانواده بدم....الان بیشترین چیزی که نیاز دارم مستقل شدنه...

 

خدایا امیدم به توعه..

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۷ آذر ۰۱ ، ۲۰:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خیلی ناامیدم...کارهای دفتر جدید به خوبی پیش نمیره...و من معذبم...و شب‌ها بدن درد دارم...

مانیتور لپ‌تاپ اصلا مناسب کار گرافیک نیست. و من ناراحتم. چشم‌هام درد میگیره. و بدنم هم به خاطر میز و صندلی و جای نامناسب. یک کیبورد نو خریدم که بدرد سطل آشغال میخوره! جنس نه چندان ارزان! و ایرانی. لق میزنه!

 

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۱:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

جمعه‌ها به قدری خسته‌ام که حتی دلم نمیخواهد نفس بکشم...

چه هفته‌ی سختی بود...و چه دو هفته‌ی سختی....نیاز به سالها استراحت و مرخصی دارم. مرخصی از دنیا و از آدمها...

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۱:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

ذهنم درست مث کامیپوتری که به زحمت و با سختی بالا میآید رو به هنگ کردن است. و لپ تاپم به مقامی نائل شده که دیگر یک فایل ورد ساده را هم باز نمی کند. اخرین باری که به این حد از فشار و آشفتگی ذهنی رسیده بودم را درست خاطرم هست. نوروز 88 بود و من مثل خیلی بدبخت های هم سن و سالم پشت کنکوری حساب میشدم! تصویر نوروز آن سال را با گلدان گلهای شب بوی لب پنجره که پرده ی رقصان از باد نوازشش میکرد به خاطر میآورم. شب ها ساعت 8 به خانه برمیگشتیم و صدای زمینه ی تصویر عوض کردن لباسم تیتراژ کلاه قرمزی بود. هر شب قبل از به خانه برگشتن ازمون داشتیم! ساختمان مدرسه مان یک خانه ی قدیمی بود که برای همه چیز ساخته شده بود به جز مدرسه ! کلاس ها هرکدام یک سازی میزدند و ساز هیچکدام هم کوک نبود. و نقل مکان کردن به ساختمان پیش دانشگاهی از فتح الفتوحات هر دانش آموزی محسوب میشد! نه اینکه انجا خیلی بهتر بوده باشد نه. آنجا هم یک ساختمان قدیمی دیگر بود کوچکتر تاریک تر و تنگ تر! اما نوید ازادی از دوره ی 12 ساله ی زندان را میداد و برای همین افتخاری محسوب میشد. مثل تبعیدی ای که اخرین سال تبعید یا حبس را بگذراند...تنها جاذبه ی گردشگری ای که پیش دانشگاهی داشت، یک درخت خرمالو بود که شاخه هایش میآمد جلوی کلاس ریاضی ها طبقه ی دوم. جلوی پنجره هایی که با نرده های تنگ و به هم چسبیده اش بیشتر تداعی سالهای اسارت را میکرد.

برنامه ی درسی پیش دانشگاهی با سالهای دیگر فرق داشت. تا ترم اول درس های کل سال را میخواندیم بعد یکهو مثل فیلمهای علمی تخیلی مدرسه دگردیسی پیدا میکرد و همه چیز به حالت تستی درمیامد! هیچ کلاسی نبود و هر کس هرجا که میخواست بساطش را برای ماههای اینده پهن میکرد که فقط دوره کند و تست بزند! من میزم را همه جایی گذاشته بودم! اصلا من از اولش ادم وسواسی ای بودم هرجایی درس خواندنم نمی آمد! حتی توی چارچوب در پشت بام مدرسه را هم امتحان کردم و دیدم که به جای دیفرانسیل و انتگرال،  دارم شیروانی زنگ زده ی خانه ی همسایه با لکه ها و تمام پرنده هایی که از پنجره ها رفت و آمد میکردند را به خاطر میسپارم. جای بعدی میزم جلوی پنجره ای بود که به کوچه باز میشد. البته قرار بود باز شود. چون ما موجوداتی بودیم که هر آن ممکن بود که از یک سوراخ فرار کنیم یا کسی بیاید و بدزددمان، همه جا را مهر و موم کرده بودند. تنها دریچه ی کوچک بالای پنجره بود که اجازه ی فرار کردن میداد آن هم در حد جثه ی یک گربه. کوچه باریک بود و پنجره ی همسایه روبرویی ندیده مان فاصله ی کمی داشت! من عمدا میزم را گذاشت بودم جلوی آن پنجره و از شنیدن صدای خانواده ی روبرویی ذوق میکردم! یک روز جشن داشتند با کلی مهمان . با همه ی دست زدن ها  و جیغ ها و کل کشیدن ها توی دل من هم عروسی بود! در واقع ما داشتیم دورانی را سپری میکردیم که حتی صدای خنده از یک جای بی ربط میتوانست اتفاق متفاوتی توی زندگی مان به حساب بیاید. ما موجوداتی بودیم که توی اکواریوم بزرگ شده بودیم توی اکواریوم درس خوانده بودیم و برای وارد شدن به یک اکواریوم بزرگتر آماده میشدیم! اما هیچ اکواریومی در کار نبود. ما پرت شدیم توی یک جهان متفاوت و بزرگ به نام دانشگاه و جامعه ی واقعی! میخواهم بگویم بعدا فهیدم که حتی دانشگاه را هم نمیشود جامعه ی واقعی به حساب اورد! ما توی دانشگاهی بودیم که معمولا نخبه تر ها تویش درس میخوانند و بعدا که وارد کار و کف جامعه شدیم دیدیم که نه کسی حرفمان را میفهمد نه بقیه آنطور چیزی هستند که ما بودیم! الان که ده سال و اندی از آن روزها میگذرد هنوز هم میدانم که من و دور و بری هایم شبیه اکثریت مردم نیستیم. نه اینکه تخم دو زرده ای کرده باشیم یا چیز خاصی بفهمیم، اساسا قضیه همان اکواریوم است که هی با جهیدن ما به اینطرف و آنطرف کش امد و بزرگ شد اما هیچوقت یک ماهی نمی تواند از توی اکواریومش بپرد بیرون و اگرهم بپرد لاجرم میمیرد.... الان هنوز هم میز کارم روبروی پنجره است که فاصله ی کمی با پنجره ی همسایه ی روبرویی ندیده مان دارد. هنوز هم از صدای مهمانی ها و خنده هایشان توی دلم قند آب میشود. دیگر هیچوقت تصویر گلدان شب بوی لب پنجره با بوی فروردین ماه تکرار نشد. اما من همان ادم ماندم! و زندگی بر همان منوال و در بر همان پاشنه چرخید. توی ماههای اخیر بیشتر از همیشه خودم را دانش آموز پیش دانشگاهی سال 87 دیدم که باید با همه فشارها خودش را به یک حجمی از یک کاری برساند! و تهش هیچ چیزی نشود. اما آن روزها ما نمیدانستیم که قرار نیست اتفاقی بیافتد! منتظر یک چیز خارق العاده و خاص بودیم! حتی تا سالها بعد هم انگار همان اتفاق نیافتاده از درون قلقلکمان میداد. اما ادمیزاد هرچه از سالهای باقی مانده ی پیش رویش کم میشود بیشتر میفهمد که هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیافتد! و اساسا یک دانش اموز پیش دانشگاهی بایک مرد 45 ساله ی کارمند بانک تفاوت چندانی نمی کند. و این بزرگترین دستاورد بزرگسالی است. منتظر هیچ چیز نبودن....

بانوی اردیبهشتی
۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

شب بود. اتوبوس بوق زنان نزدیک شد...من تنها فرصت کردم که نور چراغ های زرد و قرمزش را ببینم و بوق ممتد بلندش در گوشم سوت بکشد... اتوبوس از رویم رد شد... صدای قرچ استخوان های دنده ام که خرد می شد توی مغزم پیچید. شاید جمجمه ام هم خرد شده باشد...تکه های مغزم را دیدم که در هوا پخش شدند. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و از جایم جنب بخورم...به کف زمین چسبیده بودم و داشتم تکه های استخوان هایم را از توی بافت فرش و موکت جمع میکردم.... بلند شدم.... وسط باند فرود یک فرودگاه درست روی خط سفید باند نشسته بودم...صدای مهیبی از پشت سرم آمد.. چرخ های بزرگ هواپیمای بالای سرم شبیه سایه ی یک ساختمان در حال ریزش، نزدیک می شدند....چیز زیادی از استخوان هایم باقی نمانده بود....این بار توی دانه های درشت آسفالت فرو رفتم... رگ و پی ام با زمین یکی شده بود....بلند شدم.. یعنی سعی کردم که بلند شوم.... مدت ها طول خواهد کشید تا بتوانم این حجم زمین را از توی بدنم پاک کنم....بدنم سنگین است... انگار که هر تکه از خودم را باید از توی قوطی های ادویه ی آشپزخانه یا لای لباس های توی کشو پیدا کنم....شاید هم لابه لای ظرف های نشسته ی توی ظرفشویی باشم... یا توی لیوان قلموشور که پر از آب کثیف خاکستری رنگ کدر است. قطرات رنگ از لبه هایش شره کرده...و قطرات خشم از لبه های وجود من هم.... لیوان کثیف قلموها را برمیدارم... با اشکاچ ظرفشویی به جانش میافتم... قطرات رنگ پاک نمی شوند... انگار که با ساییدن من بدنه ی شیشه ای لیوان هم خش برمیدارد... و رنگ ها هم پررنگتر می شوند....لیوان از دستم میافتد و میشکند....خیال میکنم که قبلم شبیه همین لیوان قلموشور پر از مایع خاکستری کدر شده... دانه های آسفالت را از لابه لای گوشت و رگ ها جدا میکنم... چقدر دیگر باید طول بکشد... و چند بار دیگر باید زیر این بار له شوم نمیدانم... و حتی نمیدانم که دفعه ی بعد چقدر از خودم باقی خواهد ماند... شاید هم باید که خودم را عوض کنم....

.

.

.

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۵ دی ۹۸ ، ۲۰:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

باد سرد و سوز، گونه ام را میخراشد. از قطار پیاده میشویم و تابلوی ایستگاه نشان میدهد که رسیده ایم! شهر به نظر خلوت میاید.. ساکت ... بوی برف میدهد و سرما. سوار تاکسی میشویم و پس از مسافت کوتاهی به اب انبار سردار میرسیم. تیرمان به سنگ میخورد و آب انبار تعطیل است.  پیاده روی را آغاز میکنیم. در مواجه با شهرهای تازه، دوست دارم توی خیابان هایش قدم بزنم. و از هوا تنفس کنم. ادمها و مغازه ها را با تمام جزییات شان نگاه کنم، و به خاطر بسپارم. از مغازه ها عکس بگیرم... و هم احساس تنهایی نکنم. کم کم خورشید هم بالا می آید و نورش را توی صورتمان و خیابان ها میریزد و شهر رنگ میگیرد. توی خیابان مغازه ی فرش فروش قدیمی بزرگی چشممان را میگیرد. داخل میرویم و تماشا میکنیم....مغازه بوی فرش ها و بازارهای قدیمی را میدهد. نور ملایم گرمی داخل را روشن کرده است و طرح و نقش فرش ها چشم ها را مینوازد. عکس میگیرم. از تصویر مردی که به دیوار اویخته شده...

توی خیابان سپه.، ماشین ها آرام اند! و مردم آرام تر! یاد شلوغی متروی دروازه دولت میافتم ساعت 7 صبح! بگذریم! توی خانه ی ابوترابی ها سرک میکشیم چرخی میزنیم و از آبشار نور توی زیرزمین خانه که خودش را از لایه مشبک های اجری به داخل میفرستد کیف میکنیم...به عمارت عالی قاپو و موزه ی سنگ سرمیزنیم... و نفس مان را از بوی برگ های نارنجی پاییز پر میشود. همه ی مکان های دیدنی به شکل عجیبی خلوت است! و میفهمیم که شاید موقع مناسبی را برای دیدن شهر انتخاب نکرده ایم! اما سکوت و خلوت و آرامش و حوصله ، هدیه ای است که همین مواقع نامناسب به آدمیزاد میدهد! کتابفروشی مینوی خرد قزوین! معماری سنتی که تویش کتاب هم میفروشند! اتاق انتهای کتابفروشی، مختص کتاب های دست دوم و قدیمی است... من از دیدنشان ذوق میکنم و فریاد میزنم ! کتابهای دست دوم و قدیمی، علاوه بر داستانی که توی صفحاتشان دارند، خودشان هم داستان جداگانه ای را باخودشان حمل میکنند. دست چه کسانی صفحاتشان را ورق زده و کدام چشمها خطوطشان را زیرورو کرده است. با چه کتابهایی همنشین بوده اند و رازدار کدام کتابخانه ها بوده اند.... اینها چیزهایی است که من همیشه درباره ی کتابهای دست دوم ، تخیل میکنم....

چند صد قدم آنطرف تر، مقبره ی چهار انبیا. ایوانی دارد ، که ایینه خانه ای  است پر از پرتوهای نورانی خورشید، که گرما را نثار گچبری های رنگین دیوار میکند. موقع ناهار رسیده و نمیشود که بوی هفت رنگ قیمه نثار را نادیده گرفت! که بیشتر از مزه اش میشود از بوییدنش لذت برد. از پیاده روی توی کوچه پس کوچه های شهر و دیدن مغازه های قدیمی عتیقه فروشی و داستان دور و دراز پشت شمعدانی ها و بلورها و بشقاب ها و گیلاس ها و زیر سیگاری ها که بگذریم، سعدالسلطنه را ملاقات میکنیم، بنایی با اجرهای گرم اخرایی و طاق قوسی شکل... که در دلش کافه ها و مغازه های صنایع دستی و هنری جا خوش کرده اند... انگار که در حیاط های سعد السلطنه، زمان متوقف شده است.... و میشود تا ابد نشست و به تو فکر کرد... نورِ در حال غروب خورشید،  شیشه رنگی های عمارت چهل ستون را به رقص می آورد.. بازی رنگ و نور... درخت های لخت زمستانی را از پشت شیشه های رنگی تماشا میکنم... قرمز.. سبز.. زرد... ابی ... کدامشان قشنگتر است؟ دنیا چه رنگی باشد خوبتر است؟... تو از پشت کدام رنگ نگاهم میکنی؟. ابی دوستم داری یا سبز.... دوربین را تنظیم میکنم... و جوری کادر میبندم که همه چیز فقط رنگ باشد و نور...

حسینیه ی امینی ها، تالار گرمی است پر از اصالت. همه ی سوگواری هایی که سالهای دراز به خود دیده و تمام اشک های محترمی که در آن ریخته شده، بیش از هرچیز به عظمت آن اضافه میکند... کف حسینیه با فرش های لاکی مفروش شده و هرجا را که فرش پرنکرده، کاشی کاری تزیین کردنش را به عهده گرفته و هیچ جا نیز از قلم نیافتاده است. ارسی های بزرگ با شیشه های رنگی، در روز دیدنی تر اند. دیوارها و سقف، از هنرمندی گچبری و آیینه کاری، هیچ چیز کم ندارند....دقت که میکنم طراحی هر کدام از ارسی ها با یکدیگر متفاوت است... و روی هرکدام از شیشه رنگی ها نیز، گلی نقش بسته است.... میتوانم ساعت ها  بنشینم و ریزه کاری های تالار ها را کشف کنم...

بعد از تمام روز پیاده روی، به سعدالسلطنه برمیگردیم... وقت نشستن و نفس تازه کردن است... کافه نگار السلطنه چشمم را میگیرد... داخل میشوم...انتهای سالن اول کتابخانه ی وسوسه برانگیزی.. میزی همان نزدیکی را انتخاب میکنم و مینشینم...نفس عمیقی میکشم... و میدانم که بازهم جای تو چقدر خالی است. از توی منو یک دل انگیز سفارش میدهم.. موسیقی ارامی از دیوار ها به جانم فرو میریزد...من  نگار السلطنه را ، شبیه دختر افتاب مهتاب ندیده ای میبینم..با دامنی چین دار.. لپ هایش گل انداخته و از پشت پنجره اتاق گوشه پرده را کنار زده..به حوض وسط حیاط چشم میدوزد...روسری گلدار بلندش را توی ایینه مرتب میکند...و عطر یاس و بهارنارنج توی اتاق میپیچد.. یادش میاید ننه رخت ها را صبح توی حیاط پهن کرده و الان میتواند به بهانه جمع کردنشان، چرخی انجا بزند... عماد توی حیاط ایستاده منتظر دستور بانوی خانه است...نامه ای اورده از خانه ی میرزا مشیرالدوله برای مجلس فردا شب. جیب جلیقه ش قلمبه شده...نگار را که میبیند جیبش را مخفی میکند..نگاهش را به ماهی های وروجک توی حوض میدوزد. نگار توی حیاط خودش را پشت لباس ها قایم میکند...بوی یاس و بهارنارنج عماد را مست میکند...اما جواب نامه را گرفته و دیگر کاری آنجا ندارد...لباس ها را جمع میکند... چشمش دنبال چیزی میگردد... ماهی ها دورش جمع شده اند..نگار سیب سرخ را از توی حوض برمیدارد..گونه هایش مثل دوتا سیب سرخ لطیف که بوی بهارنارنج بدهد، گل میکند... پیش خودش خجالت میکشد... و توی اتاق میرود... سیب روی طاقچه کنار بقیه سیب ها مینشیند...نگار عاشق کسی شده...اما کسی که قرار نیست بشود...من کافه نگار السلطنه را اینطور تصور میکنم...

وقت رفتن است... و صدای سوت قطار دیر یا زود بلند میشود... فرصت کوتاه پایانی را غنیمت میشماریم و جلوی امامزاده حسین یک عکس دسته جمعی میگیریم... سفر کوتاه یک روزه ای که با ان به طول چندین قرن ، در تاریخ عبور کردیم...

بانوی اردیبهشتی
۲۱ آذر ۹۸ ، ۰۱:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مثل همین بازی بود.اصلا مشغول بازی بودیم. نشسته بودیم و علاوه بر بازی همیشگی و هر روزمان توی این زندگی نسبتا نکبت، بازی اضافه ای هم میکردیم....انگار که همان بازی کردن در زمین طاقت فرسای عمر کممان باشد انگار که به قدر کافی خسته نشده ایم.. باید چیزی را که در زندگی نداشتیم توی بازی رعایت میکردیم. تعادل! بازی تعادل بود. هرکس نقشش را با اضافه کردن چیزی از وجودش به مجموعه بازی میکرد. و باید هیچ چیزی به هم نمیریخت... مثل هر روز که نفس می کشیم زندگی میکنیم. خراب میکنیم و درست. نابود میشویم و از نو .... هیچ چیز نباید به هم بریزد. هیچ چیز به هم نمی ریزد... سرم را بالا کردم...چشمم افتاد توی چشم هایش.. و بعد موهای مجعد یکی درمیان سفید و مشکی اش را که از زیر کلاه بافتنی احتمالا کهنه ، بیرون زده بود. نه از سرِ بلند بودن ...از سر بی تفاوتی و بی حوصلگی...از سر زندگی و مرگ چه فرقی میکند مگر... یک کت کهنه ی گشاد خاکستری قهوه ای مندرس به تن داشت. و دست هایش....دو تا ورق قرص خالی .... و یک چیزی شبیه  سرنگ های تزریق خودکار که مثل خودنویس ساخته اند....بگی نگی میشد گفت که میلزرد...لبخندم مچاله شد و در خودم فرو رفت. پرتقالی که اینطور وقت ها یکهو توی گلویم ظاهر میشود و همانجا جا خوش میکند را کمی قورت دادم پایین تر... دستم رفت سمت کیفم... و بعد کیف پولم.... موقع اینطور مواجهه ها ، همیشه چشهایم مثل اسلحه ای که هدف را گم کرده بال بال میزند...شاید هم خودش عمدا اینکار را میکند...هرچه که هست خون به صورتم میدود ...و شرمنده می شوم بیخود و بی جهت... خجالت می کشم حتی از کمک کردن.... مریم قبل از من اسکناسی را درآورده بود و به دست پیرمرد داده بود... زن کافه دار، با اخم کنار پیرمرد ایستاد.... از اولش هم حوصله نداشت انگار ... پیرمرد بعد از نگاه ملتمسانه ای به زن، اسکناس را به او تعارف کرد. و بعد سرچرخاند و نگاهمان باهم تلاقی کرد.... زن اما نشان داد که کسی اینجا از اون استقبال نمیکند و در ورودی از جایی که ایستاده فاصله دارد.... هیچ چیز سر جایش نبود. نه پیرمرد و نه من .  عقب نشستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم. قطره ی ریزی را که در گوشه ی چشمم جمع شده بود، پیش از آنکه دو نگاه تیز مقابلم را متوجه کند،  با دست رفع و رجوع کردم... و به بازی تعادل ادامه دادم... اما تعادل در تمام من برهم خورده بود... تعادلی که در بازی سرنوشت نبود. نه در فقر نه در ثروت . نه در زندگی و نه در مرگ... سعی داشت نبودش را با همین چیزها لاپوشانی کند....


.

.

.

 

بانوی اردیبهشتی
۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۹:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

عجیب نیست که تو همه جا هستی، و هیچ کجا حضور نداری؟

همه ی آدمهای نسبتا نرمال دنیا ، رویاپردازی می کنند. من هم شبیه ی همین آدمهای نرمال رویایی داشتم. رویایم چیز عجیبی نبود. یک زندگی معمولی داشتم خوشحال و دلگرم کنار تو تا ابد می ماندم. اما راستش را بخواهی، زیاد خاطرم نیست که چقدر حضور داشتی، اما میدانم که یکهو خیالت را جمع کردی و ازین جا بردی. من شبیه کسانی را که حافظه شان به دو نیم تقسیم شده، خیالت را از یاد بردم! راستش اصلا مطمئن نیستم که هرگز وجود داشته ای. اما یک روز به خودم آمدم و پس از مدت ها دوباره در رویاهایم غرق شدم. تا چشم کار میکرد فقط خودم بود . نه تو را پیدا میکردم نه هیچ کس دیگر را. دنیای خالی از سکنه ای که معلوم بود ساختنش مال امروز و دیروز نیست و خلوتی که میشد دانست سالهاست پای بنی بشری بدانجا نرسیده است. ترسیدم... شبیه کسی که بعد از 60 سال دوباره توی آیینه با خودش مواجه میشود. فهمیدم که مدتهاست دنیایم را به تنهایی ساخته ام... وکسی را به داخل راه نداده ام. من توی همه ی خیال پردازی هایم تنها بودم.

.

.

.

 

بانوی اردیبهشتی
۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۹:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



احساس می کنم که این روزها دارم یه سری تغییراتی می کنم... شاید که دچار تروماتایز شدن مداوم و چرخه وار شدم. احساس تو خالی بودن و پوچی دارم. سرگشتگی و گمگشتگی. تنهایی و تنفر. انقدر که نمی تونم خودم رو تحمل کنم. من نمی تونم خودم رو تحمل کنم چطور از آدم دیگه ای توقع دارم که تحملم کنه.... حدودا دوماهی میشه که پروسه ی رواندرمانی رو شروع کردم.. احساسم نسبت بهش هرروز در نوسانه. نمی دونم هنوز خوبه یا نه. نمی دونم که می تونم درست شم یا نه... در کل تغییرات مثبتی کردم ولی هنوز نمی دونم که چه اتفاقی میافته دچار بی حسی مفرط شدم... و یه اضطراب فراگیر عجیب.... و شاید ترس....

ماه پیش مسافرت رفته بودم جزیره ی هرمز. تجربه ی ناب و خوبی بود. یه جزیره ی دور افتاده ی خلوت به شدت به فردیت من نزدیکه. و دوست دارم که اونجا رو حداقل 6 ماه از سال برای زندگی انتخاب کنم. احساسم نسبت به آدمها در نوسانه. گاهی به شدت ازشون کناره می گیرم و گاهی دوست دارم که دوست های جدیدی پیدا کنم...






بانوی اردیبهشتی
۲۳ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


به گمانم باید کمی بیشتر به خودم احترام بگذارم.

برای وقت هایی که نمی توانم کار کنم

برای این روزهایی که زیاد درد می کشم

وشب ها در کابوس هایم خودم را قطعه قطعه می کنم

باید به خودم و احساسم احترام بگذارم

به آرامشم.

به اینکه مجبور نیستم کارهایی را که از حد توانم فراتر است انجام بدهم.

احساس بی ارزش بودن می کنم

فقط به خاطر تو...

فقط وقتهایی که تو مرا تایید نمی کنی...

فقط برای اینکه من توی زندگی ات جایی ندارم.

این روزها همچنان درگیر پایان نامه ام. و تصمیم گرفتم کتاب سومی که تصویرگری میکردم را نپذیرم.... ناشر هنوز پول کتاب قبلی را نداده... و زندگی تصویرگران سخت می گذرد!!!





بانوی اردیبهشتی
۰۶ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله


نمیدونم که از کی انقدر خودسانسوری توی من نهادینه شد... شاید توی نسل ما... ماهرگز تداعی ازاد رو یاد نگرفتیم. ما حتی با خودمون روراست نبودیم.. و یاد نگرفتیم....

چرا من نباید راجع به این موضوع انقدر تو دار باشم که از وقتی زندگی مشترکم از هم پاشیده هنوز نتونستم بر احساس خشم و انتقامم غلبه کنم و هنوز نبخشیدمش.... و هر روز این لکه سیاه بزرگ رو توی روحم با خودم جابجا می کنم....










بانوی اردیبهشتی
۰۳ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


من توی رویاهام

صبح از خواب بیدار میشم... توی اپارتمان نقلی م که طبقه ی اخر یه برج بلند و افتاب گیره. پرده ها رو کنار میزنم و نور میپاشه به اطراف.

یه دختر 37 ساله ام. با تجربه ی یک عشق شکست خورده در سالهای دور....و یک مدرک دکترای فلسفه ی هنر

یه اتاق توی اپارتمانم دارم که از کف تا سقف پر از کتابه و میز کارم هم توی همون اتاق ه.

صبحونه می خورم و به سمت استودیوی انیمیشنم میرم...مدیر و موسس یکی از استودیوی های نوپا ولی موفق م که اسکار بهترین انیمیشن سال قبل رو برده.... ولی سرمو به مدیریت بند نکردم و خودم هنوز تصویرسازی کات اوتی می کنم...

همه دوستایی که دوستشون دارم رو توی استودیو دور خودم جمع کردم....

یک ماه کار میکنم و یک ماه میرم سفر با کوله. خیلی جاهای دنیا رو دیدم تاحالا.

یه قسمت از چیزی که دوست دارم توی ده سال اینده باشم... و احتمالا هم رویام توی ایران نیست....

دنیای ایده الی که می تونم برای خودم تصور کنم... که ادم ها هیچکدوم به هم دیگه بدی نکن. و همدیگه رو قضاوت نکنن.. سفر کردن رایگان باشه بشه مجانی همه جای دنیا رو دید...

بشه به همه ابراز عشق کرد بدون اینکه ازت سوء استفاده کنن...

من توی رویاهام یه مرکز خیریه دارم که همه ی سالمندای بدون سرپرست بی پول که مجبورن دست فروشی کنن رو نگهداری می کنه....

توی رویاهام هیچ ادم مریضی توی دنیا نیست....







بانوی اردیبهشتی
۰۳ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


چندسال پیش بود که تازه این وبلاگ رو راه انداخته بودم، وبلاگی رو دنیال می کردم.. مثل فضای همه ی وبلاگ ها ناشناس . بدون عکس بدون مشخصات. زندگی و حال و هواش رو دوست داشتم...شیرین بود برام... همسن من هم بود تقریبا. از سال اول دانشکده عاشق دختری شده بود. و کش و قوس بسیار داشت رابطه شان. دختر رفته بود المان و با کس دیگری ازدواج کرده بود، و از او هم جدا شده بود. چند باری توی موقعیت های مختلف همدیگر را دیده بودند توی این ده سال. امروز که بعد از یکسال دوباره وبلاگش را چک کردم دیدم باهم ازدواج کرده اند... بعد از این همه سال و بعد از این همه اتفاق....انگار یک چیزی هری توی دلم فروریخت.. که تو از کجا میدونی که فردا و یکسال دیگه رو چطور می گذرونی... شاید معجزه ای توی زندگی تو اتفاق میافته.. شاید.... و چقدر احساس غم کردم که عاشق کسی نیستم... عاشق شدن یک درده و عاشق نبودن یک درد... دلم سوخت برای اینکه روزهای درخشانی که می تونست با عشق بگذره و درخشان تر بشه، با عشق پنهانی ای گذشت که هرگز نتونستم ابرازش کنم و جلوی چشمم نثار کس دیگه ای شد...

دلم سوخت برای خودم که از این ببعد عاشق هرکسی بشم هیچ دوست قدیمی ای نیست... همه اش ادمی که تازه به هم رسیدیم.... من چیزهای کهنه رو بیشتر دوست دارم... من ارتباط برقرار کردن با ادمها رو دوست دارم... اما همیشه با ادمهای اشتباهی ارتباط برقرار کردم... انقدر که دلسردم کردن... پناه اوردن به وبلاگ و نوشتن اخرین سلاح من بود... وقتی توی دنیای واقعی کسی نبود که باهاش حرف بزنم... کسی بود اما وقتش رو نداشتن.. من هم از تایپ کردنی به تایپ کردن دیگه ای پناه اوردم... وبلاگ رو دوست دارم چون ادمها ناشناس با هم ارتباط برقرار می کنن... و همدیگه رو ورای هرچیزی که هستن از پشت کلماتشون فهم و درک می کنن...

من به وبلاگ هایی که 5 ساله چک میکنم انقدر وابسته شدم که دلم براشون تنگ میشه...



بانوی اردیبهشتی
۲۸ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


به گمانم حال بدم برای کتابهایی است که مدت هاست نخوانده ام. حدودا یک ماه

کتاب های الکترونیکی را دوست ندارم.

کتابخانه هایی که عضو هستم کتابهای مورد علاقه ام را ندارند.

و بعلت گرانی کتاب و مابقی وسایل بیشمار کارم، امکان خرید همه کتابهایم را ندارم.

و افسرده ام از کتاب هایی که نخوانده ام .


روزهای کشدار و گرم تابستان طعم گس ی دارد . و همینطور طعم تنهایی

پایان نامه نیمه کاره ای که اصلا حوصله تکمیل کردنش را ندارم.





بانوی اردیبهشتی
۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


مغزم را مچاله می کنم تا کار کند. مغزم را جمع می کنم تا بفشارمش تا بتوانم به کارهایم سروسامانی بدهم به این زندگی بیهوده مزخرف تکراری.

پایان نامه نیمه کاره ای که از رفت و امدو کاغذبازی اداری خسته شده و مغزم از خواندن بی نهایت مطالب بی سروته.

فکر مرگ رهایم نمی کند، شبیه آدامسی که به لباس چسبیده مدام کش می آید و جای جدیدی را کثیف می کند...شبها خوابش را میبینم. توی غذایم می بینم. هرگونه موجود محتضری را که میبینم آدامس دیگری به لباسم می چسبد.

برای فراموشی به کتاب ها چسبیده ام. بلکه ذهنم آزاد بشود برای مدت کوتاهی اما افاقه نمی کند. هر کتابی خودش موضوع جدیدی برای وسواس ایجاد می کند. شبیه راسکلنیکف جنایت و مکافات شده ام. جنایت نکرده مکافت کدام عمل را تحمل می کنم؟ نمی دانم.

مدت هاست که تصویرسازی نکرده ام. دستم خشک شده.و مدت هاست از کاری لذت نبرده ام. به ناگاه انگار دنیا سیاه  وسفید شده باشد... چقدر بیهوده...چقدر بیهوده...

بانوی اردیبهشتی
۰۴ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



دانشگاه رو پیچوندیم!

اما من باید پروپوزالم رو سریع بنویسم تا استاد صادقی رو از دست ندم :(

نگرانم و مضطرب

ماه رمضون.

گرسنگی

تحقیق

خیال





بانوی اردیبهشتی
۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



دلم برای وبلاگم تنگ شده بود!

نمیدونم اخرین بار کی پست گذاشتم اما حدس میزنم برمیگرده به قبل از شلوغ شدن برنامه ی این ترم!

ترم وحشتناکی که زمان برای خواب هم نمیذاشت چه برسه به وبلاگ .

اما تموم شد...

شاید باورش براتون سخت باشه اما دلم برای استاد تنگ میشه.

خیلی عجیبه که ادم توی چند تا دنیای موازی زندگی کنه.. و چند تا شخصیت موازی داشته باشه.

دنیاهایی که وقتی میری توی هر کدومشون اون یکی برات بی معنی میشه!

یا اینکه بین جملاتت پرت وپلا میگی و یهو با یکی دیگه حرف میزنی

یا اینکه همزمان با دو نفر حرف میزنی

یا همزمان دوتا دیالوگ رو توی ذهنت پیش میبری

نمیدونم بهش میگن زبان پریشی  روان پریشی زمان پریشی یا چی

خلاصه هرچی ک هست یه چیزی پریش شده!



بانوی اردیبهشتی
۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




این ادمایی که صبحها ساعت هفت،  با گرم کن ورزشی و کتونی،  در حالی که دارن آهنگ انرژیک گوش میدن،  تو خیابون ورزش میکنن،  بیشتر از همه چی منو تحت تاثیر قرار میده :| 

بگیر بخواب برادر من! بگیر بخواب

حیف اون بالشتی که زیر سر تو باشه :/ 




بانوی اردیبهشتی
۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




دیشب خواب طوفان و گردباد میدیدم

یه ابر سیاه بزرگ که روی اسمون تهران بود و بعد شروع کرد چرخیدن دور برج میلاد

بعد رفت بالا و سرعت گرفت

بعدشم کل شهر خاکستر شد! :|

البته زنده موندیم!



بانوی اردیبهشتی
۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




وقتی دارید به یه چیزی فکر میکنید و به نظرتون مهم و اذیت کننده میاد

برای یکی تعریفش کنید

اونوقت میفهمید چیزی که داره اذیتتون میکنه چقدر احمقانه و ناچیز و بی اهمیت ه!



بانوی اردیبهشتی
۲۳ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



من وقتی یه صحنه ای رو می بینم دیگه بقیه شو نمیبینم! یعنی در واقع بقیه شو با تخیل خودم میبینم!

بدون اینکه دیگه توی واقعیت باشم!

مثلا وقتی استادامونو میبینم که از راهروی طبقه سوم دارن سرک میکشن و منو نگاه میکنم چیزی که مغزم میبینه اینه که الان به کرکس تبدیل میشن پر میزنن میان رو سرم و تیکه تیکه ام میکنن :|||




حالا من بین اینهمه کرکس چیکار کنم

با اون اخلاق....




بانوی اردیبهشتی
۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله




همیشه ته ته خاک خورده ی ته نشین شده ی وجودم

یک میل سرکوب شده به هنجار شکنی اجتماعی وجود داشت و دارد!

مثلا اتش زدن ، تخریب ، سرقت  و ....

برای همین از همه ی فیلمها و کاراکتر های مجرمانه استقبال میکنم!





بانوی اردیبهشتی
۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



دلم گرفته به اندازه هزار سال

نمیدانم به تمام شدن تعطیلات ربط دارد یا نه.

اما احساسی در من هست که توانایی لذت بردن را از من گرفته است.

و توانایی خندیدن

و بی دغدغه بودن

بزرگترین چیزی که توی دنیا دوست دارم این است که بنشینم و کسی برایم از خودش بگوید از زندگی اش و از تجربیاتش . حتی نه لزوما با خودم . تماشا کردن حرف زدن ادمها با همدیگر را هم دوست دارم!


دلم به اندازه هزار سال گرفته

بعضی از ادمها هستند که وقتی دروغ می گویند خودشان هم باورشان میشود...

از این ادمها متنفرم!

چون باعث میشوند فکر کنم که چیزی در من اشکال دارد...

روزها دارد سریع می گذرد...

و من نمیدانم که چه چیزی انتظارم را می کشد.

حس میکنم که با نزدیک شدن به سی سالگی سرازیری ای در من بوجود میاید که توان خطر کردن را در من از بین میبرد

روی دیگر سکه من اما بی قید و بند به دنبال هرچیزی است که بشود تجربه کرد و بتوان از این جا گریخت.

فرار بزرگ.

توی اکثر خوابهایم دارم از چیزی فرار میکنم.

و با وحشت از خواب بیدار میشوم!


بعضی ادمها هستند که وقتی دروغ می گویند خودشان هم باورشان میشود

ادمهایی که دروغ توی چشمهایشان خیلی خیلی دور است و باید ساعتها نگاه کنید تا ببینید.

من از این ادمها فرار میکنم






بانوی اردیبهشتی
۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




توی آثار همه ی هنرمندا

همه ی خطوطی و لکه هایی که از خودشون به جا میذارن

چیزی هست

که بی صبرانه منتظرن کسی پیدا بشه تا درکش کنه!

کسی که با نگاه کردن به اثر اون هنرمند به دریچه ی قلبش راه باز کنه.

همه ی هنرمند ها منتظر همچین کسی هستن

شاید اصلا برای همین چیزی خلق میکنیم. برای اینکه خودمون رو منتشر کنیم...یک هنرمند به تعداد اثار هنری ش وجود داره و به همون اندازه زنده می مونه....

شاید خدا هم برای همین چیزهایی رو خلق میکنه...



بانوی اردیبهشتی
۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




کم کم دارم باور میکنم که چندین شخصیت متفاوت توی من زندگی میکنه!

نمیدونم اینهمه تمایلات متناقض از کجا اومده!

شاید بهش سندرم شخصیت متغییر و نا پایدار هم بگن!   :|

هرچی که هست خودمو کلافه کرده.

خیلی اسونه که ادمیزاد یه شخصیت و حال ثابت و پایدار داشته باشه ولی من ندارم!

مثلا وقتی ازین تست های شخصیت شناسی میدم بسته به موقعی که دارم اونو جواب میدم ممکنه هربار جواب یه چیز متفاوت و جدید باشه. و همیشه مشکلم با اینجور تست های شخصیت شناسی این بوده که همه ی گرینه ها راجب من صدق میکرده و هرگز نمی تونستم یه گزینه رو به دیگری ترجیح بدم!

شاید تعامل و زندگی کردن با ادمی مث من سخت باشه ... ادمی که غیر منتظره است. گاهی دوست داره از روی یه صخره بپره توی دهن کوسه ها گاهی اوقات خودشو روزها توی یه گوشه اتاق تاریک حبس میکنه

ادمی که گاهی وقتها انقدر حرف میزنه که سردرد میگیره و گاهی وقتها انقدر حرف نمیزنه که زبونش تو دهنش میچسبه!


خوشحال میشم یه روزی یکی رو پیدا کنم که شبیهم باشه.



بانوی اردیبهشتی
۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله




احساس میکنم همیشه کارهام توام با یه عصبیت خاصی بوده ...یه عجله یه هول ... یه چیز خاصی که زودتر تمومش کنم برم سر کار بعدی...

به خاطر همین نه هیچکاری خوب از اب درمیاد و نه خود ادم از کاری که داره میکنه لذت میبره

درست اینه که تو اهنگ مورد علاقه ات غرق بشی بدون اینکه صدای محیطو بشنوی بعد با ارامش و طمانینه و لذت قلمو رو روی کاغذ حرکت بدی ...و بعد اجازه بدی خودش مسیر خودش رو تعیین کنه... هیچکس بهتر از خود اثر هنری نمیدونه که چه طور باید خلق بشه...پس بهتره دستت اجازه بده که اون مسیر خودشو طی کنه...

من گاهی وقت ها که دارم اینطوری کار میکنم احساس میکنم توی یه تپه بلند مشرف به دریا نشستم و باد میاد و من دارم کار میکنم ودیگه متوجه اتفاقات اطرافم نیستم....


با خودم قرار گذاشتم هرموقع که خسته بودم رو به نوشتن اختصاص بدم... اون موقع هایی که انقدر خسته ایم که هیچ کار مفیدی ازمون برنمیاد و انقدر هم خسته نیستیم که نتونیم هیچ کاری بکنیم... بهترین کارها اونان که مستمر انجام بشن... همیشه و در طولانی مدت .... اینجوری حتما یه اتفاق مثبت میافته...

همه مون کلی وقت تلف شده توی زندگی مون هست که هیچ کاری نمیکنیم و انقد کوچیکن که متوجه نمیشیم داریم هیچ کاری نمی کنیم. همون موقع ها ست که زندگی ادمها ساخته میشه... همون کارهایی که توی اون وقت های کوچولو کوچولو می کنیم یه روز یه جاتلنبار میشه و یه اتفاق بزرگ میافته.

یکی دیگه از لذت های زندگی سر و کله زدن و غرق شدن توی دنیای کتاب هاست.... من به تعداد کتابهایی که توی عید خوندم احساس میکنم مسافرت رفتم و با ادمهای جدید اشنا شدم بدون اینکه از جام تکون بخورم!

و زندگی کردن توی یه دنیای جدید خیلی لذت بخشه.



بانوی اردیبهشتی
۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



وقتی ترانه های انگلیسی گوش میدم از اینکه نمیفهمم چی میگن اعصابم خورد میشه!

نه اینکه اصلا نفهمم ها در کل میدونم چی میخواد بگه!
برا همین میرم متن اهنگو پیدا می کنم و بعد ترجمه اش میکنم و بعد سعی میکنم حفظش کنم و بعد بدین گونه از گوش دادن ترانه های انگلیسی لذت میبرم و باهاش میخونم!

:|

مریض هم خودتونین


پ.ن: یکی از بزرگترین موهبت هایی که توی زندگی نصیب من نشد ه اینه که بتونم توی خونه با صدای خیلی بلند اهنگ گوش بدم ، حیف  اسپیکرای به اون خوبی نیس که ادم اخرش با یه هندزفری دوزاری آهنگ گوش بده :(

من ازونام که تو ماشین سیستم میبندن و صداشو یه جوری بلند میکنن که شیشه ها بلرزه! با موسیقی جاز






بانوی اردیبهشتی
۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
بسم الله


طراحی واقعا خسته ام می کنه...
امروز چهارده فروردینه درست یک ماهه که من توی تعطیلات نوروزی ام! خیلی هم زود گذشت.... اما هنوز کارهای دانشگاه تموم نشده .. نگران پایان نامه ام.... که هیچ استاد راهنمای درست حسابی ای هم توی دانشکده پیدا نمیشه....

شب ها قبل از خواب کتاب میخونم فیلم من پیش از تو رو می بینم برای بار هزارم بعد یه فیلم دیگه میبینم... بعد ساعت چهار و نیم میشه و من تا پنج و نیم توی رختخواب غلت می زنم و بعد اذان صبح رو میگن و من نماز میخونم باز غلت میزنم تا ساعت شیش صبح میشه و من خوابم میبره تا ساعت یازده یازده و نیم ظهر.... اینم کار هرروز من!
البته هر شب من ... چون روزها که فقط میرسم کارهای دانشگاه رو انجام بدم و همزمان اهنگ فیلم من پیش از تو رو گوش بدم!
گمونم ادمی که هر شب قبل از خواب یه فیلم تکراری رو نگاه می کنه و هر بار هم مث دفعه اول اشک میریزه خل باشه!
و روزها هم اهنگ همون فیلمو گوش بده و دوباره تحریک شه شب برای بار هزارم اون فیلمو نگاه کنه!

دیشب داشتم به گذشته های دور خودم فکر میکردم .... و اینکه چقدر همه روی نوشتن من حساب باز میکردن چقدر قلمم خوب بود ....توی دانشگاه سرمقاله نشریه مون ، متن کارت عکس ها ستون های توی نشریات مختلف... و اینکه چقدر از اون زمان فاصله گرفتم و اصلا نفهمیدم چی شد که نوشتن رو گذاشتم کنار ..البته دلیل اصلیش مشکلی بود که برای دستم پیش اومده بود که نمی تونستم مداد رو دستم بگیرم... الان تازه شاید چند ماهی باشه که حال دستم بهتر شده و میتونم بنویسم .... هرگز انقدر وقت نداشتم که هر روز پای کامپیوتر باشم و تایپ کنم ... علاوه بر اینکه دکتر و خودم کار کردن با کامپیوتر رو برام غدغن کرده بود! فکر کنید یه تصویرساز چطور میتونه کامپیوتر و ترک کنه...

اما حالا دوباره میتونم بنویسم با دستم ... و حتی میتونم دوباره زبان فرانسه خوندنمو شروع کنم شاید یه روز رفتم ایتالیا :|






بانوی اردیبهشتی
۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله




آیا میدانستید من میتوانم خواب دنباله دار ببینم؟

آیا می دانستید من وقتی دارم خواب میبینم ، اگر تصادفا بیدار شوم ، و اگر دوباره بخوابم میتوانم ادامه خوابم را دنبال کنم؟

آیا میدانستید وقتی دارم قسمت دوم خوابم را دنبال میکنم میتوانم ان را با داستان دلخواه خودم ادامه بدهم؟

دلتان بسوزد! 😀


تا دانستنی های بعد خدا یار و نگه دار.



بانوی اردیبهشتی
۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

بسم الله



اگر چیزی که میخواهم بنویسم را همان موقع ننویسم از ذهنم فرار می کند و بعد می رود یک جایی تلمبار می شود و سنگینی می کند توی قلبم!

ادمیزاد برای بار اول که عاشق می شود فکر می کند خب من هم مثل همه ی ادمهای دنیا باید عاشق می شدم و الان وقتش بود!

اما بعد که میگذارد و میرود فکر میکند او واقعا چه کسی بود!؟

و دوباره احساس عشق به همین سادگی به سراغ ادمیزاد نمیاید....

انگار به رازی تبدیل می شود که هرروز پیچیده تر می شود...

و انگار که همان حس ساده علاقه شدید قلبی ساده سابق نیست... منتظر چیزی اسرار امیز تر است برای اتفاق افتادن...

چیزی اسرار امیز تر....




بانوی اردیبهشتی
۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



فکر میکنم که باید دست از این کارهای احمقانه بردارم و خودم باشه! برای همیشه...

همیشه ناخودآگاه بدون اینکه بفهمم سعی میکردم خوشایند باشم ...جوری که مردم دوست دارند جوری که تو دوست داری...

اما بالاخره جوری شد که نه من دوست داشتم نه مردم نه تو !

پس من خودم میشوم و به درک که کسی خوشش نمیاید! اگر هم یک روز تو یی بود که دوست داشت ، ممنونش می شوم.


یک بخش وحشی توی وجودم هست که نمیدانم چکارش کنم ...سرکش وحشی... چیزی که تصویرسازی مهارش نمی کند.... بخش دیگری هم هست که آرام و متن و موقر و ساکت است...شبیه یک دریای آرام در شب...آن بخشی که ساعت ها کتاب میخواند و شعر می گفت و حالا با قلموی خیلی ریز نقاشی میکند...

اما بخش وحشی و سرکش درونم هر چه بیشتر به بخش آرامم بها میدهم ، سرکش تر میشود..... و جایی که نباید به گونه ای که نباید سرریز می کند!


از هفته پیش تا الان هر شب و هر روز کتاب میخوانم نمی توانم کنترل کنم و زمین بگذارم از کار و زندگی افتادم و پروژه های دانشگاه زمین مانده شاید اگر تبلت و لپ تاپم را توی زیر زمین حبس کنم مشکلش حل شود... همه کتاب هاهم گریه دار اند!


تا بیست روز دیگر بیست و شش سالگی را تمام میکنم و وارد بیست و هفتمین سال زندگی ام می شوم...

حالا انگار شمارش معکوس ها تا سی سالگی میخواهد شروع شوند.... البته که چیز خاصی نیست...

اتفاق خاصی نمیافتد و من کنار میایم با همه چیزش...

با موهای سفیدم که بیشتر شده است با چین های کنار چشمانم ... با اندکی افسردگی که هر روز بیشتر می شود با مقدار زیادی سکوت ... و همچنان وحشی درونم که هر روز بدتر و فروخورده تر میشود... یک روز پوستم را میشکافد و بیرون میاید شبیه پروانه ای که پیله را پاره می کند و من ان روز به چیزی تبدیل می شوم که بسیار بهتر از خودم است...


شاید سال جدید شعر گفتن را دوباره شروع کنم...



بانوی اردیبهشتی
۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



ما آدمها ، وقتی پشت این وبلاگ ها و اینستاگرام ها یمان پنهان میشویم، خیلی مهربانتر می شویم.

چیزی که توی دنیای واقعی پیدا نمیکنیم اینجا هست.

هم صحبت.

انگار وقتی کسی را نمیبینی و نمیتوانی راجب ظاهر جنسیت اعتقاد و خیلی چیزهای دیگرش قضاوت کنی همه چیز راحت تر پیش می رود...

آدمها دوست داشتنی می شوند...

علیرغم اینکه فکر میکنیم آدمها توی دنیای مجازی خود واقعیشان نیستند ، اما من برعکس ، فکر میکنم آنچیزی را که واقعا درونشان میگذرد را میشود همین لا لو ها پیدا کرد...

توی واقعیت وقتی زل میزنند به چشمهایت گرفتار هزار جور قضاوت و فکر و پیش زمینه و نفرت و اینها میشویم...

کاشکی توی دنیای واقعی مان هم همینقدر باهم مهربان تر بودیم!





بانوی اردیبهشتی
۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله



دارم یک کتاب مفصل درباره تاریخ جادوگری ، انواع آن و ریشه های آیین های عجیب اسطوره ای میخونم.

روش های مختلف کشتن کسی که ازش منتفرید و دستتون بهش نمیرسه رو توضیح داده!

علاقه مند شدم وارد صنف جادو گرها بشم.

فعلا از شرایطش موی دراز ژولیده شونه نزده رو دارم! و انگیزه برای کشتن یکی دو نفر .




بانوی اردیبهشتی
۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


غصه ها که نوشته می شوند

کمتر وحشتناک به نظر میرسند!

تا وقتی که تو ذهن با هم لول میخورند و هرروز بزرگتر میشوند.








بانوی اردیبهشتی
۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




رمان پاییز فصل آخر سال است را که خواندم ، دیدم همه ی چیزهایی که میخواستم بگویم تویش نوشته شده..‌ تصمیم گرفتم یکدانه اش را همیشه آویزان کنم به گردنم و هرکس چیزی پرسید کتاب را نشانش بدهم...

احساس گناه های شبانه

بی قراری و وحشی بودن روجا

و خودازاری و دلتنگی لیلی

و غیر عادی بودن همه ما....

ما اگر غیرعادی نبودیم انقدر دنبال چیزهای عجیب و غریب نمیگشتیم و انقدر ادم عجیب دورمان جمع نمیشد...اگر غیرعادی نبودیم الان سرخانه و زندگی خودمان بودیم،  قشنگ شوهر داری میکردیم و بچه مان را بزرگ

نه اینکه دنبال ماجراجویی و مهاجرت و عشق های رویایی و مستندسازی و مسافرت های عجیب و کتاب ها و داستان ها و مجسمه سازی و پیانو یادگرفتن سر پیری و کلاس اواز و خریدن ساز بدون اینکه بلد باشیم و گریم های عجیب هالووینی برای عکاسی و پوشیدن جوراب تا به تا و خانه ی مجردی و هزار تا چیز دیگر باشیم :|







بانوی اردیبهشتی
۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


امروز به تمام وبلاگ های دوستان واقعی دوره دانشگاه سر زدم تقریبا همه شان یک دو سه سالی می شود به روز نشده اند...

عجب...

شاید وبلاگ نویسی یکی از همان تفریحات دوران دانشجویی باشد که بعد از فارغ التحصیلی و ازدواج کردن و بچه دار شدن به فراموشی سپرده میشود...

از کسی خبر ندارم.نمیدانم تازگی ها چه کار می کنند...

انها هم از من...

اما خوش حالم که همان چند نفر محدود هم که من را توی اینجا می شناختند به فراموشی سپردندم!

چه کسی ما را مجبور کرده است که ناشناس باشیم.... وبخواهیم ناشناس بمانیم....


پ.ن: دانشگاه دور شده ... غم ریخته توی دلم...راه به این دوری...حوصله ندارم...



بانوی اردیبهشتی
۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۳۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



فکر میکنم...

فکر میکنم که برای سالی که تازه شروع شده و داره نفس های اول تازه اش را می کشد چقدر برنامه دارم...یعنی دوست دارم..دلم میخواهد کنار یک پنجره که پرده ی ابی تیره دارد و گلدان پشت یک میز چوبی بنشینم و از ارزوهایم در سال جدید برایت تعریف کنم...

دلم میخواهد این ترم هم مثل ترم پیش معدلم بیست باشد.... (نامبرده دانش اموز اول دبستان نیست و دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد میباشد ) نمیدانم اما انقد حجم توهین ها و انکار ها روی سرم زیاد بوده هست که دوست دارم به هر طریق ممکن و غیر ممکن باخودی و بیخودی خودم را ثابت کنم.

شما حال یک انسان مریض را نمیفهمید. پس منصرفم نکنید.

دوست دارم امسال برند مخصوص خودم و کارگاه مخصوص خودم را داشته باشم و اولین محصول منحصر به خودم را تولید کنم و بفروشم!

شاید یک چیز تزیینی خیلی کوچ در حد سنجاق سینه باشد اما مهم است که در راه کردن یک کار جان باختن!

مخصوصا تازگی ها که به پاپیه ماشه هم خیلی علاقه مند شدم....

ترم بعد حتما باید واحدهای درسی ام تمام شود و تا خرداد سال بعد هم کارهای پایان نامه ام را انجام بدهم... باید از پاییز کلاس زبان رفتن را هم شروع کنم....

تصمیم دارم از اینجا بروم ...بروم دکتری را یک جای دیگر بگیرم.....

هر روز که بیشتر می گذرد از ادمهای اینجا بیشتر بدم میاید...

نمیدانم چرا. هیچ تضمینی هم وجود ندارد که جای دیگری خوش حال شوم اما دوست ندارم تا اخر عمرم فکر کنم چرا رفتن را تجربه نکردم....

اما میدانم همینکه بخواهم بروم دلم برای مادرم میگیرد... وبرای همه ی دوستهایی که.... ایکاش انقدر سرشان به کار خودشان نبود که مجبور شوم بروم یک جای دیگر دنبال تنها نبودن بگردم.... انقدر دور...

مثل حس روجا موقع رفت توی داستان پاییز فصل اخر سال است...

میدانم که هر شب گریه می کنم....

اما اینجا هم حال بهتری ندارم.

شاید اگر کسی باشد که دل ادمیزاد را خوش کند به بودنش من هم از رفتن صرف نظر کنم... با اینکه یکی از دلایل مهم م برای رفتن این است که دکتری درست و حسابی برای هنر اینجا نیست.... اما دلیل واقعی اش همان است که گفتم...

به دنبال روزخوبی که از من فرار می کند...

شاید فکر میکنم همه ی اینجا را گشته ام.. و پیدا نکرده ام....

و برای گم کردن همه ی ان چیزهایی که اینجا ناراحتم می کند.


بگذریم....

دوست دارم امسال داستان هایم را بنویسم و برایشان خودم تصویرسازی کنم و حتی اگر شده پول چاپش را خودم بدهم کتابش کنم .

نمیدانم این حس عجیب حقارت در من از کی شروع شد...گمانم همان دو سه سال پیش که تو این حس را در من زنده کردی و بعد بقیه . چیزهایی درون هنرمندان هست که دایم باید خودشان را محک بزنند و مورد محک واقع بشوند و دیگران تاییدشان کنند.

توی همه ی ادمها هست اما توی هنرمندان بیشتر...





بانوی اردیبهشتی
۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



این حس نیاز به نصیحت کردن و موعظه کردن یک ادمی که نمیشناسید رو از کجا میارید؟

اصلا شما از بقیه چه چیزی میدانید به جز صورتی که پشت یک نقاب مجازی پنهان شده.

انگار بعضی ها یک مصلح درون دارند که باید برای همه چیز راهکار بدهد همیشه باید حرف مفیدی بزند که بدرد بخورد همیشه باید درمانگر کل شناخته شود!

دست از این کارهای مسخره بردارید .




بانوی اردیبهشتی
۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله


این استاد ها اعتقاد عجیبی دارند توی له کردن دانشجو

مخصوصا اگر از نوع استاد هنر باشند که حتما ثابت می کنند یگانه نابغه ی دنیای هنر ایشانند!

همین :|





بانوی اردیبهشتی
۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله

از بلاهایی که یهویی وقتی خوشحالیم سرمون میاد میترسم...
البته آخرین باری که خیلی خوشحال بودم سه سال پیش بود اونم که یهویی بعدش بلای مزبور سرم اومد و فعلا جای نگرانی نیس ، چون هنوز خوشحال نیستم اونقدی که یه بلای دیگه سرم بیاد.
ولی یعنی واقعا قراره از خوشحالی بترسیم؟...
.
.

بانوی اردیبهشتی
۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



گاهی دلم برای دوست داشتن تنگ میشود.

دوست داشتن کسی که حتی از فکر کردن به او هم سردرد میگیرم.

گاهی دلم برای آن اسفندهای همیشه شیرین تنگ می شود...

روزهایی که هرگز برنمیگردند...

گاهی دلم برای خنده های از ته دل تنگ می شود.

سالی که گذشت سال پرماجرا و پر مخاطره ای بود...پر از مرگ... و پر از رفتن و پر از ناگواری.

از همان اول تا آخر

اصلا انگار سال ۹۵ را باید از زندگی قیچی کرد و انداختش دور

گرچه که تلخی های سال ۹۵ حالا حالا ها جبران نمیشود.

.

هرچه زودتر برو..

.


بانوی اردیبهشتی
۲۹ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله



حواسم هست

به اسفندی که از راه میرسد...

و به سالی که تمام میشود...

به اسفندی که چهار روز ش گذشته..

بی آنکه اتفاق خوبی افتاده باشد

چرا اسفند

رنگ ندارد؟


😢

پ.ن : من میترسم.

ترسی کهنه توی وجودم مانده...

چسبیده

ته نشین

گرد گرفته

.

من از امسال میترسم...

بگذار چشمهای م را ببندم و جلو را نگا نکنم

یا شاید

چشمم را ببندم و خودم را پرت کنم تو بغلت

.

.


بانوی اردیبهشتی
۰۴ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله


ترجیح میدم تف بندازم تو صورت اونی که ازش بدم میاد ، تا اینکه جلو روش بخندم و پشت سرش فحش بدم.
نخطع.
.
 .
.
پ.ن : خیلی منافق اید!
همکلاسی های عزیز!
ننگ بر همه تان باد!
.
.

بانوی اردیبهشتی
۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله


دچار مینیمال بودگی شدم.
نمیدونم چطور میتونید تو وبلاگاتون قد یه کتاب مطلب بنویسید
ولی من مدتی ه کلا لزومی نمیبینم نه چیزی بگم نه چیزی بنویسم
عجب...
.
.
پ.ن : هیچ کار مهمی انجام نمیدم...
به جز نفس کشیدن
و سرگردون بودن
و اعتماد نداشتن.
.
من اینجوری نبودم
بیاین این باور مسخره رو از تو مغزتون دربیارید
آدما یه شبه عوض نمیشن...
یا شما حواستون نبوده
یا اونا خیلی بازیگرن.
.

بانوی اردیبهشتی
۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله



هوس خونه مجردی کردم با چند تا رفیق
گاهی حتی توی یک کشور دیگر
بلاد غربت
از یک سنی ببعد مستقل نبودن سخت می شود...
.
.
تو میفهمی
.

بانوی اردیبهشتی
۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله
.
.
اسفند می آید...
یعنی که زمستان تمام می شود...
اسفند باید با خودش مژده ی بهار بیاورد...
مژده ی عاشق شدن...
اسفندی که خوش خبر نباشد
و کسی عاشق نشود
ابتدای پاییز است...

.

.

بانوی اردیبهشتی
۲۹ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



میاید توی کلاس و یک بند از پسر / دختر / همسر هنرمندش تعریف میکند.

یک ریز حرف میزند و هر ده دقیقه یکبار سوالی میکند که حتما در جواب بگویی چقد عالی شد استاد.

ما کسی را نداشتیم ازمان تعریف کند..هیچوقت هم کسی قربان صدقه مان نرفت.. نه در خفا نه در آشکار...

یک ادم ساده بدون کنجد !

نه هنرمندی را به ارث بردیم. نه رانت بابایی را! ...

پدر و مادری ساده داشتیم که شب و روز رنج کشیدند و زحمت... برای بچه ها، برای زندگی...

خیلی خیلی ساده تر از ما...

یک روز دست به زانویمان گرفتیم و بلند شدیم سرمان را انداختیم پایین شروع کردیم راه رفتن...

هی هم نرفتیم ادم جمع کنیم که ازشان تایید بگیریم...

ما تایید و تصدیق کسی را محتاج نبودیم.

ما خودمان یک روز به جایی میرسیم..اگر هم نرسیم ، حداقل سرافرازیم که منت کسی را نمیکشبم...

ما آدمهای خیلی ساده و معمولی ای هستیم.



.

 ...

.

.





بانوی اردیبهشتی
۲۶ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



بالاخره رفتیم قبرستون!!!

مکان دانشکده ماهم رفت مرقد امام...

هعی... دریغ.

چرا باید توی یک بیابون بی اب و علف دانشگاه بسازن؟

چرا هر چیزی که مربوط به خودشون باشه رو شمال شهر میسازن؟ و هرچی که مربوط به مردم باشه رو در بدترین نقطه شهرر..

.

.باید بریم دیوارها رو رنگ کنیم.




بانوی اردیبهشتی
۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


داشتم فکر میکردم چقدر با لپ تاپ م خاطره دارم! این رفیق قدیمی... که شبانه روز کنارم بوده ... شبانه روز.. و همراه خوشحالی ها و ناراحتی هایم!

هفت سال تمام...

باهم دانشگاه رفتیم سرکار رفتیم ورکشاپ رفتیم... باز دانشگاه رفتیم...پروژها ... و ووو

هعی... کاش آدمها هم...





بانوی اردیبهشتی
۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله




دلم برای چیزهایی تنگ است
که هیچ کاری برای دوباره بدست آوردنشان نمی توانم انجام بدهم...
دلم برای چیزهایی تنگ است که هیچ شده اند...
دلم برای هیچ هایی تنگ است...
به اندازه ای که دستم را توی جیبم فرو کنم و تمام یک پاییز و زمستان را قدم بزنم.
انگار
آدمهایی که دلتنگ نمی شوند
کمتر هم دلتنگی به سراغشان میاید...
.
.

بانوی اردیبهشتی
۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




هیچ وقت حسرت زندگی کسیو که کم میشناسین نخورین... شماها نمیدونید اون آدم چقدر میتونه بدبختی برای پنهان کردن داشته باشه..

و چقدر ممکنه دو روی سکه ی زندگیش متفاوت باشه....

از دلایلی که دیگه پست نمیذاشتم اینستاگرام همین بود... چون تنها نتیجه ای که داشت این بود که آدما حسرت موفقیت های نداشته مو میخوردم... این روی سکه ام آدمی بود که هنرمندم و توی کارش موفق ، ) که حتی همینم نیست( اون روی سکه که نمیدیدن من بودم و .... بگذریم.‌‌

بیاین این بازی کثیف خوش به حالت رو تموم کنیم...

.


بانوی اردیبهشتی
۲۶ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



یه سری چیزا هست که همیشه واقعیت داره!

مثل اینکه آدمی که قراره تنها باشه چه توی دنیای واقعی چه توی دنیای مجازی تنهاست!

نمیتونم سر پیشنهاد های و محیط های کاری با خودم به تفاهم برسم... نمی دونم چرا هیچ جا نیست که دوست داشته باشم کار کنم.. یعنی هست ولی همیشه یه پاش میلنگه... همیشه یه چیزیش مشکل داره.... کم کم دارم به جادو جمبل اعتقاد پیدا می کنم! احساس میکنم این همه به نتیجه نرسیدن برای یه زندگی معمولی غیر طبیعی ه :|




بانوی اردیبهشتی
۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله



هدر قبلی وبلاگم از روی سروری که آپلودش کرده بودم پاک شد :(

مجبور شدم عکس جدید انتخاب کنم....

و دیدم چی بهتر از تار عنکبوت :|




اما بعد :

عکس هدر از آقای حسن الماسی

بانوی اردیبهشتی
۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۱:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



هر چی گوشه تر

کنار تر

بی سر و صدا تر

سرت تو کارت خودت تر

بهتر....

کم رقیب تر

کم حسود تر

موفق تر....

بانوی اردیبهشتی
۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله


وقتی آدمیزاد
حس میکنه دوست داره با کسی بیشتر آشنا بشه
یا مثلا حرف بزنه ، یا بیخودی  قدم بزنه دلش باز شه ، یا راجب یه خاطره مشترک باهاش حرف بزنه ،
باید بتونه بره بهش بگه همه اینا رو !
حتی اگه نه هیچ قصدی داشته باشه و نه قرار باشه باهاش دوست بشه یا هر چی!
ولی تو جامعه ی ما...
انقد آدم مریض زیاد شده
انقدر که همه چیز وحشتناک شده
انقدر که باید از حیثیت و حرف و قضاوت و آبرو بترسیم...مخصوصا ما حوا ها...
....
بگذریم.
باید ازینجا برم...
هم شما خلاص شین هم من....


بانوی اردیبهشتی
۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



به هر حال

غر زدن همیشه کار خوبی است!

مخصوصا برای ما زن ها

آخیش

بانوی اردیبهشتی
۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله..



شب های زمستان خوب اند... نه به خاطر بلندی...نه به خاطر سردی..نه به خاطر انار... و نه به خاطر هیچ چیز دیگر.

شب های زمستان فقط خوب اند.

شب هایی که باد سرد از بالای شالگردن گونه ها را گل می اندازد.

نمیدانم چرا اما من از شب های عمرم فقط شبهای زمستان را به خاطر میاورم، انگار که اصلا شب گرمی وجود نداشته است. همیشه شب ها زمستان بوده اند....

زمستان که با اسفند همیشه خوب تمام میشود...اسفند مهربان که بوی شیشه پاک کن و مواد شوینده و گلهای تازه میخک می دهد.




بانوی اردیبهشتی
۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۸:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




دوست دارم آواز یاد بگیرم...

خیلی...

قبل اینکه همه موهام سفید شه..


اما بعد : راهنمایی بودیم... یه معلم پرورشی داشتیم ، صداش خیلی عالی بود...داشت آواز یادموم میداد..بیرونش کردن :|

لعنت...




بانوی اردیبهشتی
۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


روزهای معمولی ای که سریع می گذرند... هیچی بدتر از روزهای معمولی نیست...

معمولی بودن

منتظرم این ترم تموم بشه..

برای راحت شدن از شر دو تا مقاله ... و دوتا استاد...

دو تا مقاله یعنی کابوس...

تصویرساز رو چه به مقاله نوشتن... تصویرساز باید مقاله رو بکشه...

ادمها چقدر نا امید کننده و چقدر دوست نداشتنی...

و چقدر همه چیز معمولی...

امیدی که نیست... به روزهای خوبی که نمیان...

به روز های خوبی که بودن و نموندن...

چرا... چرا ... چرا...


بانوی اردیبهشتی
۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



کی ه که دلش عشق نخواد...

اما همه دوست دارن که دوست داشته بشن...

اما من دوست دارم که دوست بدارم...

حتی برای دوست داشتن هم کسی نیست...

و برای داشتن دوست...

عجب اوضاعی ه...

همین روزهاست که اگهی کنم به یک نفر برای دوست داشتن نیازمندیم!




بانوی اردیبهشتی
۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




بیاین برا خودمون گریه کنیم...

بیاین....




بانوی اردیبهشتی
۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۱:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



سلام من برگشتم از کربلا :))))

به صورت شکوهمندانه و قهرمانانه




بانوی اردیبهشتی
۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۷:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله


-انگشترتو توی انگشت اشاره نکن!
+ چرا؟!
-ضرر داره!
+میدونستی فضولی ضرر ش برا سلامتی از انگشتر توی انگشت اشاره هم بیشتره؟!!
-واااااا !
+والا!






بانوی اردیبهشتی
۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۶:۲۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله




دلم یه جوری گرفته که با لوله بازکن صاف هم باز نمیشه ....




بانوی اردیبهشتی
۲۰ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




طوری شده که اگه تبلت و اینترنت و تلگرام نباشه ، حوصله مون سر میره

چه وضشه...

قدیمها که دانشجوی لیسانس بودم اصلا یادم نمیاد چه جوری بدون اینترنت و تلگرام سر خودمو گرم میکردم! اصلا اون موقع گوشی ها هوشمند نشده بود هنوز! ولی الان :\

اگه نت و تبلت و این کوفتی ها نباشن انگار که دچار عاطل و باطل شدگی مفرط میشیم....

ای خدا اصلاح بفرما

اسمایلی گریه

بانوی اردیبهشتی
۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




هر شب خواب های عجیب میبینم!

ایضا دیشب هم!

اصلا یادم نیست که خواب چی بود

فقط یادم هست که مثل همیشه راجع به تو بود!

و حتی تر کربلا

و اینکه رفتم کربلا و برگشتم اما یادم رفته برم حرم!

و خواب دوباره عاشق شدن.

اما

من توی بعد از تو را نمی شناختم.

چه اسم مسخره ای !

توی بعد از تو!
اسمایلی چند فحش ابداری که نصیبت می کنم.

اما زیاد هم بد نشد.

به هر حال

تو مال من نبودی....





اما بعد : نوشتن پروپوزالی که باعث میشود استاد نفهم روش تحقیق مسخره ات کند! و استاد فهمیده دانشگاه دیگری بگوید پایان نامه ات از سر این دانشکده زیاد است!

دلم میخواهد اسم استاد نفهممان را تگ کنم و بعد فحش بدهم که توی همه ی سرچ ها همه ببینند!

که فلانی که سر کلاس ارشد تدریس میکند و هنوز هم دکتری ندارد عجب ادم بی سوادی است. و سر کلاس ادای دانشجو را در میاورد! و چکیده مقاله ای که نوشتی را نمیفهمد! که دانشجو را مسخره میکند و به  جای هر جلسه غیبت سه تا غیبت حساب میکند! که در مقطع ارشد برای همه منفی !!! میگذارد!!! و مسئولیت پذیری دانشجو را نمی فهمد. که برمیگردد سر کلاس میگوید دانشجو اولین کسی است که به استاد از پشت خنجر میزند!

که عجب موجود عقده ای است. سر کلاس اواز میخواند! و میگوید که معنی بسم الله به نام خدا نیست به معنی بفرما است!

خدا ما  را از شرت رها کند.

سر فرصت اسم این موجود عتیقه را مینویسم فعلا بدانید استاد روش تحقیق دانشکده هنر یکی از دانشگاههای دولتی مملکتتان است!

تف!




بانوی اردیبهشتی
۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۱:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله


خوشبختی شبیه خواب است...
که به چشم برهم زدنی نابود میشود
و جز هاله ای دور دست
چیزی باقی نمیماند..
اما بدبختی
شبیه بیداری روزیست
که هرگز به شب منتهی نمیگردد...



اما بعد : حالم از اون وقت هایی ست که فقط با موسیقی وصف میشود...


بانوی اردیبهشتی
۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله





گاهی فکر میکنم

نسل ما چه میخواست

جز کسی که دوستش بدارد

و همدمش باشد و هنگام باران به حرفهایش گوش بسپارد ..



من با صفحات نقاشی ام حرف میزنم...

بانوی اردیبهشتی
۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




باران میبارد

لعنت به تو

که با اولین باران بهار آمدی

و با اولین باران پاییز رفتی....



من چه گناهی داشته ام به جز دوست داشتن تو....

بانوی اردیبهشتی
۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




کاشکی ادمها یاد بگیرن که دهنشونو بسته نگه دارن!

نیازی نیست همیشه حرف بزنیم یا نظر بدیم!

ممنون :|





بانوی اردیبهشتی
۱۶ آبان ۹۵ ، ۲۰:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله





امسال برای کاروان اربعین تنها ثبت نام کرده بودم... چون دوستام گفتن ما معلوم نیس بیام اگرم ببایم با اون کاروانی که تو میری ما نمیایم ، گرونه... من ولی ثبت نام کردم...بیشتر خانواده نگران بودن تنهام!

گرچه که نگرانی نداره . خودمم دوست داشتم یه اشنایی چیزی پیدا شه...تنهایی ادمیزاد حوصله ش سر میره.. اگرم بمیری کسی خبردار نمیشه...

امروز صب زهرا سادات گفت که داره با کاروان ما میاد!

من حتی نمی دونستم که قراره بیاد!

...


اما بعد : به امام حسین ایمان داشته باشیم..

بانوی اردیبهشتی
۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۹:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




بهم نخندید ولی ذوق عجیبی دارم برای اینکه تصویرساز مشهوری بشم!!!

دارم دیگه چیکارش کنم.

اسمایلی رفتن توی فکر...





بانوی اردیبهشتی
۱۵ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله





این روزها نگران اون دو هفته هستم که به خاطر اربعین دانشگاه نمیرم!

طبیعتا رشته ام جوری نیست که از درس عقب بمونم. اساسا از کلاس جلوتر هم هستم! نگران بداخلاقی بعضی اساتید!!!

دیشب خواب دیدم یکی از اساتید به خاطر من کلاس درس رو آورده تا کربلا...که من عقب نمونم!

لبخند :(

اینطور دانشجوی نمونه ام!




بانوی اردیبهشتی
۱۵ آبان ۹۵ ، ۲۲:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله





هرکس که کاری می‌کند هرقدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی است که کاری نمی‌کنند.
هرکس که چیزی را می‌سازد، حتی لانه فروریخته یک‌جفت قمری را، منفور همه کسانی است که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر می‌دهد، فقط به قدر جا به جا کردن یک‌ گلدان که گیاه درون آن ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد باید در انتظار سنگباران همه کسانی باشد که عاشق توقفند و ایستایی و سکون...

#چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
#نادر_ابراهیمی



اما بعد : به خاطر شوق به تغییر و ساختن و تعمیر بارها منفور بوده ام :|

من همیشه از ایستایی و رکود هراسان بوده ام...مثل اب، که اگر یک جا بمانند می گندد!






بانوی اردیبهشتی
۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




یکی از تنها رموز موفقیتم پررویی و سماجت و جسارت ه !


:|


کتک هم زیاد خوردم بابتش!



بانوی اردیبهشتی
۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




کسی نمی داند تصویرگری چیست!

تصویرگری یعنی اینکه به صفحه ی سفید نگاه کنید و بتوانید چیزهایی که بعدا بوجود خواهد امد را ببینید!




اما بعد : هفته تصویرگره!




بانوی اردیبهشتی
۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



به گمانم بعضی وقت ها وبلاگ می شود اول و اخر..

از وبلاگ شروع میکنی در افاق و انفس سیر میکنی اخرش هم دوباره توی یک صفحه خلاصه می شوی... لابه لای کاغذ هایی که روزی باد همه رامیبرد... و تو نیز همراه باد خواهی رفت...

انگار همین گوشه دنیا میماند برایت....

شب ها ذهنم از اوهام و خطوط و شکل ها پر میشود... انقدر که اگر نریزمشان روی کاغذ یحتمل مغزم را پیاده میکنند... وخیلی وقت هاهم هست که دقیقا میفهمم که چقدر جای یک ساز توی دستم خالی است... چون وقتی به انتزاع محض میرسم به جای طرح ها و نقش ها ، صداها توی مغزم پیچ میخورند... و حس میکنم که ای کاش موسیقی بلد بودم...

درست مث شماها که کلمات توی مغزتان وول میخورد و باید بنویسید... من با صداها و خطوط زندگی میکنم...

نگاه نکنید که اینجا مینویسم... من دچار لالی مفرط شده ام... کمتر حرف میزنم و بیشتر نگاه میکنم.. میدانم روزی خواهد رسید که به طور کلی کلمات را فراموش کنم و زبانم به تصویر بدل شود...

مثل مجموعه طراحی های فرانسیسکو گویا بانام اوهام....

و چقدر اذیت میشوم از ادمهای حراف!

توی هر فصل زندگی ام ، فقط یکی دونفر هستند که با انها زیاد حرف میزنم... وگرنه...مرا چه به ادمها...

ادمها مرا توی زندگی انسانی شان راه نمیدهند.... و من با طرح ها زندگی میکنم.. با تصویرها و با صداها...

چه نیازی هست به سخن گفتن....

و چه نیازی هست به ادمها..

و چه نیازی هست به زندگی کردن...

احساس میکنم که روحم بیرون از جسمم زندگی میکند... انقدر که همیشه اول روحم با چیزی تماس پیدا میکند و بعد جسمم! برای همین تقدم و تاخر برای توصیف مکان ها و ادمها از کلمات عجیب و تصاویر مبهم است.

مبهم برای دیگران و نه برای خودم...برای همین سنگینی و پلیدی  روح مکان ها و روح انسان ها بیش از بقیه حالم را به هم میزند!

شاید یک روز شما هم به درد من دچار شدید!

یک روز که وارد یک مکان بشوید و پیش از اینکه داده های فیزیکی و جسمانی بگیرید ، احساس دریافت کنید...








بانوی اردیبهشتی
۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۱:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله



میگن مرگ حقه!
تنها حقی ام که تو دار دنیا به ما میرسه ، همینه!




بانوی اردیبهشتی
۰۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله


مج دستم درد میکنه..

میبندمش تا بتونم به زندگیم ادامه بدم...

گویا اثرات استفاده بد از کامپیوتر و تبلت ه...

و گویا همه ی تصویرساز ها به این درد دچار هستن!

روزها تمامش رو مشغول کارم... حتی جمعه ها...البته بدون اینکه هیچ گونه اورده مالی برام داشته باشه! به هر حال بدون پول هم که نمیشه زندگی کرد!

نمیدونم اونروزی که همه میگن بالاخره نوبتت میشه و زحماتت به نتیجه میرسه کی ه! امیدوارم بعد از مرگم نباشه.



اما بعد : و دلم تنگ است...







بانوی اردیبهشتی
۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بسم الله





میدونستی من یه مرد درون دارم که شغلش رانندگی کامیونه! اما در حال حاضر عکاسی میکنه!
یه راننده کامیون با همه ی خصوصیات اوریجینالش!
و یه زن درون هم دارم که تصویرسازه! با همه خصوصیات اوریجینالش!!!

مرد درونم یه اژدهای درون داره که خدا نکنه فوران کنه!
و زن درونم هم یه فرشته ی درون داره!

حداکثر تا دوسال اینده اینا انقد میزنن تو سرهم که بالاخره یکیشون اون یکی رو میکشه.
شاید یه روزی برات کشیدمش....






بانوی اردیبهشتی
۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



قدیم ها... سه سال پیش ، چند تا وبلاگ خوب پیدا کرده بودم... نام و نشانی نداشتند اما خوب بودند...با حال خوب...

حالا که برگشتم گمشان کردم :(

هرچی میگردم پیدایشان نمی کنم.... ان موقع گزینه ی دنبال کردن وبلاگ ها توی تنظیمات  وجود نداشت... من هم خیلی ناگهانی گم و گور شدم...




بانوی اردیبهشتی
۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۳:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
بسم الله



بعضی ها فکر میکنند از وقتی اینستاگرام و تلگرام و پلاس آمد ، وبلاگ ها متروکه شدند...
اما وبلاگ ها هرگز متروکه نشدند فقط یواشکی شدند!!!




بانوی اردیبهشتی
۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



وقتی تو نباشی جایت را ادم های اشتباهی پر می کنند!




اما بعد : وقتی تو نباشی من مجبورم به ادمهای اشتباهی خو کنم... تا اخر عمرم که نمی توانم تنهایی در کافه ای تاریک روبه دیوار بنشینم و دو تا چای سفارش بدهم!

و فکر کنم که چرا چای دوم همیشه سرد میشود.

همه ی اینها را خودت میدانی.



بانوی اردیبهشتی
۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



دانشکده هنر دانشگاه ما!

گوشه ای دور افتاده از این دنیا

و گوشه ای تاریک شبیه قبرستان

و با هوایی سنگین...

و چه غیر قابل تحمل...




بانوی اردیبهشتی
۰۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم الله



یادم هست اولین وبلاگی که داشتم سال 89 بود... به گمانم تابستان بود...

از آنروز آنقدر آوارگی کشیدم و آنقدر خانه عوص کردم که دیگر نمی توانم مطمئن باشم تا دو روز دیگر هم همینجاهستم یا باید جایی جدید کوچ کنم....

نمی دانم شاید از نوعی بیقراری درونی است یا شاید ذاتا آواره ام!

اما حالا بهتر شده ام...

بهتر...

و اما

نه از بابت نبودن آنانی که نیستند.

بانوی اردیبهشتی
۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


گاهی چیزی باید باشد شبیه همین دست نوشته ها... که یادآوری کند و بگوید ای انسان نگاه کن که از کجا آمدی.. و چه بودی..



اما بعد : چقد عوض شدم!




بانوی اردیبهشتی
۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


دروغ است! آخرین مطلبی که نوشتم مربوط به روزی اواسط اردی بهشت ماه 93 بود... 
پستی که بعدها برایم شد کابوس.. و دو سال از ترس دیدنش کرکره هایم را کشیدم پایین...

به پلاس پناه بردم به تلگرام .. به اینستا گرام... و هزار درد و مرض دیگری که هیچکدام جای خالی چیزهایی را که از دست داده بودم پر نمی کردند...

یک روز جرات کردم و امدم و پست ترسناک را پاک کردم... و به خیال خودم همه چیز برگشت که روزهای قبل از تو...

اما در نبود من همه به زندگانی خودشان ادامه دادند... و حالا من بازگشتم به خانه ام... انگار که نوشتن از من جدا نیست.


اما بعد: دوسالی که همه چیز داشت و هیچ نداشت... حالا من دیگر آدم سابق نیستم.. چیزهایی در من تغییر کرده اند که در هیچ دوسالی نمی توانستند تغییر کنند...

بانوی اردیبهشتی
۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله....



اتفاقی همان روز قرار می گذارم ببینمت...ت

که چشمانم پر از اشک شود...که داری می روی کربلا...


اتفاقی میرویم دانشگاه...

اتفاقی میفهمیم دارند میروند...

همین الان...

و می دویم....

می دویم...


و می روند...

و امسال می مانم..

توی سنگر تهران 

فراخوانده مان...

میرویم پیش 5 تا رفیق همیشگی مان... شورای همیشگی مان...

اما 

هرگز یادم نمی رود..

9 اسفند 86 را ...که فراخواندی ام...و قول هایی دادی...که اگر پا پس نکشم ... تو هم پشتم را خالی نکنی...

حالا همان روزهایی است که من فقط به تو امیدوارم...و تو باید به قولت وفا کنی...

حسن اولئک رفیقا....

خدایا...





پ.ن : امروز طبقه ی حساس رو دیدم.... موقع بیرون امدن از سینما حال بدی داشتم! :|

متاسفم....

بانوی اردیبهشتی
۱۹ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله...



از یک زمانی به بعد...

دیگر نمی برندت..

خدای جنوب دانشگاهتان هم که بوده باشی،

دیگر باخودشان تو را 

نمی برند....

سنگدل ترین و بی تفاوت ترین ادم دنیا هم که باشی..

نمی توانی 

ادعا کنی

دلت نمی گیرد...

و روز رفتنشان را...

از پشت پرده ی اشک

نگاه نمی کنی....

و صورتت را بر می گردانی...

تا چشمانت را 

کسی نبیند...

و هیچ کس نمی فهمد...

اما...

یک موقعی

یاد می گیری....

جنوب را گسترش بدهی..

به اندازه ی همه ی انچه که 

خدا 

افریده است...

و به اندازه

همه ی 

ان سنگرهایی

که تو 

روزها 

تویشان، می جنگی....

ما قبیله ی بازماندگان...

یک جنوب هم برای خودمان داریم...

برای ما دیگر همه جا ، آنجا ، شده است...

برای ما هرروز 

زمین صبحگاه است و اعزام..

دیگر فرقی ندارد... شمال یا جنوبش...

ما هرشب دوکوهه می خوابیم...

....


بانوی اردیبهشتی
۲۵ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

بسم الله


دیشب خواب دیدم 

که توی پاریس زندگی میکنم! 

22 بهمن بود 

وداشتیم با خانواده می رفتیم راهپیمایی! :)

به این می گویند صدور انقلاب اسلامی !!!! :)))

بانوی اردیبهشتی
۱۹ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

بسم الله



یک دوستی 

گله می کرد

از اینکه چرا ،

 ما 

جماعت به اصطلاح حزب الهی 

وقت اتفاق افتادن فجایع سیاسی فرهنگی اجتماعی 

فقط بلدیم انتقاد کنیم 

وقتی 

یک کسی

که احتمالا یک مقادیری تنها هم هست

دارد کار خوب و ازرشمندی می کند

کسی از همان جماعت حزب الهی اماده به انتقاد 

حمایت و تشویقش نمی کند؟

مگر نه اینکه هر دوجنبه اش لازم است؟

راست می گفت!

و اینکه 

ما عمدتا به خاطر انتقادهایی که وظیفه خودمان می دانیم انجام دهیم

وقت نداریم کارهای خوب ادمها را تشویق و حمایت کنیم...

و عادت کردیم بگردیم دنبال نقطه های سیاه برای انتقاد.


البته ...بماند که بعضی وقت ها به ناحق و بیش از حد کسی را بالا می بریم . و بعضی وقتها برعکس! 

و البته این هم بماند که بعضی ها ظرفیت تشویق ندارند.

و این هم بماند که بعضی ها حقشان است!!




بانوی اردیبهشتی
۱۹ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله


هنوز هم نفهمیدم!

چطور آدمهایی هستند 

که وبلاگشان فقط یک جنبه دارد!

یا چند وبلاگ را با هم موازی اداره می کنند و 

دلشان

پاره نمی شود!

هنوز هم نفهمیدم 

این ادمهایی که وبلاگشان فقط یک موضوع دارد 

مثلا فقط خاطرات و نوشته های شخصی

یا فقط تحلیل مسائل خاص 

ایا حرفهای دیگرشان را کجا می نویسند؟ 

آیا! 

آیا اساسا حرف های دیگری دارند؟

ندارند؟

نمی نویسند؟

کجا می نویسند؟

چطور می توانند وبلاگ نویس باشند ولی در مقابل نوشتن حرف های شخصی شان توی وبلاگ مقاومت کنند؟ :|

بیشتر از همه از آنهایی تعجب میکنم  که 

فقط در یک موضوع حرف دارند و والسلام! 


پ .ن : خوش به حالشان! 

بانوی اردیبهشتی
۱۹ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله...



از دهه ی فجر بودنش که بگذریم

از پیروزی انقلاب حتی..

این روزها همیشه برای مایی که هیچ وقت آن روزها را ندیده ایم...

یک حس قدیمی به همراه دارد...

احساس تزئین کردن کلاس به کاغذ کشی ها و ریسه های رنگی و پرچم های سه رنگ

 شور و شوقی که به خاطر دهه فجر توی خانه و مدرسه همه داشتند و داشتیم.

حس خوب سرود ها وبرنامه ها ی انقلاب...

نمایشگاه های دهه ی فجر که پر بود از ماکت های "امام آمد"

حس دیو چو بیرون رود فرشته در آید!!

تئاترهای مدرسه ای که همیشه نقش ثابتش شاه و ساواکی بود!

افکت هواپیمای امام که از رادیو پخش می شد...

سرودهای انقلابی ای که به جای یه توپ دارم قلقلی ه از بر می کردیم...


اما..

نمی دانم ایراد از ماست یا ...

نسل بعد از ما..

همین بچه هایی که الان دبستان ی اند...

آیا...

بیست سال بعد...

چه تصوری از فجر پیروزی انقلاب اسلامی کشورشان خواهند داشت...؟

ما انقلاب را صادر نکردیم به کشور های دیگر آنطور که باید شاید...

دارم فکر می کنم

حتی به نسل بعد

منتقلش خواهیم کرد؟.....



لاله ها قامت سرخ عشقند...

سرنوشت تو با خون نوشتند...

پیکر پاکت ای جان به کف را

از ازل با شهادت سرشتند...

بهمن خونین جاویدان...

سرود را دانلود کنید...

بانوی اردیبهشتی
۱۱ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بسم الله



گاهی وقت ها خدا

یک کاری با آدم می کند...

که توی رودربایستی با خودت هم میمانی...

آن وقت هایی که دور از چشم خدا!

 به خودت دروغ می گویی!

تا تصوری را که همه عمر از خودت داشتی نشکند...

میدانی که...

خدا می داند...

پس برایت مهم نیست به خودت دروغ بگویی!

اما ...

یک زمانی...

 واقعا می شکند...

و خدا ناگهان..

تورا 

با همه ی خودت 

با همه آنچه این سالها 

از خودت ساختی 

مواجه می کند..

با حقیقت...


و  بعد....

فرو می ریزد....




بانوی اردیبهشتی
۱۱ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




هیچ چیز انقدر بد نیست...

هیچ چیز بدتر از این نیست که 

مجبور باشی 

کاری را که دیگر به آن به آن تعلق نداری...

هی ادامه بدهی..

وهی ...

کش بیاید..

مثل یک بعداز ظهر کسالت بار و کشداااااااار تابستان....

که هیچ وقت تمام نمی شود....

بدتر از این نیست که

به جایی که هستی 

تعلق نداشته باشی...

مث مهاجرتی که...

بلیط برگشتش تاریخ ندارد..

 و تو کلی کار داری برای 

برگشتن....



بانوی اردیبهشتی
۰۶ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



چه کسی باورش می شد...

که محرم

واقعا دوباره برسد.....


.

.

.


بانوی اردیبهشتی
۱۴ آبان ۹۲ ، ۲۲:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله



محرممان از عرفه شروع می شد..

و حتی مدت ها قبل از ان...

دهه را که اصلا نمی فهمیدیم چطور می گذشت... عشقمان این بود که کاری انجام بدهیم در حد وسعمان...

میدانستیم که هیچ چیز نیست... اما خجالت می کشیدیم سر سفره بنشینیم و هیچ کاری نکنیم...

ایامی بود که برکتش وصل می شد به جنوب...


امتحان نیم ترم ها همیشه توی ان ایام بود...نمی خواندیم! نمی شد بخوانیم! از غیب ، من حیث لایحتسب جواب ها سر امتحان می رسید! وگرنه حسابمان با کرام الکاتبین بود اخر ترم!! 


فتح خون! کتاب آه... همیشه دستمان بود.. حتی اگر خوانده نمی شد.... ایمیل های روزشمار...اسمس ها...

سر شلوغی ها و زنگ های مکرر تلفن... و استرس  کار های نیمه کاره و بدهکاری ها! (از لحاظ مالی دقیقا! )



شب که میشد و تازه وقت هیات رفتن و روضه ، خوابمان می برد... البته اگر به موقع می رسیدیم خانه ،که نمی رسیدیم... 


لب تاب و نرم افزارهایی که وقتی هنگ میکرد باید با چفیه نوازشش میکردی تا دوباره زنده شود و کار نپرد!!

غصه بخوری از اینکه چرا طراحی حرفه ای بلد نیستی تا چیزی که توی قلبت می گذرد را برای "او" به تصویر بکشی....


بعد که ازمان گرفتندش ، فهمیدیم چقدر بی معناست که کاری نکنیم برای اقامه ی عزایش....قبلا نمی فهمیدیم...هنوز هم...


..........


پ.ن : پس از یک ماه...


بانوی اردیبهشتی
۰۳ آبان ۹۲ ، ۱۹:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بسم الله




فکر می کنم این یک نوع بیماری است!!

این که هیچ قالب وبلاگی به دل من نمی نشیند!

:|


حتی وقتی عکس و رنگش را خودم انتخاب می کنم! 

خدا همه مریض ها را شفا بدهد! 


...

بانوی اردیبهشتی
۱۹ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر