بسم الله
در شرح مظلومیت "آقا"...و اساسا همه ی آن ها که دلشان برای "دین خدا" می تپد ، می شود به اندازه ی همه ساعت های رای اعتماد کابینه از مجلس حرف زد!
فقط سیاست مداران هستند که می توانند هردو درباره ی یک موضوع حرف بزنند ، زیر پرچم یک نفر به ظاهر سینه بزنند ، و خودشان را پایبند به چیزهای مشترکی نشان بدهند ، و نتایجی بگیرند که صدوهشتاد درجه باهم متفاوت است!
بسم الله
فکر می کنم این یک نوع بیماری است!!
این که هیچ قالب وبلاگی به دل من نمی نشیند!
:|
حتی وقتی عکس و رنگش را خودم انتخاب می کنم!
خدا همه مریض ها را شفا بدهد!
...
بسم الله
در نوشتار قبل مختصری درباره ی اصل فضاسازی صحبت کردیم. حالا میخواهیم به دونمونه اصلی فضاسازی یعنی فضاسازی از نوع غربی و فضاسازی با توجه به اموزه های دینی اشاره کنیم....
بسم الله
معمولا بسیاری از ما دغدغه ی کار فرهنگی داریم...وقتی صحبت از وضعیت حجاب ؛ سینما ؛ خانواده یا مدرسه می شود همه ما حرف هایی داریم که همگی نشان از دغدغه و نگرانی ما برای موضوع مهمی به نام فرهنگ دارد. اما معمولا در انجام کارهای فرهنگی یا تصمیماتی که می گیریم ، دچار غفلت یا اشتباه می شویم. میخواهیم درباره ی این صحبت کنیم...
بسم الله
یک حس خوب...
کسی که خیلی احترامش می کنی ،
و همه را به خانم فلانی صدا می کند،
ناگهان
تو را به اسم کوچک خطاب کند!
با پسوند جان!
پ .ن: :))
بسم الله
خدا، بیا عقل هایمان را روی هم بریزیم دوتایی...ببینیم چی شد که نشد...؟
-شاید قسمت نبود..هان؟
-نه ،،می شد که بشود خودت نخواستی..
-من؟!! چه کار باید می کردم که باور کنی می خواهم؟...
-.......
-چرا حرف نمی زنی ، خب بگو ، چه کار می کردم :((
-یک لحظه توی دلت شک کردی ، یعنی می تواند؟..
- ...،،،
کات...
پ.ن : امسال همه سخنرانی های امیدوارانه قسمتم می شود.
بسم الله
بچه که بودیم
ماه رمضان دلمان غنج می رفت برویم دیدار دانشجویی اقا...
چون بچه بودیم و کسی آدم حسابمان نمی کرد ، هرگز بهمان کارت ندادند!
بعد که کار کردیم و بزرگ شدیم
چون نسل سوخته و نیروی بدرد نخور!!! بودیم
بازهم کسی آدم حسابمان نکرد و هیچ....
پ،ن : ...(.... )اون منطقی که... :|
بسم الله
یک چیزی مثل یک هویت مشترک هست توی قلب های یک ملت...
یک چیزی که باعث می شود
وقتی برترین فوتوبلاگ های جهان را نگاه می کنم
از بین هزاران عکس
فقط ان هایی را که عکاسشان ایرانی است
درک کنم.....
همین...
بسم الله
زندگی بعضی ادمها را که نگاه می کنی ، انگار نماد بدبختی و بیچارگی ، و حتی به تعبیر بقیه بدشانسی...
نمی دانم چه حکمتی است....که روزگار به بعضی ها سخت می گیرد...زیاد... زیاد....
اصلا به هرکار و هر جیزی دست می زنند سیاه می شود...
دنبال دلیل نمی گردم...نمی خواهم بگویم اثر چه و چه .... و شاید امتحان...اما می دانم خدا بعضی ها را بدجور امتحان می کند...
همیشه دعا کرده ام خدا ملایم امتحانم کند!!!
در عوض..
بعضی ها هم هستند که دست به هرچیزی می زنند طلا می شود... جه از نوع مادی جه معنوی....
این روز ها می ترسم..
هرچقدر به شب های قدر نزدیک تر می شویم بیشتر می ترسم....
خدا گاهی بیاید پایین دستم را بگیرد بگوید نگران نباش... من هستم...
پ.ن : رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر...
قدر نوشت : کربلایتان را بگیرید اگر نرفته اید... می دهد اگر دلتان پر بکشد...
بسم الله
الان با توجه به اینکه امار ای پی های غیر ایرانی که وارد وبلاگ حقیر میشن از مرز ۵۳٪ گذشته ، احساس وظیفه می کنم مطلب دو زبانه بنویسم!
پ.ن : مخاطب محوری در این حد :))
بسم الله
ساعت ۱۰:۳۰ بود حاضر شدیم بریم مهمونی! خوشحال و خندون راه افتادیم. تو راه ماشین هی خاموش کرد! چند بار وسط خیابونی به شلوغی شریعتی! فقط خدا رحم کرد از پشت کسی بهمون نزد....
خلاصه یه بار خاموش شد و دیگه روشن نشد هرکاری کردیم!
وسط سه راه ضرابخونه وایساده بودیم!
چند تا مرد هیکل درشت سیبیل کلفت! وایساده بودن کنار خیابون! بابام پیاده شد ازشون خواهش کرد بیان کمک ماشینو تا کنار خیابون هل بدن!
چون ترسیدن النگو هاشون بشکنه! گفتن شرمنده و نیومدن کمک!
ماشین ها با سرعت بوق زنون از کنار ماشین رد می شدن! خلاصه اخرش من و بابام دوتایی شروع کردیم هل دادن ماشین!
یه دختر چادری رو تصور کنین که داره ماشینو هل میده! :|
خلاصه همون موقع یه ماشین زد بغل و ۴ تا جوون مو سیخ سیخی پریدن پشت ماشینو گرفتن هلش دادن کنار خیابون!
بعدم سریع کاپوتو زدن بالا ببینن می تونن کاری کنن یا نه!
ماشین جوش اورده بود...
کنار خیابون وایساده بودیم منتظر بودیم که ببینیم چی میشه، که یه ماشین با یه موتور تصادف کردن پخش زمین شدن!
بعدش دعوا و عربده کشی و بزن بزن و کتک کاری!!! :|
جوونایی هم که اومده بودن کمک ما رفتن که توی دعوا مشارکت کنن با نیت جداسازی طرفین از هم!
خدا خیرشون بده امشب خلاصه کلی کار خیر و ثواب کردن :))
یه نیم ساعتی وایسادیم تا ماشین خنک شد و بالاخره روشن شد!
ساعت که از مهمونی گذشته بود ، سروته کردیم به سمت خونه!
اروم اروم می اومدیم ، که دیدیم در صندوق عقب باز شد!
سعی کردیم ببندیم ولی بسته نشد!
با در باز رسیدیم خونه!
بعد دیدیم که نمیشه صندوق عقب بازو ول کرد کنار کوچه! مخصوصا که تحربه دزدیده شدن زاپاس رو هم داشتیم!
تصمیم گرفتیم زاپاس رو اقلا دربیاریم ببریم تو خونه!
حالا پیچ زاپاس باز نمی شد! :(((
خلاصه شب خوبی بود خیلی خوش گذشت...
البته پیچ زاپاس بعد نیم ساعت زور زدن و ور رفتن باز شد!
:))
و ما ساعت ۱:۳۰ رفتیم که بخوابیم :))
بازم خداروشکر اتفاق بدی نیافتاد.
این بود مهمانی من.
بسم الله
اینکه همیشه ماه رمضان باشد...
اینکه همیشه ادم انقدر به خدا نزدیک باشد...
اینکه ادم توی ماه رمضان انقدر حرفهای کلیشه ای میزند!! :))
.
.
.
خوب است...
خوب مثل تو...
خوب است که ادم از شر شیطان و نفس خودش در امان باشد...
خوب است که توی بغل خدا بروی...
همه سال فراموش می کنیم خدا داریم....انقدر که برای تدبیر و برنامه ریزی خودمان حساب باز می کنیم بعنی که باور نداریم همه چیز یک جای دیگر حساب می شود...
چقدر خوب است که ادم خدا باشی...
خدا کفالت ادم را به عهده بگیرد...
پ.ن : دعای مجیر یادتان نرود این روزها
پ.ن 2: خدا خیلی بیشتر از ان چیزی که ما فکر می کنیم از دستش کار بر می اید! باور کن... و خیلی بیشتر از ان چیزی که ما فکر می کنیم پای دردودل ما نشسته است...
بیایید کنارش بمانیم....