زیاد هم بد نبود کتاب!
لیا همان ارمیا بود، ارمیایی که زن شده بود. گرچه درست تر بخواهم بگویم ارمیا هم هیچوقت مرد نبود. مردانگی داشت اما جنسیت نداشت، لیا هم، مادرانگی و مردانگی داشت اما جنسیت نداشت. هیچکدام از شخصیت های کتاب های نویسنده هرگز جنسیت ندارند، حتی قیدار!
زنانگی و مردانگی را مخلوط دارند. و پیش از هرچیزی انسان اند.
از این بابت راضی ام.
خوشحالم که امیرخانی از ژانر منِ او دست برداشته و ژانر بیوتن را ادامه داده است.
رهش از همان جنس است.
همان ارمیا(لیا) یی که از همه عالم جداست باهمه فرق دارد و کسی فهمش نمیکند. از پشت یک شیشه نگاهش میکنند مثل دیدن ادمی در موزه.
اما رهش به مراتب ضعیف تر از بیوتن بود
هیچکدام از کاراکترها، شخصیت پردازی قوی ای نداشتند، همه چیز خاکستری بود، و هنوز بعد از این همه سال ارمیا بیشتر از همه جلب توجه میکرد! و روز به روز هم عجیب و غریبتر میشود، ارمیایی که خود امیرخانی است...
و مزه تلخ واقعیتی، که پیش و پس از همه ی مباحث فنی و ادبی در جان مخاطب ته نشین میشد.
طراح گرافیک چه طرح جلد خوبی برای کتاب درنظر گرفته بود.
اما کاش شخصیت پردازی و قوتی مثل ارمیا در بیوتن داشت، که بتوانیم به درونش فرو برویم. لیا عمق چندانی ندارد. با اینکه سعی کرده همه حرف هایش را در همان لایه ای که هست بزند.
از سیاست و شهرداری تا نوکیسه های شمال شهری و به رخ کشیدن وجه ی تهوع آور فرهنگشهر ساخته شده...
جا داشت که داستان طولانی تر و با توصیفات و جزییات ریزتر و دقیق تری باشد، اما نویسنده خلاصه گویی پیش گرفته و از هرچیزی به اشارتی بسنده کرده و به اندازه کافی تکه پرانی.
تکه پرانی ای که حق جامعه هدف بود!
شاید هم خواسته مانند ایینه، کسانی را صرفا متوجه خودشان کند.
و پایان کتاب که مانند همه ی داستان های قبلی بی نهایت باز بود.
در کتاب های قبلی امیرخانی، علی رغم باز بودن پایان، شخصیت ها به حدی از رشد و تکامل خود میرسند و به نتیجه ای در درون خودشان، گرچه که ما نمیتوانیم عاقبتشان را از روی دست نویسنده بخوانیم-- که البته حق هم همین است چون عاقبت همه امور را خدا میداند--- اما در رهش شخصیت ها حتی به تکامل هم نرسیده اند و کتاب تمام میشود.
این بار شهر فراموش شده، آدمهای شیشه ای مسخ شده، و لیایی که خود بدل از شهر تهران است و عصیان کرده علیه همه ی علا ها! و مدام باید یاداوری کند که این خانه من است، و شما مهمانی بیش نیستید!
شهری که در نهایت مجبور میشود بچه اش را بردارد و از خودش بیرون بیاید چرا که خودش دیگر خود نیست. خودش دیگر جای زندگی نیست.
از خودش جدا میشود و با فرزندش میبارد!!! روی سر همه کسانی که او را به این روز انداخته اند.
روی سر این شهر که دیگر چیزی از خودش در آن نمانده است. از زنانگی از شهر بودگی.
روی سر این وارونگی.
با خودم فکر میکنم رمان باید اصلا اسمش وارونگی باشد نه رهش. بعد میبینم که دقیقا وارونگی است. شهری که وارونه شده و دیگر شهر نیست و بدرد بلعیدن میخورد. شهری که خودش از خودش فرار میکند.
.
.
.