اردی بهشت

بسم الله


ساختن رویا

تبدیل رویا به تصویر!

تبدیل موهومات مغزی به کلمات نه چندان قابل فهم!


و دیگر هیچ!

آخرین مطالب

  • ۱۹ آبان ۰۲ ، ۲۲:۵۱ غم

۱۸ مطلب با موضوع «خاطرات ســــــوگواری» ثبت شده است

شانزده

 

امشب ازون شباس که خیلی درد دارم

خیلی بغض دارم

و نیاز دارم باهات حرف بزنم...

چقد قشنگ بودی امروز...

ندیده میتونم بگم قشنگ بودی...

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۸ آذر ۰۱ ، ۲۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پانزده

 

داشت بهم مشورت میداد.گفت خوبه ولی بهش دل‌نبند...

توی دلم گفتم میدونم نباید دل‌ ببندم...

من از یه موقعی همش منتظر «نشدن، تموم شدن، رفتن، ازدست دادن»ام.

برای همین به چیزی دل‌ نمی‌بندم...

ولی آدمیزاد برای اینکه با یه مُرده فرق نکنه،‌ بایدبه یه چیزی دل‌ببنده...

حتی اگه یه نخ‌سیگار یازهرمارباشه...

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۸ آذر ۰۱ ، ۲۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چهارده

 

چه مرگته! منتظرش نباش!

چه رابطه بی‌سرانجامی!

از خود میرانی‌اش... و همزمان دلت تاب دوری‌اش را نمی‌آورد!

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۷ آذر ۰۱ ، ۲۳:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

ای بوی دوست!

شب همه شب در بر منی

یادِ مدامِ حافظهِٔ بسترِ منی

ای دوست! ا

ی خیال خوش!

ای خواب خوش‌ترین!

تا زنده‌ام، تو زنده‌ترین در سر منی...

 

#حسین_منزوی

بانوی اردیبهشتی
۰۴ آذر ۰۱ ، ۲۰:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سیزده

 

 

سالها بعد،‌خاطره‌ای از عشق در من زنده میشود.. و مثل تمام خاطرات دیگر با یک آه خاتمه می‌یابد...آهی از سر حسرتی مداوم...درونم دوباره ترک میخورد...بغضی در گلوبم آهسته جابه‌جا می‌شود... و درد در سینه‌ام انتشار می‌یابد... عشق را پایانی نیست....

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۱:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

دوازده

 

نوشتن مثل معجزه است...نمیتوانم حال این روزهایم را توصیف کنم...هفته‌ عجیبی بود...به روزهای گذشته فکر میکنم. به ماههای اخیر...دلم میخواست که زندگی‌ام به پیش از تو برگردد...عشق درد دارد...من دیگر نمیتوانم دردش را تحمل کنم...من خسته‌ام...و دوست دارم یک جایی یک روزی آرام بگیرم.خوب میشد اگر آنجا میان دو کتف‌های تو بود...اما...بگذریم!

دنیا مجال زندگی به من نمیدهد. و عشق هر هزار سال یکبار اتفاق میافتد...هوا خاکستری است..و دود مثل یک لایه پتوی سنگین وضخیم آسمان را پوشانده است...

من از تو دورم. میترسم و نگرانم...محل کار جدیدم خوب نیست... و همه چیز سخت میگذرد... همه چیز این روزها سخت میگذرد...حتی حال جسمم نیز خوب نیست...اعتصاب کرده و هیچکاری نمی‌کند. احساس میکنم که دلم برای هیچ چیز تنگ نمی شود...دوست دارم از ۳۰ تیر تا ۳۰ آبان ۱۴۰۱ را پاک کنم... مدام با خودم میگویم تو سالها بدون او زندگی کردی حالا چرا جای ۴ ماه بیشتر از ۳۱ سال درد میکند؟

دوست داشتن چیز عجیبی است. تمام این سالها به عشق که فکر میکردم،‌دلم نمیخواست.. اما دست ما نیست... عشق گاهی خودش اتفاق میافتد..گاهی بدون اختیار ما....

قبلترها قلم قشنگ‌تری داشتم...حالا اما مثل سابق خوب و دلنشین نمی‌نویسم...

چیزی برای گفتن ندارم... از هر چیزی تهی‌ام...

 

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۲ آذر ۰۱ ، ۲۱:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یازده

 

امروز بی اختیار اشک ریختم... دقایقی مداوم... بی آنکه بتوانم به اندوه و به اشک پایان بدهم....چای مینوشیدم و اشک‌هایم توی لیوان چای میریخت...

خدایا میشود کمی خوشحالم کنی؟...

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۱ آذر ۰۱ ، ۲۲:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

ده

 

 

از دوری‌ات بی‌تابم....

آغوشت...

 

سجاده نشین باوقاری بودم...

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۲۵ آبان ۰۱ ، ۲۱:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نه

 

احساس میکنم سنگی بزرگ روی سینه‌ام سنگینی می‌کند. و عنقریب استخوان‌های سینه‌ام را خواهد شکست...

دوست داشتنت.

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۲۳ آبان ۰۱ ، ۲۳:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هشت

 

یه شبایی از درد دور خودم می‌پیچم... :(

هنوز حالم بهتر نشده. هنوز جات درد میکنه...دیگه هیچی برام فرق نداره. برام زنده موندن فرق نداره...این روزها میگذره...شاید...

چه تابستان نحسی بود...چه مرداد شهریور مهر آبان نحسی بود...

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۱۰ آبان ۰۱ ، ۲۲:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هفت

 

 

 

از هیچ‌کس متنفر نیستم. برای دوست‌داشتن نوشته‌ام.
تنها و خسته‌ام برای همین می‌روم.

دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه‌ای تاریک.

من غلام خانه‌های روشنم. ...

 

غزاله علیزاده...

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۶ آبان ۰۱ ، ۱۱:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هفت

 

 

دستم را که به قلم میبرم فراموش میکنم چه میخواستم بگویم...همه چیز محو میشود...ناگهان فرار میکنی...من هیچ خیابانی را با تو قدم نزده‌ام اما تو در تمام خاطرات من راه میروی...حفره‌ی بزرگی در تنم و در روحم جا باز کرده است...من هجوم یادت را پیش‌بینی نمیکردم...نمیدانم چطور می‌توانم از این حجم درد خلاص شوم...این جای خالی این هجوم هر روز بیشتر درد می‌کند...امروز در خانه تنها هستم. چقدر نیاز به تنهایی داشتم...فراموش کرده بودم که تنهایی چه شکلی است. خیلی زود فصل دوم مامان‌ها هم تمام میشود...همه چیز محو میشود و من باید برگردم به همانجا که بودم...همانجا که تیرماه ۱۴۰۱ بودم... اما من دیگر آدم سابق نیستم. نمی‌توانم همه چیز را نادیده بگیرم. چیزهایی در من تغییرکرده است که به قبل برنمی‌گردد...آدمیزاد هر روز در تکوین و تکامل است...ماهروز به چیزی متفاوت از دیروزمان تبدیل میشویم...من با قبل از تو خیلی فرق کرده‌ام. چیزی در من عوض شده است که نمی‌دانم چیست. اما همه چیز برمیگردد به این توده‌ی سرخ رنگ وسط سینه‌ام. جایی میان کتف‌هایم...که گاهی درد می‌کند. گاهی درد منتشر می‌شود در تمام تنم.

پاییز شده. و من حسرت روزهایی را می‌خورم که دستت را نمی‌گیرم و در خیابان راه نمی‌روم...چرا همه رفتنشان را می‌گذارند برای پاییز. اما من پاییز را دوست دارم. نوشته‌هایم هیچ نظم و نسق خاصی ندارند. پراکنده‌اند. مانند ذهنم که تکه‌هایش را باید از در و دیوار روحم جمع کنم. احساس می‌کنم که به وسط سینه‌ام شلیک کرده‌ای...

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۶ آبان ۰۱ ، ۱۱:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شش

 

کلمات از لابه‌لای دکمه‌های کیبورد بیرون می‌ریزد... هنوز هم بوی تورا می‌دهد...خیلی طول می‌کشد بشود یک‌نفر را فراموش کرد...امروز داشتم یادداشت‌های مال چند سال پیش را می‌خواندم...آن موقع‌ها که بهتر از الان مینوشتم و کلامم قرابت یک آدم عاشق اندوهگین و شاعر مسلک را داشت. من روزهای قشنگی را زیسته‌ام. با اینکه سالها زندگی‌ام یکنواخت بوده است. عجیب اینکه هنوز هم تشنه همان سالهای تکراری ۱۸ تا ۲۲ سالگی‌ام هستم. هنوز هم یاد آن روزها روشنم میدارد.

جوانتر که بودم خیال میکردم یک روز قرار است بالاخره خورشید قشنگتر بتابد. و غمها تمام شود. اما حالا میدانم که آن روز نخواهد آمد...تمام روزها در ترکیبی از غم و شادی‌های کوچک خواهد گذشت. هیچ روزی نه چندان درخشان است و نه هیچ روزی مرگ‌آور... دیگر فهمیده‌ام که نباید منتظر معجزه باشم...گرچه که تو معجزه کوچکی شدی در قلب من...در روزهای من... که دلم را روشن کردی... و دوباره به من حیات بخشیدی...لابه‌لای برف‌هایی که قلبم را احاطه کرده بود یک جوانه کوچک رویید... و میتوانم بگویم که آن جوانه تو بودی...

 

 

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۰۶ آبان ۰۱ ، ۱۰:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پنج

 

هنوز به تو فکر میکنم... خیال نمیکنم هرگز از قلبم کاملا بیرون بروی. تو هنر عجیبی داشتی که ذره ذره در قلبم رخنه کنی. تو آدم عجیبی بودی... و متفاوت! هیچوقت از اندازه خارج نشدی! توی دورانی که آدمها یا شورند یا بی نمک. تو نجیب شریف و مهربان بودی. نمیخواهم فراموشت کنم...

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۳۰ مهر ۰۱ ، ۲۲:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چهار 

 

احساس سخت و عجیب پیچانده شدن دارم...
نمیتوانم دوستت نداشته باشم...هنوز که یادت میافتم، قلبم فشرده میشود...تو عجیب هستی...نمیدانم دوباره باید چقدر صبر کنم، تا موهبت عشق به قلبم ارزانی شود...عشق یک‌ موهبت است. منکه سالهای سال، از آن محروم بودم، میفهمم...که عشق یک موهبت است...بگذار دوستت داشته باشم و عاشقت بمانم...مهربان من. من سالها عاشق کسی نشدم...من سالها عاشق کسی نشدم...و حالا تو یکباره افتادی توی دلم...دوست دارم که مراقبت باشم...تو حالت خوب نیست...و این مرا ، غمگین میکند. بی نهایت غمگین ‌ و اندوهگین و تنهایم...چقدر کلید در قفل بچرخانم و وارد خانه‌ای تاریک شوم...خسته‌ام...

 

 

بانوی اردیبهشتی
۲۶ مهر ۰۱ ، ۲۲:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

سه

 

وقتی کسی سوگوار است،‌سوگوار از دست دادن چیزی که هست،‌ یا کسی... هر چیز کوچکی کافیست تا دنیا روی سرش خراب شود...حتی اگر خاطره‌ای مال ده سال پیش باشد.

 

 

 

 

بانوی اردیبهشتی
۲۶ مهر ۰۱ ، ۱۱:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دو

 

دوست داشتن تو ،‌خلاصه همه خوبی هاست... و لبخندت گرم است... دلم برای حرف زدن با تو تنگ شده... دلم برای شنیدن نامم از میان دو لبت... دلم برای بغل کردنت...و دلم برای گرم شدن... :(

جفاکار مهربان من... برای وقت هایی که قلبم را نوازش میکردی... و چشمانم برق میزد....

 

بانوی اردیبهشتی
۲۴ مهر ۰۱ ، ۲۲:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک

دوست دارم از تو بنویسم... دلم برایت تنگ شده... این روزهایی که تجربه میکنم را میشود سوگواری نام گذاشت...سوگوار از دست دادن تو هستم...اینکه هستی اما نگاهم نمی کنی،‌بیشتر از هر سوگواری دیگر برایم دردناک است...دوست داشتم دست‌هایت را توی دستم می‌گرفتم... انگار که زخم های ریزی قلبم را پوشانده...و جای خالی ات بسیار درد میکند...با خودم میگویم،‌او تو را از سر خودش باز کرد... اما باز هم نمی توانم دوستت نداشته باشم... مرا ببخش که نیم فاصله ها را رعایت نمیکنم... مرا ببخش... گاهی از دستت عصبانی میشوم... نام من فقط وقتی زیباست که از میان لب های تو بیرون می اید... روزها توی خیابان راه میروم... آن روزی که باهم رفته بودیم کوچه ی رشتچی را فراموش نمیکنم... همانجایی که روبرویم بودی... و هنوز نمیدانستی که در قلبم نشسته ای.. یک بذر توی دلم کاشتی... یک بذر کوچک... من سالها کسی را دوست نداشتم. سالها از عشق دوری میکردم... سالها کتاب عاشقانه نخواندم. و سالها عاشق نشدم. خوشحالم که اینجا را کسی نمی خواند... و کسی مرا نمی شناسد... چقدر گمنامی خوب است...کاش کمی حواست بیشتر به من بود... دریچه ی روانم مسدود شده... نمی توانم چیزی بنویسم... چیزی بکشم یا چیزی بگویم... یا حتی گریه کنم... دوست دارم روبرویم بنشینی و غم توی چشم هایم را ببینی... دوست دارم دستم را توی دستت بگیری و دلداری ام بدهی ... از دوری خودت... این روزها بیشتر از هر چیز خسته ام... و حوصله ی زندگی کردن را ندارم. کلمه ها را با دقت انتخاب نمیکنم و نیم فاصله زدن را فراموش کرده ام....من دوستت داشتم... پس از سالها مقاومت در برابر هرگونه عشق... تو مقاومتم را شکستی...

 

بانوی اردیبهشتی
۲۴ مهر ۰۱ ، ۲۲:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر