بسم الله
یک حس خوب...
کسی که خیلی احترامش می کنی ،
و همه را به خانم فلانی صدا می کند،
ناگهان
تو را به اسم کوچک خطاب کند!
با پسوند جان!
پ .ن: :))
بسم الله
یک حس خوب...
کسی که خیلی احترامش می کنی ،
و همه را به خانم فلانی صدا می کند،
ناگهان
تو را به اسم کوچک خطاب کند!
با پسوند جان!
پ .ن: :))
بسم الله
خدا، بیا عقل هایمان را روی هم بریزیم دوتایی...ببینیم چی شد که نشد...؟
-شاید قسمت نبود..هان؟
-نه ،،می شد که بشود خودت نخواستی..
-من؟!! چه کار باید می کردم که باور کنی می خواهم؟...
-.......
-چرا حرف نمی زنی ، خب بگو ، چه کار می کردم :((
-یک لحظه توی دلت شک کردی ، یعنی می تواند؟..
- ...،،،
کات...
پ.ن : امسال همه سخنرانی های امیدوارانه قسمتم می شود.
بسم الله
بچه که بودیم
ماه رمضان دلمان غنج می رفت برویم دیدار دانشجویی اقا...
چون بچه بودیم و کسی آدم حسابمان نمی کرد ، هرگز بهمان کارت ندادند!
بعد که کار کردیم و بزرگ شدیم
چون نسل سوخته و نیروی بدرد نخور!!! بودیم
بازهم کسی آدم حسابمان نکرد و هیچ....
پ،ن : ...(.... )اون منطقی که... :|
بسم الله
یک چیزی مثل یک هویت مشترک هست توی قلب های یک ملت...
یک چیزی که باعث می شود
وقتی برترین فوتوبلاگ های جهان را نگاه می کنم
از بین هزاران عکس
فقط ان هایی را که عکاسشان ایرانی است
درک کنم.....
همین...
بسم الله
زندگی بعضی ادمها را که نگاه می کنی ، انگار نماد بدبختی و بیچارگی ، و حتی به تعبیر بقیه بدشانسی...
نمی دانم چه حکمتی است....که روزگار به بعضی ها سخت می گیرد...زیاد... زیاد....
اصلا به هرکار و هر جیزی دست می زنند سیاه می شود...
دنبال دلیل نمی گردم...نمی خواهم بگویم اثر چه و چه .... و شاید امتحان...اما می دانم خدا بعضی ها را بدجور امتحان می کند...
همیشه دعا کرده ام خدا ملایم امتحانم کند!!!
در عوض..
بعضی ها هم هستند که دست به هرچیزی می زنند طلا می شود... جه از نوع مادی جه معنوی....
این روز ها می ترسم..
هرچقدر به شب های قدر نزدیک تر می شویم بیشتر می ترسم....
خدا گاهی بیاید پایین دستم را بگیرد بگوید نگران نباش... من هستم...
پ.ن : رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر...
قدر نوشت : کربلایتان را بگیرید اگر نرفته اید... می دهد اگر دلتان پر بکشد...
بسم الله
الان با توجه به اینکه امار ای پی های غیر ایرانی که وارد وبلاگ حقیر میشن از مرز ۵۳٪ گذشته ، احساس وظیفه می کنم مطلب دو زبانه بنویسم!
پ.ن : مخاطب محوری در این حد :))
بسم الله
ساعت ۱۰:۳۰ بود حاضر شدیم بریم مهمونی! خوشحال و خندون راه افتادیم. تو راه ماشین هی خاموش کرد! چند بار وسط خیابونی به شلوغی شریعتی! فقط خدا رحم کرد از پشت کسی بهمون نزد....
خلاصه یه بار خاموش شد و دیگه روشن نشد هرکاری کردیم!
وسط سه راه ضرابخونه وایساده بودیم!
چند تا مرد هیکل درشت سیبیل کلفت! وایساده بودن کنار خیابون! بابام پیاده شد ازشون خواهش کرد بیان کمک ماشینو تا کنار خیابون هل بدن!
چون ترسیدن النگو هاشون بشکنه! گفتن شرمنده و نیومدن کمک!
ماشین ها با سرعت بوق زنون از کنار ماشین رد می شدن! خلاصه اخرش من و بابام دوتایی شروع کردیم هل دادن ماشین!
یه دختر چادری رو تصور کنین که داره ماشینو هل میده! :|
خلاصه همون موقع یه ماشین زد بغل و ۴ تا جوون مو سیخ سیخی پریدن پشت ماشینو گرفتن هلش دادن کنار خیابون!
بعدم سریع کاپوتو زدن بالا ببینن می تونن کاری کنن یا نه!
ماشین جوش اورده بود...
کنار خیابون وایساده بودیم منتظر بودیم که ببینیم چی میشه، که یه ماشین با یه موتور تصادف کردن پخش زمین شدن!
بعدش دعوا و عربده کشی و بزن بزن و کتک کاری!!! :|
جوونایی هم که اومده بودن کمک ما رفتن که توی دعوا مشارکت کنن با نیت جداسازی طرفین از هم!
خدا خیرشون بده امشب خلاصه کلی کار خیر و ثواب کردن :))
یه نیم ساعتی وایسادیم تا ماشین خنک شد و بالاخره روشن شد!
ساعت که از مهمونی گذشته بود ، سروته کردیم به سمت خونه!
اروم اروم می اومدیم ، که دیدیم در صندوق عقب باز شد!
سعی کردیم ببندیم ولی بسته نشد!
با در باز رسیدیم خونه!
بعد دیدیم که نمیشه صندوق عقب بازو ول کرد کنار کوچه! مخصوصا که تحربه دزدیده شدن زاپاس رو هم داشتیم!
تصمیم گرفتیم زاپاس رو اقلا دربیاریم ببریم تو خونه!
حالا پیچ زاپاس باز نمی شد! :(((
خلاصه شب خوبی بود خیلی خوش گذشت...
البته پیچ زاپاس بعد نیم ساعت زور زدن و ور رفتن باز شد!
:))
و ما ساعت ۱:۳۰ رفتیم که بخوابیم :))
بازم خداروشکر اتفاق بدی نیافتاد.
این بود مهمانی من.
بسم الله
اینکه همیشه ماه رمضان باشد...
اینکه همیشه ادم انقدر به خدا نزدیک باشد...
اینکه ادم توی ماه رمضان انقدر حرفهای کلیشه ای میزند!! :))
.
.
.
خوب است...
خوب مثل تو...
خوب است که ادم از شر شیطان و نفس خودش در امان باشد...
خوب است که توی بغل خدا بروی...
همه سال فراموش می کنیم خدا داریم....انقدر که برای تدبیر و برنامه ریزی خودمان حساب باز می کنیم بعنی که باور نداریم همه چیز یک جای دیگر حساب می شود...
چقدر خوب است که ادم خدا باشی...
خدا کفالت ادم را به عهده بگیرد...
پ.ن : دعای مجیر یادتان نرود این روزها
پ.ن 2: خدا خیلی بیشتر از ان چیزی که ما فکر می کنیم از دستش کار بر می اید! باور کن... و خیلی بیشتر از ان چیزی که ما فکر می کنیم پای دردودل ما نشسته است...
بیایید کنارش بمانیم....
بسم الله
یک از دوستان در پلاس ، نوشتن یک تحلیل سیاسی خوب که درست از آب دربیاد رو با پختن یک خورشت ( خودم میدونم خورش درسته ولی وقتی می نویسی خورشت ، این ت اخرش کلی خوشمزه اش می کنه مث فرق غذای با نمک و بدون نمک :)) )
خوب که برنجشم ته دیگ سیب زمینی داشته باشه مقایسه کرده بودند.
و از مخاطبان خواسته بودند که بگن از کدوم بیشتر لذت می برن :))
جالب اینجاست که اکثر خانوما از دومی لذت می بردند! :))
و آقایون هم از خوردن یه خورشت بیشتر لذت می بردن تا خوندن یه تحلیل سیاسی خوب :)
اینکه ادمهایی که کامنت گذاشته بودن لزوما ادمهای خونه داری هم نبودند ، کسانی بینشون بود که خبرنگار بودند یا تحصیلات خوب در رشته های علوم انسانی داشتند حتی :))
پ.ن. : سیاست نون و آب نمیشه !
بسم الله
هفته پیش رفتم کتابخانه حوزه هنری عضو بشوم،
با توجه به اینکه هنرجوی خودشون هم هستم و یکبار توی مصاحبه همه ی زیر و روی هنرجوهایشان را تحقیق می کنند!
شماره سه نفر معرف می خواستند ، دوست هم قبول نمی کردند فقط فامیل!
دادم!
یک بار زنگ زدند طرف جواب نداده!
امروز زنگ زدند گفتند معرف هایتان جواب ندادند ،
لطفا تشریف بیاورید شماره جدید بدهید!
اگر ادم ها برای ازدواج انقدر تحقیق می کردند ، امار طلاق توی کشور به صفر می رسید!
مسئول کتابخانه فرمودند به معرف هایتان اطلاع بدهید ما زنگ می زنیم ، که گوش به زنگ باشند!
معرف های ما بیکار نیستند!
کتابخانه حوزه هنری هم سازمان جاسوسی امریکاست.
من کتابخوارم!
کتاب هایتان مال خودتان!
این هم از کار فرهنگی مان!
اگر شیطان پرست بودم و می خواستم به کتابهای سحر و جادو و رمالی و غیره و ذلک دسترسی پیدا کنم ، معرف که هیچ ، همان نهاد های مسئول امور انحرافی ، دو دستی کتاب را توی سینی می اوردند خدمتمان!!!!
:|
کتاب ها و همه امور فرهنگی مان ! را جوری پاسداری کنیم که خدای ناکرده کسی استفاده نکند....
بسم الله...
نجف شهر عجیبی است..
باید نیمه شب ها توی خیابان هایش پرسه زد...
و بی انکه گوش بزرخی! حتی نیاز باشد ، صدای تسبیحی که از سمت وادی السلام می اید را شنید...
باید صدای پای قاضی را که نیمه شب می رود حرم گوش کرد...
و صدای هیاهویی را که از سمت درهای بهشت به حرم باز شده ، شنید...
نجف ..
شهریست پر ظریفان
وز هر طرف نگاری..
یاران صلای عشق است
گر می کنید کاری....
بسم الله
شب های رمضان ، یک جوری است آدم دوست دارد بیدار باشد تا صبح ... بگذرد به خواندن و نوشتن....
حال رمضان ها مثل حال زیارت است...
وقت هایی که ادم بی دغدغه بعد از نماز ، توی صف جماعت صحن جامع رضوی ، می نشیند ، و تسبیح می گوید... و هر چیزی را هست ، با همه وجودش جذب می کند....
یا موقعی که ادم سبک بال ، توی صحن ها ، سر به هوا ، راه می رود... راه رفتنش هم بیشتر شبیه پرواز است... نه اگر درست تر بخواهم بگویم راه رفتنی که اصطکاک ندارد! :)
خانه امام رضا، عین خانه ی پدری همه ما ایرانی هاست....که تویش بزرگ شدیم و قد کشیدیم... نان و نمکش را خوردیم
ادم مشهد که می رود انگار به خانه اش برگشته.... انگار اصلا همه دغدغه های دنیا تمام شده... به قرار رسیده ...
می شود حواست را جمع کنی روی یک موضوع...
ماه رمضان هم عین همین است....
فقط ما انگار عادت کردیم همیشه بر خلاف نفع خودمان کار کنیم... انقدر مشغله بیخود دور خودمان جمع می کنیم...
ارزویم این بوده همیشه که رمضان برایم ماه کار نباشد...
حواسم را به یک چیز جمع کنم....
تسبیح تربت را بعد از نماز ها توی دستم فشار بدهم....
و به اسمان نگاه کنم....
و بقیه اش فقط او باشد....
بسم الله
یک چیز هایی هست که به ذات ادم بستگی دارد!
فکر می کنم برای اینکه بتوانم کاری را خوب انجام بدهم باید ،احساس کنم که برای آن کار ساخته شده ام ، علاوه بر
اینکه مطمئن شوم دارم حداکثر توانم را استفاده میکنم...
یک بیماری ای که دارم این است که اگر حس کنم قسمتی از استعدادم استفاده نشده مانده ، ناراحت می شوم.
اصلا و ابدا مدعی این نیستم که در کارهایی که کرده ام همه ی استعداد و توانم را استفاده کرده ام. اما ادعا می کنم تصمیم گیری هایم معمولا در راستای استفاده حداکثری برنامه ریزی می شده است...یا حداقل توی چشم انداز ۱۰ ساله ام جایی برای ش در نظر گرفته ام...
همه ی این روضه های به ظاهر بی ربط را خواندم که بگویم احساس می کنم بدرد کار توی مقطع دبیرستان نمی خورم!
:|
بسم الله
همیشه تعجب می کردم از ادمهایی که هیچ کار خاصی توی زندگیشان نمی کردند و هرگز هم حوصله شان سر نمی رفت! یا اینکه از اول تا اخر زندگی، سال های متمادی را با یک کار تکراری سپری می کردند ولی هرگز احساس بدی هم نداشتند!
حتی بعضا ادمهایی را میشناسم که اگر تنها فعالیتشان تلویزیون دیدن باشد ، بازهم احساس می کنند که به حد کفایت فعالیت کرده اند! :|
همیشه توی وجود م یک چیزی وول می خورده و میخورد که هیچ وقت راضی نمی شود از هر کار یا هرمقدار مار! که همیشه توی ذهنم هزار تا کار نکرده هست که وقتی حساب می کنم عمر نوح به انجام دادنشان کفاف نمی دهد! :(
پ.ن: ترجیح می دهم در یک مدتی یک کار ۹۰ درصد وقتم را بگیرد تا اینکه ۹ تا کار باشد که هرکدام ۱۰ درصد را به خود اختصاص می دهند...
نوشتن یکی از کارهای جدی ای است که به آن فکر می کنم...
یک سری آدم هایی هم هستند که همواره و همیشه کلی چیز خوب و مفید و تحلیل و مقاله و نظر و از این دست!
کلی هم طرفدار پیدا می کنند که برایشان تا بینهایت کف و سوت می زنند!
دیدم خیلی هایشان را که زیاد خودساخته نبودند ؛ و لباس حرفهایی که می زدند به تنشان گشاد بود...کم کم کارشان یک جایی رسید که نوشته هایشان را با میزان شدت صدای کف و سوت مخاطب تنظیم می کردند...نه خط کش الهی!!!
گاهی آدم نیاز دارد برای خودش بنویسد ، حتی چرت و پرت بنویسد...هر آنچیزی که هست باشد...
این ، شاید کمک کند به اینکه خودمان را بشناسیم و حرفهایی که برای قلممان بزرگ است ننویسیم و بعد به مخاطب پسند نویسی و فریاد نویسی نیافتیم....
مراقب باشیم...
بسم الله..
بعضی وقت هاست
آدم توی زندگی اش
دلش
یک اتفاق خوب می خواهد...
هر چقدر هم کوچک...
پ.ن : این کف مطالبات ما از خداست! :|
بسم الله
رفقا اسمس زده بودند برای مشهد ده روزه ی شب های قدر....
آدم چقدر باید حسرت نتوانستن هایش را بخورد.....
همیشه بالاخره یک دلیلی برای نتوانستن هست!
یک موقع مسئولیت یک موقع کلاس یک موقع خانواده ....
بیا و ضامن من شو
بیا که آتش صیاد
از زبانه بیافتد....
بسم الله
یک زمانی هم بود
شب های شنبه...
ساعت ۱۰ که مختار پخش می کرد...
هوای کربلا می کردیم..،
هی پست می گذاشتیم هر جا که دستمان می رسید...،
حالا کلاه پهلوی ..
بی ربط نوشت: هوای یک شهر خلوت ...
بسم الله
هر سال ماه رمضان که میرسد ، قطار سریال ها ی صداسیما هم از راه می رسند!
دو سال است که حضرت صداسیما ابتکار می زند و خنده بازار ویژه ی ماه رمضان هم تولید می کند..
یادم نمی رود چقدر پارسال حرص خوردیم و دنبال نامه و استفتاء در حرمت بعضی آیتم های خنده بازار دویدیم...تا آخر ماه مبارک تمام شد!
این سریال ها قطعا به ایجاد فضای معنوی در ماه رمضان کمک می کند! شک نکنید!
آدم یک کم که رسانه های طرف مقابل را بررسی می کند که چه کرده و می کنند از خودش خجالت می کشد بگوید این هم رسانه و فرهنگ ماست..،وقتی می بینی که چطور فرهنگ خاص غیر رحمانی و شیطانی بی آنکه بفهمیم در شئونات زندگی مان نفوذ کرده....و ما هنوز نتوانسته ایم برای فهم کردن روزه و ماه رمضان یک فیلم خوب بسازیم..
آدم اساسا زبانش قاصر می ماند! :|
بسم الله
قطعا یکی از مدال !!! های خوشبختی به سینه کسی خواهد اویخت
که همه ی فصول زندگی اش درست در زمان مناسب خودشان اتفاق بیافتد!
یک نوع عدالت زمانی!!!
وقتی یک فصل زندگی آدم ، در زمانی نامناسب قرار بگیرد ، محورهای فضا زمان زندگی ادمیزاد خمیده می شوند و در یک نقطه ممکن است سیاه چاله بوجود بیاید.....
:(
بسم الله
همیشه توی کارهای بچه های شریف ، یک اخلاقی می دیدم که قابل تحسین است جدا....
نمی دانم چقدر گذارتان به کارهایشان افتاده ...اما هر جا که ردپای بچه های شریف دیده شود و جو شان در کاری غالب باشد ، کاملا این روحیه مشهود است که سعی کردند بهترین کار ممکن که در توانایی شان بوده انجام بدهند...و معمولا هم کیفیت کارهایشان در حد بالا است....
پ.ن : چقدر دلم می سوزد به خاطر سوختن استعداد ها و ظرفیت! ها... صرفا چون بعضی ادمها که کاری دستشسان بود حوصله نداشتند یا اعتقاد نداشتند خودشان را به زحمت بیاندازند....
:(
بسم الله
گاهی وقت ها زیاده از حد دلم برای سید مرتضای آوینی تنگ می شود و حسرت می خورم...
کاش بودی و می دیدی....
فکر کن بروی حوزه ی هنری بعد کلاس نقد فیلم ، تاریخ سینما ، مکتب شناسی ، تدوین، فیلمنامه یا از این دست باشد... بعد سیدمرتضی بیاید سر کلاس.. با همان جین آبی ....و خودکار توی جیب بغلش را دربیاورد و شروع کند درس دادن.... بعد آدم درجا غش کند!!! :)
هعیییی....
هنوز هم جای شما خالی است....
گاهی فکر می کنم اگر الان بودی راجع به سینما هنر فلسفه رسانه .... جنگ جنگ... چه می نوشتی...
هنوز دوست دارم نقد فیلم ها را از قلم تو بخوانم...و با زبان تو بت فلسفه ی هنر غرب را بشکنم.
کاش بودی تا خیلی ها جرات نکنند خیلی حرف ها بزنند!
هنوز آدمی به جسارت تو که قلمش از حکمت لبریز باشد ندیدم!
چقدر امروز تو را کم دارد... کاش آوینی ها ساخته بودیم...
بیست سال می گذرد که تو نیستی. و ما اگر فرهنگ مهاجم غرب را دریافته بودیم ، فکری کرده بودیم تا به حال...
بیست سال دیگر هم خواهد گذشت....
بسم الله
از آن دسته آدمهایی هستم که همیشه باید یک کاغذ و قلم و بعضا یک تبلت ! دم دستم باشد تا چیزی که میخواهم را همان موقع بنویسم وگرنه بعدا یادم میرود!
همیشه بعد از کلاس های حوزه هنری احساس خوبی داشتم. احساسی ناشی از یک فعالیت مفید...
جایت خالی است که ببینی دوباره ctrl+F فرهنگ شده ام! البته بعلاوه ی هنر....
کلاس مکتب شناسی و عکاسی دارم این ترم... یادم نیست گفته بودم یا نه ..از هر دو لذت می برم.....البته اگر یک دوربین حرفه ای داشتم قطعا بیشتر لذت می بردم! :)
هنوز هم فکر می کنم که باید برایت جا بگیرم...چون تو چند دقیقه دیر میرسی معمولا... اسمس بزنم بپرسم کجایی؟ ... و ذوق کنم از اینکه داری میایی ... سر کلاس باهم مکاتبه کنیم ! پشت سری ها فحشمان بدهند ! و تو وسط کلاس احضار بشوی و بروی ... خلبان!
.
.
.
.
بعد از تسبیح تربت و قرآن ، محبوب ترین شی توی زندگی ام کتاب بوده...
دوست داشتم یک اتاق بزرگ مخصوص کتابخانه داشتم که ارتفاع سقفش 3 متر باشد ..دورتادورش از کف تا سقف قفسه باشد و پر از کتاب و البته یک کامپیوتر با یک اینترنت درست درمان و فوتوشاپ سرپا ! و من هر روزم را آنجا بگذرانم!
پ.ن :دوست داشتم کلی طرح بزنم برای نیمه شعبان و این همه مناسبتش .. اما نشده هنوز....
بسم الله
همین الان ۷-۸ تا دفتر یادداشت روزانه مال گذشته ها را ریختم دور! نوشته های سال ۸۲ تا ۸۸ را! و چقدر غبطه خوردم به گذشته های خودم که انقدر می توانستم بنویسم! چیزهایی که واقعا بدرد آن موقعم می خورد!
دور ریختنش حس خوبی نیست..
البته به معنای دور ریختن گذشته نیست اصلا! من گذشته را دور نریختم . فقط جایی برای نگه داری اش نداشتم!! و سپردمش دست کسانی که دوباره به کاغذ تبدیلش کنند تا دوباره کسی گذشته اش را رویشان بنویسد.....
من ازشان درس گرفتم و بزرگم کردند... و حالا هم با هم خداحافظی کردیم... :)
بسم الله...
از وقتی یادم می آید همیشه فقط اسما تابستان داشتم و رسما از بقیه موقع های سال سرم گرم تر بوده است!
انگار نه انگار که اسمش را می گذارند تعطیلات! و موارد مصرفش هم جهت بازسازی و تجدید قواست!
اصلا انگار من همیشه مهر را خسته تر از هرموقع دیگری شروع کرده ام...
از بس که از مهر تا خرداد حسرت کارهای خوب به دل می ماند.... وقتی یک سه ماهی مثل تابستان رخ نشان میدهد از خوشحالی نمی دانی چطور مصرفش کنی! انقدر کار سرخودت می ریزی که نمی فهمی کی تمام شد...
مرثیه ای برای تابستان خواهم نوشت...
بسم الله..
تقریبا دارم مطمئن می شوم توی ۹۰ درصد مدرسه های ایران ، هیچ اتفاق خوب فرهنگی ای نمی افتد... :(
کادرهای مدرسه به اندازه سرعت رشد تکنولوژی و رشد سطح فکری بچه ها ، رشد نمی کنند... و جلو رشد را هم می گیرند ناخواسته...
داشتم فکر می کردم ما هرگز آموزش و پرورش را جدی نگرفتیم... با دانش آموز همیشه مثل بچه ای برخورد کردیم که باید درسش را خوب بخواند بعد برود دانشگاه....
نه سیستم های کلان مدیریتی مدرسه مان فرهنگی بوده و نه آدم هایش!
ادمهایی هم که در موارد نادر پیدا می شدند و می فهمیدند چه باید کرد ، در اکثر مواقع پس از افسردگی ناشی از سنگ اندازی های سیستم سراغ خاکریز و جبهه ای دیگر می رفتند...
ما از نسل آینده چه توقعی داریم ؟
انتظار داریم وقتی وارد دانشگاه شدند و یا تشکیل خانواده دادند معجزه اتفاق بیافتد و درست عمل کنند!
این معجزه هرگز رخ نخواهد داد چون نگاه ما به بچه های دهه هشتاد یا اخر هفتاد امروز، مثل بچه های دهه ۵۰-۶۰ است...
بسم الله
درد یعنی
سر آدم به همان سنگی بخورد
که به سینه میزد
پ.ن: دردم گرفت به واقع!
کپی نوشت از روی پلاس
بسم الله....
هوای اسفند کرده ام...
نه اینکه فکر کنی دوباره هوس کرده ام ...نه نه..گرچه که هوای دوست از سر بیرون نمی شود...اما هنوز انقدر کمر درد دارم که نخواهم خودم اسفند دود کنم!!!
نه!
دوست دارم تو ``اسفند `` دود کنی و من نگاهت کنم..و لذت ببرم...
پ.ن : دلم مثل بچه ی ننر و تخص ی بهانه می گیرد...مثل بچه هایی که خودشان هم نمی دانند دقیقا چرا بهانه گیری میکنند... نه بستنی نه پارک نه عروسک هیچ جیز خوشحالشان نمی کند... تقصیر خودت است...تو لوسش کردی!
بی تابی می کند...قدیم تر ها خیلی راحت قضیه حل می شد...
بسم الله...
بعضی وقت هاست که آدم بیشتر از هر چیزی به نوشتن نیاز دارد ، و انگار کلمات توی گلوی آدمیزاد گیر کرده است...و اینجور موقع ها وبلاگ نوشتن می تواند مثل یک شفا باشد ....
خیلی سخت است نوشتن را شروع کنی و نخواهی از حتی کسالت بار ترین روز زندگی ات هم داستانی عجیب بسازی و بنویسی اش...
گاهی توی دفتر خصوصی ات می نویسی اش و گاهی توی نمایشگاهی با اسم وبلاگ تا بقیه هم نگاه کنند...
و خیلی ها به این حال بی کاری مفرط یا حماقت می گویند! البته که نظرشان برای خودشان مهم است!
تا جایی که یادم میاید هرگز توی زندگی ام ساعت خالی و بیهودگی نداشتم که بخواهم تلفش کنم.... و نوشتن را به عنوان یکی از کارهای مهم زندگی ام انتخاب کرده ام. حتی اگر اراجیف باشد! وبرای کسانی که فکر میکنند فقط نوشتن تحلیل های سیاسی جزو نوشتن محسوب میشود ، نگرانم.
چون اگر زن باشند ، قطعا با نیمی از وجودشان بیهوده مبارزه می کنند!
بسم الله....
یک وبلاگ خلوت...
که فقط نشانی اش را تو داری و من....
حکایت کوچه ی باران خورده ی اردی بهشتی است... با دیوارهای کاه گلی...که شاخه های بهارنارنج از بالایش سرخم کرده اند...
گرچه گذر گاه عمومی است...اما وقتی دستانت را می گیرم و باهم قدم می زنیم انگار روی این کره خاکی تنها من هستم و تو...
حکایت وبلاگ خلوتی است...
که فقط نشانی اش را تو داری و من...
من می نویسم برای تو...
و تو میخوانی برای من....
بسم الله
از من بترس....
من
یک روز
شاعر بودم....
اگر اراده کنم...
چشمانت را
رسوا خواهم کرد!
تا همه بدانند ...
^دزد روز روشن^ که بود...
بسم الله..
گاهی وقت ها که به کفر گویی می افتم! با خودم فکر می کنم انگار بعضی وقت ها به آدم ها باید فرصت داد دلشان برایت تنگ شود....
بسم الله....
نگران فردا هستم... کسانی که توکلشان قوی تر است و از من آدم تر هستند قطعا نگران نیستند البته....
انتخابات این دوره پر از تخریب و شایعه و ... بود... در واقع مصداق واقعی هوای مه آلود که راست را از دروغ نمی توان تشخیص داد..
.البته برای بعضی از آدم ها که دلشان صاف تر است هوا همیشه آفتابی است....
اقوال زیادند... و سلایق و علایق و عقاید! ... چقدر بیشتر از سال ۸۸ نیاز بود که دلیل بیاوری برای اثبات اصلح..
خدایا...میدانم که دلهای مردم را به سمت اصلح هدایت می کنی...
خدایا ما رهبر و مردمی داریم که آبرویشان را از اسلام و امام زمان گرفته اند...
خداوندا....
اشف صدر الحسین بظهور الحجة....
بسم الله...
همه ی آن ها که کربلا رفته باشند می دانند آدم اهل هیچ مداحی و روضه ای هم نباشد کل مفاتیح و نبراس الزائر و قران و غیره راکه دوره کند، بازهم. عزاداری _ شب جمعه _ حرم سیدالشهدا
یعنی تجربه ای که هرکسی دلش میخواهد..
عید که کربلا بودیم..شب جمعه دلم مداحی میخواست...توی حرم میچرخیدم و به دسته های عزاداری سر میزدم. هیچکدام به دلم ننشست.. اخر یک گوشه کز کردم و شروع کردم به غر زدن... که یه دسته سینه زنی خوب ...
چند دقیقه بعد دیدم جمعیتی زمزمه کنان می آیند... دل نوای نینوا دارد....
پیش خودم گفتم کی داره شعرای میثم مطیعی رو میخونه....
جلوتر که آمدند دیدم خود مطیعی است با هیأت امام صادق!
تا نزدیک اذان صبح همه ی مداحی و سینه زنی هایی رو که دلم هواشون رو کرده بود خوندند....
بسم الله...
حسین یگانه ای است که شب تولدش هم چشم را اشکبار می کند...
حسین جان..
پ.ن :
:'(
بسم الله...
در راستای تغییر کردن معنای خیلی چیزها در زندگی مان...
از بین همه ی حرف های فرهنگی انتخاباتی، مثلث "معلم مادر مسجد" ، بیش از همه شان به دلم نشست.
انگار که همان حرفی باشد که در گلویم گیر کرده بود!
انگار که به قدر چند سال حرف زدن سبک شدم...
بی ربط نوشت
: معتقدم کار کردن برای فرهنگ و اعتقاد و دین توفیقی است که نصیب هر کس نمی شود. و اصراری که بعضی ها برای فرهنگی نشان دادن چهره شان می کنند کاملا بیهوده است. دغدغه فرهنگ چیزی است که از دل می جوشد...
بسم الله..،
حس بدی است...اینکه گرایش یا هدفی در وجودت بیدار شده باشد که نتوانی انجامش بدهی..وحتی بدتر اینکه در راستای فراهم کردنش کاری نتوانی انجام بدهی...
انگار که نیمی از وجودم معطل مانده باشد...مقداری از آن چیزی که هستم... و همه ی همه ی کارهایی که میکنم واقعا آنی نیست که میخواهم و انتظار دارم...و صرفا "کاری" می کنم که کرده باشم....
انگار که بعضی چیزها معنای سابقشان را برایم از دست داده باشند....
کاری که می کنم آن چیزی که نیست که واقعا می خواهم... یا در بهترین حالت همه ی آن چیزی نیست که میخواهم...و قسمتی از آن است....
گاهی حسودی ام می شود به آدم هایی که هرچند نقش های کوچکی داشته باشند، اما دقیقا همان چیزی است که انتظارش را داشته اند، (نمی دانم اصلا همچین آدمی وجود دارد یا نه)
در واقع اصلا بزرگی و کوچکی و تعدد کار مطرح نیست، مهم تصوری است که از خودمان داریم...که باید با کاری که می کنیم مطابقت داشته باشد...
بسم الله
.
.
.
.
اگر وبلاگ اولم هنوز زنده بود، الان ۴ سالش شده بود!
بسم الله
لطفا پس از استفاده از اینترنت دست های خود را بشوییم!!!.....
بسم الله
چقدر خوب خودمان را به ندیدن میزنیم...
این نابینایی مادر زادی را از کجا یادگرفتیم؟....
خدا چشم ها را داده است برای دیدن!
والسلام.
سلام
خدایا...مرا خاطرت هست... همان مزاحم همیشگی ام...
همان که مدتی است سکوت کرده و دلش ...
گرفته است...
همانی که دیگر چیزی برای گفتن ندارد و نگاه میکند! حالا منتظر توست که حرف بزنی!
این همه خواندنت جوابی نداشت؟....
۲۷ روز است که سکوت کردم...از شب ارزوها...ارزو بر جوانان عیب نیست...فکر میکنم سنم از ارزو داشتن گذشته است... سالهاست که پای رجبت پیر شده ام...
حتی بیشتر ...
بسم الله....
گیسو به هم بریز و جهانی زهم بپاش...
معشوقه بودن است و بریز و بپاش ها..........