بسم الله
دیشب خواب طوفان و گردباد میدیدم
یه ابر سیاه بزرگ که روی اسمون تهران بود و بعد شروع کرد چرخیدن دور برج میلاد
بعد رفت بالا و سرعت گرفت
بعدشم کل شهر خاکستر شد! :|
البته زنده موندیم!
بسم الله
دیشب خواب طوفان و گردباد میدیدم
یه ابر سیاه بزرگ که روی اسمون تهران بود و بعد شروع کرد چرخیدن دور برج میلاد
بعد رفت بالا و سرعت گرفت
بعدشم کل شهر خاکستر شد! :|
البته زنده موندیم!
بسم الله
وقتی دارید به یه چیزی فکر میکنید و به نظرتون مهم و اذیت کننده میاد
برای یکی تعریفش کنید
اونوقت میفهمید چیزی که داره اذیتتون میکنه چقدر احمقانه و ناچیز و بی اهمیت ه!
بسم الله
من وقتی یه صحنه ای رو می بینم دیگه بقیه شو نمیبینم! یعنی در واقع بقیه شو با تخیل خودم میبینم!
بدون اینکه دیگه توی واقعیت باشم!
مثلا وقتی استادامونو میبینم که از راهروی طبقه سوم دارن سرک میکشن و منو نگاه میکنم چیزی که مغزم میبینه اینه که الان به کرکس تبدیل میشن پر میزنن میان رو سرم و تیکه تیکه ام میکنن :|||
حالا من بین اینهمه کرکس چیکار کنم
با اون اخلاق....
بسم الله
همیشه ته ته خاک خورده ی ته نشین شده ی وجودم
یک میل سرکوب شده به هنجار شکنی اجتماعی وجود داشت و دارد!
مثلا اتش زدن ، تخریب ، سرقت و ....
برای همین از همه ی فیلمها و کاراکتر های مجرمانه استقبال میکنم!
بسم الله
دلم گرفته به اندازه هزار سال
نمیدانم به تمام شدن تعطیلات ربط دارد یا نه.
اما احساسی در من هست که توانایی لذت بردن را از من گرفته است.
و توانایی خندیدن
و بی دغدغه بودن
بزرگترین چیزی که توی دنیا دوست دارم این است که بنشینم و کسی برایم از خودش بگوید از زندگی اش و از تجربیاتش . حتی نه لزوما با خودم . تماشا کردن حرف زدن ادمها با همدیگر را هم دوست دارم!
دلم به اندازه هزار سال گرفته
بعضی از ادمها هستند که وقتی دروغ می گویند خودشان هم باورشان میشود...
از این ادمها متنفرم!
چون باعث میشوند فکر کنم که چیزی در من اشکال دارد...
روزها دارد سریع می گذرد...
و من نمیدانم که چه چیزی انتظارم را می کشد.
حس میکنم که با نزدیک شدن به سی سالگی سرازیری ای در من بوجود میاید که توان خطر کردن را در من از بین میبرد
روی دیگر سکه من اما بی قید و بند به دنبال هرچیزی است که بشود تجربه کرد و بتوان از این جا گریخت.
فرار بزرگ.
توی اکثر خوابهایم دارم از چیزی فرار میکنم.
و با وحشت از خواب بیدار میشوم!
بعضی ادمها هستند که وقتی دروغ می گویند خودشان هم باورشان میشود
ادمهایی که دروغ توی چشمهایشان خیلی خیلی دور است و باید ساعتها نگاه کنید تا ببینید.
من از این ادمها فرار میکنم
بسم الله
به آزادی های پس از تو فکر میکنم.
به اینکه خوب شد رفتی یا نه .
انگار مغزم نمیخواهد دست از ارزیابی بردارد!
نمیدانم این مغز نمره بده را از کی توی کله ما جا گذاشته اند...
اما می دانم که من تا قبل ذهنم انقدر ها هم پرواز نمیکرد.
من مثل دریانوردی که از خانه اش حرکت کند و به جزیره ای برسد به جزیره ی تو رسیدم و بعد دزدان دریایی من را از ان جزیره بیرون کردند. قاعده اش این بود که من در جزیره ی تو ارام بگیرم و بمانم ... و هر ارام گرفتنی یعنی پایبندی ای که تو را ازرفتن باز میدارد و از گشودن بال
ادمها سه دسته اند ..یا از جزیره دوم بیرونشان میکنند یا توی جزیره ارام میگیرند و برای همیشه از دریانوردی خداحافظی میکننند یا دونفری با هم جزیره را ترک می کنند..
ومن از دسته سوم بودم که سفرم را بدون تو اغاز کردم... شروعی جدید... با قایقی که دیگر ان قایق نبود و با بال هایی که ان ها نبودند...
اما من از تو گذشتم و رفتم
به سوی جزیره هایی جدید و به سمت چیزی بینهایت که پیش رویم است
با هزار تا راه جدید و ازادی ای که دوباره بدست اورده ام و مزه اش با ازادی پیش از تو هزار بار فرق میکند و شیرین تر است.
من دوباره بالهایم را گشودم و حالا دیگر بهشان اجازه میدهم هرجا که خواستند بروند..
من خوشحالم که از جزیره تو رفتم .
پیش از رسیدن به جزیره ی تو همیشه چشمم دنبال جزیره ای بود که در ان بیاسایم و ماندگار شوم برای همین همه ی موهب های مسیر م را نمیددیم. اما حالا چشم به راه هیچ جزیره ی دیگری نیستم حتی شاید اگر باشد هم نبینمش
دیگر هیچ مقصدی مرا از دیدن زیبایی های مسیر باز نمیدارد.
چون به دنبال مقصدی نیستم.
من خودم به مقصد م تبدیل شده ام...
شاید روزی قایق رانی دیگر را ببینم...
بسم الله
یه جور ناامیدی عجیب دارم از قبول کردن سفارش ها
بارها هم شده که ادمها پیام دادن و گفتن که فلان جا یا برای فلان کار تو رو لازم داریم
بعد من گفتم باشه
بعد رفتن و دیگه پیداشون نشده
من مسخره ی شما نیستم!
کسایی هم که سفارش دارن و انجام میدم نهایتا پولشو نمیدن
وضعیت غم انگیزی ه!
خیلی غم انگیز تر
انقدر که دیگه وقتی سفارش میاد انگیزه ای برای انجامش ندارم ترجیح میدم برای دلم و برای دانشگاه کار انجام بدم.
بسم الله
وقتی یه مدت زیاد عاشق باشی...
مثلا ده سال
یه خصوصیت داره عشق
اونم اینه که دیگه کم کم مرزی وجود نداره
دیگه لازم نیس فلان اهنگ یا فلان بو رو بشنوی تا یادش بیافتی
دیگه حتی با بی ربط ترین اهنگ ها
بی ربط ترین مکان ها
بی ربط ترین رایحه ها
یاد ش میافتی
لازمان و لامکان.
وقتی هم که میری کنار برج ایفل
یا مثلا داری توی فلان خیابون فلان ایالت امریکا قدم میزنی
یاد اون روزی میافتی که توی حیاط دانشکده
یا توی امفی تئاتر می دیدیش
پس از او نمیشه فرار کرد...
بسم الله
توی آثار همه ی هنرمندا
همه ی خطوطی و لکه هایی که از خودشون به جا میذارن
چیزی هست
که بی صبرانه منتظرن کسی پیدا بشه تا درکش کنه!
کسی که با نگاه کردن به اثر اون هنرمند به دریچه ی قلبش راه باز کنه.
همه ی هنرمند ها منتظر همچین کسی هستن
شاید اصلا برای همین چیزی خلق میکنیم. برای اینکه خودمون رو منتشر کنیم...یک هنرمند به تعداد اثار هنری ش وجود داره و به همون اندازه زنده می مونه....
شاید خدا هم برای همین چیزهایی رو خلق میکنه...
بسم الله
کم کم دارم باور میکنم که چندین شخصیت متفاوت توی من زندگی میکنه!
نمیدونم اینهمه تمایلات متناقض از کجا اومده!
شاید بهش سندرم شخصیت متغییر و نا پایدار هم بگن! :|
هرچی که هست خودمو کلافه کرده.
خیلی اسونه که ادمیزاد یه شخصیت و حال ثابت و پایدار داشته باشه ولی من ندارم!
مثلا وقتی ازین تست های شخصیت شناسی میدم بسته به موقعی که دارم اونو جواب میدم ممکنه هربار جواب یه چیز متفاوت و جدید باشه. و همیشه مشکلم با اینجور تست های شخصیت شناسی این بوده که همه ی گرینه ها راجب من صدق میکرده و هرگز نمی تونستم یه گزینه رو به دیگری ترجیح بدم!
شاید تعامل و زندگی کردن با ادمی مث من سخت باشه ... ادمی که غیر منتظره است. گاهی دوست داره از روی یه صخره بپره توی دهن کوسه ها گاهی اوقات خودشو روزها توی یه گوشه اتاق تاریک حبس میکنه
ادمی که گاهی وقتها انقدر حرف میزنه که سردرد میگیره و گاهی وقتها انقدر حرف نمیزنه که زبونش تو دهنش میچسبه!
خوشحال میشم یه روزی یکی رو پیدا کنم که شبیهم باشه.
بسم الله
احساس میکنم همیشه کارهام توام با یه عصبیت خاصی بوده ...یه عجله یه هول ... یه چیز خاصی که زودتر تمومش کنم برم سر کار بعدی...
به خاطر همین نه هیچکاری خوب از اب درمیاد و نه خود ادم از کاری که داره میکنه لذت میبره
درست اینه که تو اهنگ مورد علاقه ات غرق بشی بدون اینکه صدای محیطو بشنوی بعد با ارامش و طمانینه و لذت قلمو رو روی کاغذ حرکت بدی ...و بعد اجازه بدی خودش مسیر خودش رو تعیین کنه... هیچکس بهتر از خود اثر هنری نمیدونه که چه طور باید خلق بشه...پس بهتره دستت اجازه بده که اون مسیر خودشو طی کنه...
من گاهی وقت ها که دارم اینطوری کار میکنم احساس میکنم توی یه تپه بلند مشرف به دریا نشستم و باد میاد و من دارم کار میکنم ودیگه متوجه اتفاقات اطرافم نیستم....
با خودم قرار گذاشتم هرموقع که خسته بودم رو به نوشتن اختصاص بدم... اون موقع هایی که انقدر خسته ایم که هیچ کار مفیدی ازمون برنمیاد و انقدر هم خسته نیستیم که نتونیم هیچ کاری بکنیم... بهترین کارها اونان که مستمر انجام بشن... همیشه و در طولانی مدت .... اینجوری حتما یه اتفاق مثبت میافته...
همه مون کلی وقت تلف شده توی زندگی مون هست که هیچ کاری نمیکنیم و انقد کوچیکن که متوجه نمیشیم داریم هیچ کاری نمی کنیم. همون موقع ها ست که زندگی ادمها ساخته میشه... همون کارهایی که توی اون وقت های کوچولو کوچولو می کنیم یه روز یه جاتلنبار میشه و یه اتفاق بزرگ میافته.
یکی دیگه از لذت های زندگی سر و کله زدن و غرق شدن توی دنیای کتاب هاست.... من به تعداد کتابهایی که توی عید خوندم احساس میکنم مسافرت رفتم و با ادمهای جدید اشنا شدم بدون اینکه از جام تکون بخورم!
و زندگی کردن توی یه دنیای جدید خیلی لذت بخشه.
بسم الله
وقتی ترانه های انگلیسی گوش میدم از اینکه نمیفهمم چی میگن اعصابم خورد میشه!
نه اینکه اصلا نفهمم ها در کل میدونم چی میخواد بگه!
برا همین میرم متن اهنگو پیدا می کنم و بعد ترجمه اش میکنم و بعد سعی میکنم حفظش کنم و بعد بدین گونه از گوش دادن ترانه های انگلیسی لذت میبرم و باهاش میخونم!
:|
مریض هم خودتونین
پ.ن: یکی از بزرگترین موهبت هایی که توی زندگی نصیب من نشد ه اینه که بتونم توی خونه با صدای خیلی بلند اهنگ گوش بدم ، حیف اسپیکرای به اون خوبی نیس که ادم اخرش با یه هندزفری دوزاری آهنگ گوش بده :(
من ازونام که تو ماشین سیستم میبندن و صداشو یه جوری بلند میکنن که شیشه ها بلرزه! با موسیقی جاز
بسم الله
آیا میدانستید من میتوانم خواب دنباله دار ببینم؟
آیا می دانستید من وقتی دارم خواب میبینم ، اگر تصادفا بیدار شوم ، و اگر دوباره بخوابم میتوانم ادامه خوابم را دنبال کنم؟
آیا میدانستید وقتی دارم قسمت دوم خوابم را دنبال میکنم میتوانم ان را با داستان دلخواه خودم ادامه بدهم؟
دلتان بسوزد! 😀
تا دانستنی های بعد خدا یار و نگه دار.
بسم الله
اگر چیزی که میخواهم بنویسم را همان موقع ننویسم از ذهنم فرار می کند و بعد می رود یک جایی تلمبار می شود و سنگینی می کند توی قلبم!
ادمیزاد برای بار اول که عاشق می شود فکر می کند خب من هم مثل همه ی ادمهای دنیا باید عاشق می شدم و الان وقتش بود!
اما بعد که میگذارد و میرود فکر میکند او واقعا چه کسی بود!؟
و دوباره احساس عشق به همین سادگی به سراغ ادمیزاد نمیاید....
انگار به رازی تبدیل می شود که هرروز پیچیده تر می شود...
و انگار که همان حس ساده علاقه شدید قلبی ساده سابق نیست... منتظر چیزی اسرار امیز تر است برای اتفاق افتادن...
چیزی اسرار امیز تر....
بسم الله
فکر میکنم که باید دست از این کارهای احمقانه بردارم و خودم باشه! برای همیشه...
همیشه ناخودآگاه بدون اینکه بفهمم سعی میکردم خوشایند باشم ...جوری که مردم دوست دارند جوری که تو دوست داری...
اما بالاخره جوری شد که نه من دوست داشتم نه مردم نه تو !
پس من خودم میشوم و به درک که کسی خوشش نمیاید! اگر هم یک روز تو یی بود که دوست داشت ، ممنونش می شوم.
یک بخش وحشی توی وجودم هست که نمیدانم چکارش کنم ...سرکش وحشی... چیزی که تصویرسازی مهارش نمی کند.... بخش دیگری هم هست که آرام و متن و موقر و ساکت است...شبیه یک دریای آرام در شب...آن بخشی که ساعت ها کتاب میخواند و شعر می گفت و حالا با قلموی خیلی ریز نقاشی میکند...
اما بخش وحشی و سرکش درونم هر چه بیشتر به بخش آرامم بها میدهم ، سرکش تر میشود..... و جایی که نباید به گونه ای که نباید سرریز می کند!
از هفته پیش تا الان هر شب و هر روز کتاب میخوانم نمی توانم کنترل کنم و زمین بگذارم از کار و زندگی افتادم و پروژه های دانشگاه زمین مانده شاید اگر تبلت و لپ تاپم را توی زیر زمین حبس کنم مشکلش حل شود... همه کتاب هاهم گریه دار اند!
تا بیست روز دیگر بیست و شش سالگی را تمام میکنم و وارد بیست و هفتمین سال زندگی ام می شوم...
حالا انگار شمارش معکوس ها تا سی سالگی میخواهد شروع شوند.... البته که چیز خاصی نیست...
اتفاق خاصی نمیافتد و من کنار میایم با همه چیزش...
با موهای سفیدم که بیشتر شده است با چین های کنار چشمانم ... با اندکی افسردگی که هر روز بیشتر می شود با مقدار زیادی سکوت ... و همچنان وحشی درونم که هر روز بدتر و فروخورده تر میشود... یک روز پوستم را میشکافد و بیرون میاید شبیه پروانه ای که پیله را پاره می کند و من ان روز به چیزی تبدیل می شوم که بسیار بهتر از خودم است...
شاید سال جدید شعر گفتن را دوباره شروع کنم...
بسم الله
ما آدمها ، وقتی پشت این وبلاگ ها و اینستاگرام ها یمان پنهان میشویم، خیلی مهربانتر می شویم.
چیزی که توی دنیای واقعی پیدا نمیکنیم اینجا هست.
هم صحبت.
انگار وقتی کسی را نمیبینی و نمیتوانی راجب ظاهر جنسیت اعتقاد و خیلی چیزهای دیگرش قضاوت کنی همه چیز راحت تر پیش می رود...
آدمها دوست داشتنی می شوند...
علیرغم اینکه فکر میکنیم آدمها توی دنیای مجازی خود واقعیشان نیستند ، اما من برعکس ، فکر میکنم آنچیزی را که واقعا درونشان میگذرد را میشود همین لا لو ها پیدا کرد...
توی واقعیت وقتی زل میزنند به چشمهایت گرفتار هزار جور قضاوت و فکر و پیش زمینه و نفرت و اینها میشویم...
کاشکی توی دنیای واقعی مان هم همینقدر باهم مهربان تر بودیم!
بسم الله
دارم یک کتاب مفصل درباره تاریخ جادوگری ، انواع آن و ریشه های آیین های عجیب اسطوره ای میخونم.
روش های مختلف کشتن کسی که ازش منتفرید و دستتون بهش نمیرسه رو توضیح داده!
علاقه مند شدم وارد صنف جادو گرها بشم.
فعلا از شرایطش موی دراز ژولیده شونه نزده رو دارم! و انگیزه برای کشتن یکی دو نفر .
بسم الله
غصه ها که نوشته می شوند
کمتر وحشتناک به نظر میرسند!
تا وقتی که تو ذهن با هم لول میخورند و هرروز بزرگتر میشوند.
بسم الله
رمان پاییز فصل آخر سال است را که خواندم ، دیدم همه ی چیزهایی که میخواستم بگویم تویش نوشته شده.. تصمیم گرفتم یکدانه اش را همیشه آویزان کنم به گردنم و هرکس چیزی پرسید کتاب را نشانش بدهم...
احساس گناه های شبانه
بی قراری و وحشی بودن روجا
و خودازاری و دلتنگی لیلی
و غیر عادی بودن همه ما....
ما اگر غیرعادی نبودیم انقدر دنبال چیزهای عجیب و غریب نمیگشتیم و انقدر ادم عجیب دورمان جمع نمیشد...اگر غیرعادی نبودیم الان سرخانه و زندگی خودمان بودیم، قشنگ شوهر داری میکردیم و بچه مان را بزرگ
نه اینکه دنبال ماجراجویی و مهاجرت و عشق های رویایی و مستندسازی و مسافرت های عجیب و کتاب ها و داستان ها و مجسمه سازی و پیانو یادگرفتن سر پیری و کلاس اواز و خریدن ساز بدون اینکه بلد باشیم و گریم های عجیب هالووینی برای عکاسی و پوشیدن جوراب تا به تا و خانه ی مجردی و هزار تا چیز دیگر باشیم :|
بسم الله
آدم ها برای هم تمام نمی شوند...
مثلا وقتی دو نفر راه میبینم که همدیگر را دوست دارند ، دست همدیگر را عاشقانه گرفتند و قربان صدقه هم میروند حرص میخورم ، بعد یاد هزار بارمی میافتم که تو قربان صدقه ام نرفتی و من چقدر دلم میخواست...
اولش میدانستم دوستم داری ، بعدش هم ، اما یهو بعد که رفتی دوست نداشتن هوار شد روی سرم ... بعد فکر کردم چطور نفهمیده بودم... آن اواخر وقتی حرف میزدم تو حتی نگاهم نمیکردی...
وقتی قربان صدقه ات میرفتم خیره میشدی بدون هیچ حالتی و فکر میکردی .
من انقدر توی دوست داشتن م غرق بودم که ذره ذره رفتنت را نفهمیدم تا اینکه تو مجبور شدی بهم بگویی برو
و من تازه فهمیدم....
به هیچکس نگفتم اما من بعدش مدتی تب کردم...
روزها میخوابیدم و شب ها گریه میکردم...
جرات ندارم یواشکی اینستاگرامت را نگاه کنم میترسم یکهو دستت را توی دست عشق جدیدت ببینم و کپ کنم! یا وقتی دارم انگشت دوم از سمت چپ دست چپت را میبینم چیزی باشد که دوست ندارم...
فقط گاهی عکس پروفایل تلگرامت را از دور نگاه میکنم
خیلی دور...
.
بسم الله
چه طور می تونی منو فراموش کنی؟
من هنوز فراموشت نکردم!
متاسفانه!
در اکثر اوقات شبانه روز توی ذهنم داریم باهم دعوا میکنیم!
گاهی هم نه
اما
اصلا نمیدونم فراموشم کردی یانه
به گمانم کردی
اما نمیدانم چه طوری
کاش یک نفر روشش را به من هم یاد میداد....
من به فراموشی نیاز دارم.
گرچه که به نظرم خودم نمیخواهم فراموش کنم...
مرض دارم :|
بسم الله
امروز به تمام وبلاگ های دوستان واقعی دوره دانشگاه سر زدم تقریبا همه شان یک دو سه سالی می شود به روز نشده اند...
عجب...
شاید وبلاگ نویسی یکی از همان تفریحات دوران دانشجویی باشد که بعد از فارغ التحصیلی و ازدواج کردن و بچه دار شدن به فراموشی سپرده میشود...
از کسی خبر ندارم.نمیدانم تازگی ها چه کار می کنند...
انها هم از من...
اما خوش حالم که همان چند نفر محدود هم که من را توی اینجا می شناختند به فراموشی سپردندم!
چه کسی ما را مجبور کرده است که ناشناس باشیم.... وبخواهیم ناشناس بمانیم....
پ.ن: دانشگاه دور شده ... غم ریخته توی دلم...راه به این دوری...حوصله ندارم...
بسم الله
فکر میکنم...
فکر میکنم که برای سالی که تازه شروع شده و داره نفس های اول تازه اش را می کشد چقدر برنامه دارم...یعنی دوست دارم..دلم میخواهد کنار یک پنجره که پرده ی ابی تیره دارد و گلدان پشت یک میز چوبی بنشینم و از ارزوهایم در سال جدید برایت تعریف کنم...
دلم میخواهد این ترم هم مثل ترم پیش معدلم بیست باشد.... (نامبرده دانش اموز اول دبستان نیست و دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد میباشد ) نمیدانم اما انقد حجم توهین ها و انکار ها روی سرم زیاد بوده هست که دوست دارم به هر طریق ممکن و غیر ممکن باخودی و بیخودی خودم را ثابت کنم.
شما حال یک انسان مریض را نمیفهمید. پس منصرفم نکنید.
دوست دارم امسال برند مخصوص خودم و کارگاه مخصوص خودم را داشته باشم و اولین محصول منحصر به خودم را تولید کنم و بفروشم!
شاید یک چیز تزیینی خیلی کوچ در حد سنجاق سینه باشد اما مهم است که در راه کردن یک کار جان باختن!
مخصوصا تازگی ها که به پاپیه ماشه هم خیلی علاقه مند شدم....
ترم بعد حتما باید واحدهای درسی ام تمام شود و تا خرداد سال بعد هم کارهای پایان نامه ام را انجام بدهم... باید از پاییز کلاس زبان رفتن را هم شروع کنم....
تصمیم دارم از اینجا بروم ...بروم دکتری را یک جای دیگر بگیرم.....
هر روز که بیشتر می گذرد از ادمهای اینجا بیشتر بدم میاید...
نمیدانم چرا. هیچ تضمینی هم وجود ندارد که جای دیگری خوش حال شوم اما دوست ندارم تا اخر عمرم فکر کنم چرا رفتن را تجربه نکردم....
اما میدانم همینکه بخواهم بروم دلم برای مادرم میگیرد... وبرای همه ی دوستهایی که.... ایکاش انقدر سرشان به کار خودشان نبود که مجبور شوم بروم یک جای دیگر دنبال تنها نبودن بگردم.... انقدر دور...
مثل حس روجا موقع رفت توی داستان پاییز فصل اخر سال است...
میدانم که هر شب گریه می کنم....
اما اینجا هم حال بهتری ندارم.
شاید اگر کسی باشد که دل ادمیزاد را خوش کند به بودنش من هم از رفتن صرف نظر کنم... با اینکه یکی از دلایل مهم م برای رفتن این است که دکتری درست و حسابی برای هنر اینجا نیست.... اما دلیل واقعی اش همان است که گفتم...
به دنبال روزخوبی که از من فرار می کند...
شاید فکر میکنم همه ی اینجا را گشته ام.. و پیدا نکرده ام....
و برای گم کردن همه ی ان چیزهایی که اینجا ناراحتم می کند.
بگذریم....
دوست دارم امسال داستان هایم را بنویسم و برایشان خودم تصویرسازی کنم و حتی اگر شده پول چاپش را خودم بدهم کتابش کنم .
نمیدانم این حس عجیب حقارت در من از کی شروع شد...گمانم همان دو سه سال پیش که تو این حس را در من زنده کردی و بعد بقیه . چیزهایی درون هنرمندان هست که دایم باید خودشان را محک بزنند و مورد محک واقع بشوند و دیگران تاییدشان کنند.
توی همه ی ادمها هست اما توی هنرمندان بیشتر...
بسم الله
این حس نیاز به نصیحت کردن و موعظه کردن یک ادمی که نمیشناسید رو از کجا میارید؟
اصلا شما از بقیه چه چیزی میدانید به جز صورتی که پشت یک نقاب مجازی پنهان شده.
انگار بعضی ها یک مصلح درون دارند که باید برای همه چیز راهکار بدهد همیشه باید حرف مفیدی بزند که بدرد بخورد همیشه باید درمانگر کل شناخته شود!
دست از این کارهای مسخره بردارید .