بعد از دانشگاه تهران و مجموعه دانشجویی مون ، دیگه هیچ وقت هیچ جا و گروهی پیدا نشد که بتونم خودمو متعلق بهش بدونم
بهش تعلق خاطر پیدا کنم
احساس کنم میتونم توش بزرگ شم
کار یاد بگیرم
مداومت کنم به کارم
ادمی باشه که بخواد چیزی یادم بده
وهمیشه تو حسرت این چیزها سوختم
هرجایی که قرار گرفتم امادگی داشتم تا اگر شرایط مناسب بود برنامه ریزی بلند مدت کنم اما هیچ وقت شرایط مناسب نبود
جاهای زیادی بودم تو گروههای مختلفی
اما اکثرا بیشتر از یکی دوماه طول نکشید
یااگر طولانی شد من خودمو هرگز جزوش ندونستم مثل حوزه یا مثل خیمه...
دلایل مختلفی بوده...بعضی جاها کار مناسب من نبود بعضی جاها من ادم مناسب کار نبودم بعضی جاها ادمها مناسب نبودن بعضی جاها منو نمی خواستن
اون قدیم ها تو دانشگاه تهران و مجموعه هم همه چیز ایده ال نبود...من همین الانشم از دست اون دوران و ادمهاش شاکی ام، اما انگار روحیه ای متفاوت باعث میشد که من در نهایت بتونم موندگار بشم و دوران مفیدی برای زندگیم ایجاد کنم...
نمیدونم دلیلش دقیقا چیه...شاید سنم ایجاب میکرد...سن سرنوشت ساز زندگی ادمیزاد، شاید جوونی و انرژی ام، شاید روحیه انعطاف پذیری بیشترم.
شاید هم دوره فعلی زندگیم از اون موقع مفیدتر میگذره حتی و من توقعم انقدر رفته بالا که متوجهش نمیشم...ولی چون دوران قدیمم با توقع پایین م تو ذهنم ثبت شده در مجموع خاطره ی مفید و رشد و دهنده ای برام ایجاد کرده
اما میدونم که حالم اون موقع بهتر بود. و احساس مثبتی نسبت به روند زندگیم داشتم
الان شاید چیزهای بیشتری داشته باشم، اما احساس مثبتی نسبت به اینده و روند زندگیم ندارم 🙁
یه جایی نوشته بود زندگی به دو بخش تقسیم میشه دورانی که ما در ارزو و امید اینده ای بهتر و درخشانتر تلاش میکنیم و دورانی که احتمالا توی همون اینده بهتر و البته سراشیبی ناگزیرش هستیم میدونیم که دیگه چیز درخشان و امیدوار کننده ای پیش رومون قرار نخواهد داشت.
مرز تقسیم کننده این دواتفاق برای هرکسی متفاوته... من هنوز به اون مرز نرسیدم، اما میدونم که هرروز دارم بهش نزدیکتر میشم و همش فکرمیکنم روزی که به اونجا برسم اونچیزهایی رو که میخواستم بدست اوردم یانه
الان دارم کم کم به این احساس میرسم که شاید قرار نیس دیگه هرگز به جایی مجموعه ای و ادمهایی تعلق داشته باشم....
در واقع همیشه دنبال خانواده ی دوم اجتماعی ای بودم که بشه توش کار هم کرد ولی توی پیدا کردنش موفق نبودم.
در واقع احساس بی خانمان و بی خانواده بودن میکنم 😐 علاوه بر اینکه هیچ وقت توی گروه دوستی بلند مدت و منسجمی عضو نبودم. ☹️
حتی همون دوران مدرسه. شاید مسخره به نظر بیاد ولی انقدر با هیچ کس دوست نزدیک نبودم که زنگای تفریحو به تنهایی میگذروندم
نمیدونم توی کشورهای دیگه که ادمها حتی توی زندگی فردی شون هم تنها زندگی میکنن و توی محیط های بی روح کار میکنن چطوری دووم میارن...